ابراهیم قربانپور
شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۵
مغازهدار سر کوچه تقریبا حساب همه چیز من را دارد. اینکه دارم سیگار را کم میکنم یا زیاد. اینکه زیاد چیزهای شیرین نخورم تا وزنم از اینی که هست بالاتر نرود. اینکه آخرین بار کی شیر خریدهام. اینکه ترشی و ماست را با هم نخورم تا معدهام به هم نریزد. اینکه حالا که صورتم جوش میزند، بهتر است سوسیس و کالباس نخورم. اینکه زیادی تخم مرغ خوردن ممکن است عوارضی داشته باشد و چیزهایی از این دست. همان اوایل که ساکن این محله شدم و فهمید خانهام آنجاست و مشتریاش خواهم شد، شماره کارت بانکیام را حفظ کرد. حالا دیگر وقتی کارتم را میدهم دستش، اصلا رمزم را نمیپرسد. خودش قیمت دو سه قلم جنسی را که من خریدهام، با دو سه قلم جنسی که او صلاح دانسته بخرم، جمع میکند و خودش حساب میکند. رسید هم فقط یک نسخه چاپ میکند که از راه دور به من نشانش میدهد و میزندش سر میخی که کنار دستش گذاشته و همه رسیدهای دستگاه را روی آن سوار میکند.
پریروز دوستم مهمانم بود. خواست برود چیزی بخرد، من هم سفارش خرید چند قلم جنس دادم و رفت. چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد. صدای مغازهدار بود. خیلی آهسته پرسید:
– مهندس این مرتیکه که کارت شما دستشه آشناست یا دزده؟
– نه آقا. آشناست.
– مطمئن؟ کارت رو بکشم؟
– بله آقا. دستت درد نکنه که حواست هست.
– خواهش مهندس. خیلی وقتم هست شیر نخریدی. یه شیر هم میدم بیاره. خداحافظ.
پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳
یکی از ویژگیهای خاص اقتصادی من این است که همیشه جاهایی که من در آنها کار میکنم، بلافاصله بعد از رفتن یا اخراج من دگرگون میشوند و اوضاع مالیشان از فرش به عرش میرسد. یکی دو بار اولی که این اتفاق افتاد، آن را به حساب تصادف گذاشتم، اما بعدتر دیدم نه، واقعا رفتنم برای هر مجموعهای کارگشاست. بهخصوص اینکه متوجه شدم حتی اینکه قبل از رفتن من به آن شرکت اوضاع مالی خوب بوده یا نه هم تاثیری در قضیه ندارد. یعنی حتی اگر جایی از سالها قبل اوضاع مالیاش فاجعهبار باشد، میتواند من را برای چند ماه استخدام و بعد اخراجم کند و منتظر متحول شدن اوضاع مالیاش بماند.
مدتی در شرکت تبلیغاتی یکی از دوستانم مشغول بودم. کارمان اسما ایدهپردازی بود، اما عملا شرکت آنقدر سفارش نداشت که بیشتر طول روز را اختلاط میکردیم. سر آخر چون به دوستم علاقه داشتم، فداکاری کردم و از شرکت درآمدم. یکی دو ماه بعد یک روز زنگ زدم تا احوالش را بپرسم. میانه بحث کار را به این کشاندم که اوضاع مالی بهتر شده یا نه. وقتی شنیدم در هنوز روی همان پاشنه میچرخد، در دل خوشحال شدم که آن طلسم معروف را از روی من برداشتهاند.
پریروز زنگ زد و با لحن شادمانی از این گفت که اوضاع مالی شرکت خیلی بهتر شده و ظرف همین یک هفته به اندازه دو سال قبلی سفارش داشتهاند. آخر صحبت گفت: «آها راستی غرض از مزاحمت! هفته پیش داشتیم دفترا رو نگاه میکردیم، دیدیم اسمت هنوز توی فهرست اینجا هست. تازه یک هفته است حذفت کردیم. حواست باشه اگه از دارایی زنگ زدند، سوتی ندی.»
پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۹
برای تولد دوستی میخواستم عطر بخرم. عطر خریدن برای من کاری است به سختی شرکت در جنگ ویتنام. بینی من کلا فقط میتواند میان دو کتگوری کلی از بو تمایز بگذارد: «بوی خوب» و «بوی بد». تقسیمبندیهای درونی این دو کتگوری کلی برای من تعریف نشده است. در مغازه عطرفروشی همین که دو سه نوع عطر مختلف را بو کنم، دماغم دیگر همه بوها را عین هم احساس میکند و مطلقا نمیتواند بفهمد این یکی که گرم و شیرین است و بوی میوههای تابستان میدهد، چه فرقی با آن یکی دارد که سرد و تلخ است و بوی خاک و چوب میدهد.
خلاصه وقتی بعد از ۱۰ دقیقه سروکله زدن با دختر جوانی که در مغازه بود به جایی نرسیدیم، سروکله آقای پنجاه و چند سالهای که به نظر صاحب مغازه میآمد، پیدا شد. برای او کمی توضیح دادم و او بلافاصله عطری را به من نشان داد که دقیقا همانی بود که میخواستم. آن را خریدم و داشتم بیرون میآمدم. شنیدم که به دختر جوان گفت: «آدمای اینطوری معمولا دنبال عطرای دوزاری میگردند. به همهشون همین رو بده.»
سهشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲
تنها منبع قابل اعتنای تاریخ از دید پدر من کتابهایی است که ذبیحالله منصوری ترجمه یا تالیف کرده است. تقریبا همه آن چند دههزار صفحهای را که ذبیحالله صرف نوشتن کرده، خوانده است و تمام منابع دیگر تاریخ را با آنها میسنجد. یک بار نشسته بود و داشت یکی از مستندهای نشنال جئوگرافی درباره مصر باستان را تماشا میکرد. ظاهرا یکی از بخشهای مستند با توضیحات منصوری در «سینوهه» تطبیق نداشت. پدرم برآشفت و هر چه از دهانش درآمد، بار ماهواره کرد که قصد دارد با ساخت برنامههای غیرعلمی ذهن جوانها را از حقایق تاریخی منحرف کند و یک مشت دروغ به آنها تحویل بدهد.
یکی دو هفته بعد تلویزیون داشت مستندی درباره شوروی نشان میداد. یکی از بخشهای مستند از نقش نیکولای یژف در اتفاقی حرف زد که یکی دو سال بعد از اعدامش اتفاق میافتاد. با تعجب همین را گفتم. پدرم همینطور که به تلویزیون خیره شده بود، گفت: «اون اگه میبینی میتونه به تلویزیون ایراد بگیره، ذبیحالله منصوریه. تو درست نگاه کن، بلکه یه چیزی یاد گرفتی.»
شماره ۶۹۷