نوید آقاپور
رفته بودم پیش دوستم که نشست به غر زدن. از آبوهوا شروع کرد و به اینجا رسید که تعدادی هالو دور هم جمع شدهایم و خوشخوشان داریم زندگیمان را میکنیم و گفت از زمستان متنفر است که زود هوا تاریک میشود. من هم نشسته بودم بادام زمینی قورت میدادم. آنقدر بادام زمینی و بادام هوایی خوردم که ماهیچههای فک پایینم رسید به میز. از روی میز جمعشان میکردم و میگذاشتمشان روی صندلی تا بتوانم همراه با سرم تکانش بدهم که داشتی میگفتی. میگوید تو را بیشتر از بقیه دوستانم دوست دارم، آخر بلد نیستم وسط حرفهایش بپرم. اسم هم میگذارد روی آدم و اتفاقا من آن عروسک را وقتی نوجوان بودم و آن عروسک به لالی و کمحرفی و پرکاری مشهور بود، دوست داشتم. الان البته ترجیحم برای داشتن اسم به زیر رستم و سیاوش قد نمیدهد. چه بگویم، اسم میگذارد و دوست دارد اسم عروسکی بگذارد. دلم برایش میسوزد که آنقدر زندگی را برای خودش سخت کرده. یادم میآید همیشه میگفت فقط برای سختیهای بزرگ و ظلم و ستم واضحی که دیگران بر سرت آوار میکنند، باید سخت گرفت و خوش و خرم کنار باقی مردم زندگی میکرد. اما نمیدانم تازگیها چه اتفاقی برایش افتاده که جرز دیوار آزارش میدهد و تا غُرش را سر من یکی لااقل خالی نکند، دستبردار نیست. خواستم کمی نصیحتش کنم که بابا این همه ایراد توی این شهر خرابشده هست، بیا دوتایی بنشینیم و فلک را سقف بشکافیم، چرا گیر دادی به آفتاب بدبخت که زود غروب میکند؟ خیر سرم این کار را کردم. نگاه چپکی به من انداخت و سفیدی چشمهایش را برایم نمایان کرد و همزمان بیآنکه دهانش را باز کند، غر زد و رفت و چند لایه لواشک خانگی آلو و زردآلو آورد و مثل علفی که جلوی گوسفندها میاندازند، انداخت جلوی من و گفت بهتر است کوفت کنم تا زهرماری دهانش کمی کم شود. من که دیگر تاب تحمل این همه خوشبختی را نداشتم، گفتم میدانستی چقدر خوشبختی؟ که شروع کرد از بدبختیهایی که هر لحظه از همکار و دوست و همسایه و غیره بر سرش آمده حرف زد و آنقدر طولش داد که من همه چهارلایه لواشک را با لیس – توجه کردید چه گفتم فقط با لیس زدن – به اتمام رساندم. خوب شد زیاد اهل لواشک نیستم، وگرنه به احترام شمایی که الان آب دهانتان راه افتاده هم شده، دو پرس دیگر لیس میزدم.
شام را که میخوردم، حرف و حدیث رسیده بود به ریاست جمهوری و من فهمیده بودم زندگی سختی در پیش داریم. اسم عروسکیام را یکبار دیگر بر زیان آورد و از دور برایم بوسهای فرستاد که تو خیلی ماهی که لالی. تازه نیشم باز شده بود که دیدم میخواهد از شدت عصبانیت و انگار غُری که قورت داده، مرا یک لقمه چپ کند. نیشم را جنباندم و دادمش دست میرغضب درونم که سرش را بِبُرد و خیلی جدی و با سینه صاف نگاهش کردم. گفت تو خجالت نمیکشی این همه من در مورد سیاست حرف زدم، یک بار درنیامدی بگویی خرت به چند من؟ من و نیشم که همزمان با هم شوکه شده بودیم، برگشتیم و گفتیم که اینبار دیگر چه اتفاقی افتاده و محسنات من یکی چرا برایت باعث آزار و تاثیر بد شده؟ انگشتش را طوری روی خطوط لبش عمود کرد که فهمیدم یا باید خفه شوم یا قید همه خوشبختیهای تو و بیرون یخچالش را بزنم. خفه شدم! و عاجزانه تقاضا کردم به این دوستی ابزاری ادامه دهیم که من قول میدهم بعضی روزها عروسک سخنگو هم باشم و او میتواند اجناس بنجلش را بیندازد توی شکم من. راستش را بخواهید، خندید. باید هم میخندید، چون قشنگ و سرحال بیانش کردم و خودم هم خندهام گرفت. بعد شروع کردم از سیاست روز و شب و نصف شب برایش تعریف کردن و آخرش هم رسیدم به اینکه من چون همیشه اهل عمل بودهام، سعی میکنم به جای غرزدن یک قدم الکی هم شده در کارهای جمعی بردارم. اما هرچه گشتم، نتوانستم مثالی عینی از کارهایی که کرده بودم، برایش بیاورم و باعث خنده و تمسخرش شدم. اما او که میخندید، میفهمیدم لااقل اعصابش را خُرد نکردهام.
