ابراهیم قربانپور
پنجشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۰
این هم از عجایب روزگار است لابد که همه آدمهایی که پدر ما یک روزی آنها را شناخته، دیده، با آنها حرف زده، قرار است خاطرهشان را تعریف کند یا از آنها نقل قول بیاورد یا هر کار دیگری که یک نفر میتواند بدون اینکه به تمامیت ارضی یک آدم دیگری دستدرازی کند با او بکند؛ حتما یک شباهتی به یکی از ما دو سه نفری که در آن لحظه دوروبرش هستیم، دارد. شده است در حد اینکه مثلا لباس پوشیدنش شبیه ما بوده باشد، یا مثلا شکل دکمه بستنش یا هر چیز دیگرش.
یک بار داشت کسی را توصیف میکرد که او را چیزی حدود ۷۰ سال پیش در کوچه باغ دیده بود و بعدها طرف درس خوانده بود و پول و پلهای به هم زده بود و دستآخر دست خودش را در کنسولگری ایران در مصر بند کرده بود. وقتی خواست توصیفش کند، کمی به دوروبر نگاه کرد و چون تا جایی که یادم هست باقی عناصر حاضر در صحنه همه مونث بودند، ناچار شد به من قناعت کند. گفت: «تقریبا سن الان ابراهیم بود؛ شاید کمی جوانتر.» بعد کمی من را نگاه کرد و ادامه داد: «اتفاقا هیکلش هم مثل ابراهیم گنده منده بود.» بعد همینطور که اوضاع رضایت از این تشبیه در چهرهاش هویدا بود، ادامه داد: «منتها خب اون آدم حسابی بود.»
شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۶
مدیر دبیرستانی که خواهرم در آن درس میدهد، شیفته دیوانهوار کتابهای موفقیت است. از اینها که تمام کتابهای نوشته و نانوشته برایان تریسی را یکی هفت بار خواندهاند، هزار بار جمله «من میتوانم» را با خط درشت روی کاغذ A4 رونویس کردهاند، درباره مدیریت یک دقیقهای و قورت دادن قورباغه و جابهجاکردن پنیر اطلاعات قابل توجهی کسب کردهاند و فهمیدهاند که پدر پولدار و بیپول هیچ تاثیری در آینده انسان ندارد. تازه او یک لول هم بالاتر رفته و به سری کسانی ارتقا پیدا کرده که همهشان در زندگی کسی را دیدهاند که آه نداشت با ناله سودا کند، اما صرفا بهخاطر تلاش و صرف فعل خواستن الان به جایی رسیده که هفتهای دو بار اسپانیا میرود.
نزدیک ایام امتحانات یکسری از دانشآموزانی را که در امتحان میانسال کمیتشان لنگ بوده و حدس میزده که پایان سال هم چیز بیشتری از کتابها عایدشان نشده، به دفتر احضار کرده و به هر کدامشان یک کتاب موفقیت اهدا کرده است. بعد خیلی مفصل توضیح داده که تمام حکمت دنیا در همین کتاب خلاصه شده و بعد خیلی با احساس تاکید کرده است: «من هر چیزی رو که فکرش رو نمیکردم هیچوقت بتونم به دست بیارم، با کمک این کتاب به دست آوردم.»
یکی از دانشآموزها همینطور که خمیازه میکشیده گفته است: «منظورتون شوهرتونه خانم؟»
جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
خواهرزاده هفت سالهام را بردهاند در سینما فیلم ترسناک ببیند. فیلم «چشم» نسخه ژاپنی. همان نصفه شب که برگشتند خانه، زنگ زد به من تا برایم تعریف کند که موفق به انجام چه کار مخوفی شده و چه فیلم ترسناکی را تا ته تماشا کرده است. رسیده بود به صحنه هراسناک دیدن صحنه خودکشی فیلم و داشت آن را با ذوق و شوق تعریف میکرد که من ناخودآگاه خمیازه کشیدم.
با لحن شگفتزده پرسید: «نترسیدی هنوز؟»
من که فکر میکردم الان در ذهنش در یک قدمی ربالنوع شجاعت ایستادهام، با لحنی که سعی کردم خیلی هم حاکی از غرور نباشد، گفتم: «راستش نه زیاد.»
بالافاصله جواب داد: «توی سینما هم خیلیا مثل تو خنگ بودند نمیفهمیدند کجاش باید بترسند.» و بعد فیلم را با جزئیات تا آخر تعریف کرد.
شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
یکسری چیزها اتفاق میافتد که آدم اگر آن را بهعنوان قصه بنویسد، همه میگویند اغراقشده و غیرقابل قبول از آب درآمده، اما در عالم واقع اتفاق میافتد و کسی هم عارضش نمیشود که تو واقعی نیستی. نمونهاش اینکه دارند برای یک پستی در یکی از قرضالحسنههای شهر ما نیرو استخدام میکنند. قبل از شروع مصاحبهها یک آقایی درآمده و به رئیس هیئت امنای بانک گفته که برای قرضالحسنهای به این خوشنامی دیگر مذهبی و آدم درستکاری بودن بهتنهایی کفایت نمیکند، بلکه باید کاری کنند که حتما یک «بچه هیئتی» استخدام کنند.
طرف هم حالا رفته قاطی مصاحبهکنندهها نشسته و از مراجعین درباره اینکه در هیئت چطور با کتری و سماور کار میکنند که آب همیشه جوش باشد، میپرسد.
دیدید خودتان هم باورتان نشد.
شماره ۷۰۴