بگذریم. من خیلی بهتر از او هستم. باید این را تا به حال فهمیده باشید. دنیا را آب ببرد، من را خواب میبرد و برای خودم خوش و خُرم و چُست و چابک زندگی میکنم و بادام زمینی میخورم. غذا که تمام شد. عینهو یک خرس روی کاناپه لمبر زده بودم که توت خشکه و شکلات و قهوه آورد و حرف از بازار بورس و احتمال سقوطش زد و تئوری داد دنیا دارد به سمت نیستی سرمایهداری پیش میرود. میگفت سرمایهداری مثل خوره افتاده به جان مردم دنیا و دستبردار نیست. کسی هم نبود به او بگوید پدرش یکی از عوامل اصلی سرمایهداری بینالمللی است. من هم دلم(!) نمیآمد بگویم. انگار یادش رفته بود پول پدرش از راه کاذب و غیرمولد بهدست میآید و با دلالی و بورسبازی تا به حال دهها نفر را بیکار کرده. مادرش هم آنقدر لوازم آرایشی وارد کرده که عملا من یکی را رژلب و رنگمو و خط چشم میبیند و هر بار که رودررو میشویم، یادش میافتد یک شامپوی جدید وارد کرده که مرا از شر این کچلی نجات میدهد. بعد از مشکلات غُر میزند و حرف از کارتنخواب و چهره شهر و حلاجی آینده میزند. حیف که دلم پر بود و دهانم خالی. زود کمی دهانم را با آجیل و شبچره پر کردم که حواسم پرت بشود، نکند حرف اضافه بزنم.
تلویزیون یکریز حرف میزد و صدایش توی مخ بود. نمیدانم این چه عادتی است دارد. دوست دارد تلویزیون روشن باشد و هیچکس توجهی هم به آن نکند. یک کارشناس آورده بودند یادمان نرود آن بیرون دود و دم هست و آخرین باری که برج میلاد را کسی دیده برمیگردد به چندین قرن قبل از اختراع برج میلاد. بعد هم چند راهکار عملی برای جلوگیری از هوس بیرون رفتن در روزهای آلوده از خودش بیرون داد و نوبت رسید به سریال مورد علاقه دوست من. مثل چی این سریال را دوست دارد. عاشق این است سریال پخش شود و فقط صدایش را بشنود! من هم باید نگاه دزدکی میانداختم نکند یکی دعوایی، فحش و فحشکاری کرده باشد و من نفهمیده باشم. من این قسمتهایش را بیشتر دوست دارم. دوست دارم قهرمان داستان آخرش صددرصد بمیرد. خُب این هم یکی از علایق من است، کاری هم نمیشود برایش کرد. گفتم که من آدم عجیبی هستم و قضیه آب و دنیا را هم برایتان تعریف کردم. غر زیاد نمیزنم و ترجیحم بیشتر به بادمجان دور قاب چیدن است. سر بزنگاه یک تعریف حواله طرف میکنم دست و دلش بلرزد و دوستیاش را با من امتداد بدهد. اصلا آدمی مثل من برای این دنیا لازم و ضروری است، شما اطلاع کافی از اوضاع دنیا ندارید، پس لطفا بگذارید کارم را بکنم!
سریال که تمام شد، سرش را از من برنگردانده بود و مدام حرف میزد که رفت توی آشپزخانه و از توی کابینت یک کاسه فندق آورد و گذاشتش روی میز. من از اینکه فندق آخرین آجیلی باشد که میخورم، متنفرم. بهتر است فندق را قبل از همه آجیلها بخورید. اگر دلیلش را نمیدانید، خوش به حالتان! صدبار به خودم گفتم نخور! نخور! ولی نشد. یک نصفه مشت فندق برداشتم، چشمانم را بستم و انداختم توی دهانم. تمام! چند ساعت غُر زدم و زمین و زمان را به هم دوختم. حالا میفهمم چرا دوست بیچاره من آنقدر غُر میزند و دلیل اصرارش را برای اینکه من درک درستی از قضایا ندارم، کامل متوجه شدم. وقتی غُر زدنم تمام شد که نصف شب شده بود. بیرون آمدم و یک «تاکسی» گرفتم و برگشتم خانه!
شماره ۶۹۴