فریدون عموزاده خلیلی
شب یلدا بود. باران میبارید عین چی! وسط این باد و باران و گرومپ گرومپ رعد و برق، بابام نصیحتکردنش گرفته بود:
«اون قدیم ندیمها آدمها دلرحمتر بودن، مهربونتر بودن… شب یلدا شب دورهمی و مهربونی بود… حتی اگر یک پیرهزن خونهش قد یک غربیلم بود، دلش اونقدر بزرگ بود که باز هرچی جونور تو عالم بود، تو همون خونه پناهش میداد… ولی امروز چی؟ اگه تو همین شب یلدا و کولاک و بارون، یه حیوون بختبرگشته بهت پناه بیاره، عمرا کسی در خونهش رو به روش باز کنه…»
– تق تق تترق…
صدای در بود. دوتاییمان نفسمان را حبس کردیم!
– یعنی کی میتونه باشه؟!
بابام که کمی ترس برش داشته بود، گفت: «صدای آسمون قرمبه بود… کسی رو نداریم این موقع شب… تو این هوا سر سگم بزنی، از لونهش در نمیاد…»
– تق تق تترق تترق…
نه این دفعه دیگه صدای در بود.
بابام گفت: «برو ببین کیه داره درو از جا میکنه!»
گفتم: «من میترسم تنهایی برم، شما برین!»
بابام گفت: «اصلا بلندشو دوتایی با هم بریم ببینیم کیه؟»
***
تا در را باز کردیم، یک سگ گنده شپرد پشت در ایستاده بود و داشت بید بید میلرزید.
بابام گفت: «بله؟»
سگه واق واقی میکرد و گفت:« هوا سرده، بارون میاد، من جایی را ندارم. بذارید امشب پیش شما بمونم.»
بابام نگاهی به من کرد و گفت: «پیش ما بمونی؟ ما جامون کجا بود؟…»
داشت در را میبست که سگه پوزهش را گذاشت لای در و گفت: «رحم کنید آقای بابا! من تو این شب یلدا تا صبح تو این هوا نفله میشم…»
من هم گفتم: «راست میگه بابا، بذارین بیاد بره گوشه بالکن بخوابه…»
سگه رفت گوشه بالکن. بابام چپچپ نگاهم کرد و برگشتیم تو اتاق.
هنوز ننشسته بودیم که:
– تق تق تترق!
– دیگه کیه؟
این دفعه پشت در یک الاغ کت گنده خاکستری ایستاده بود: «من الاغم… جایی را ندارم… اگه میشه تو این شب یلدا…»
الاغه هم رفت گوشه حیاط. دوباره: تق تق تترق…
خلاصه که تا صبح هر چی حیوان از سگ و گربه و الاغ و کلاغ و مرغ و گنجشک تو محل بود، جمع شد تو خونه ما.
***
صبح هنوز باران نمنم میبارید. بابام تا بیدار شد، چوبش را گرفت دستش و رفت سراغ حیوانها.
تا الاغه رفت بگوید: «من که عرعر میکنم برات…» بابام چوبش را بالا برد و گفت: «خفه! حرف زیادی موقوف! اون چیزی که تو شنیدی، مال تو قصههاست. زود بیرون!»
دیگر سگه جرئت نکرد بگوید من که واق واق میکنم برات، کلاغه هم بگوید من که قار قار میکنم برات…
هر کدام با یک اردنگی و ترکه چوب بابام از خانه پرت شدند بیرون…
بابام دستهایش را تکاند، نگاهی به من کرد که داشتم غصهدار نگاهش میکردم… تازه میخواست چیزی بگوید که یکدفعه یکی گفت: «آقای بابا! شما مقابل دوربین مخفی هستین!…»
صدای بابای دوستم بود که فیلمبردار تلویزیون بود و او و پسرش از بالای دیوار داشتند همه صحنه را فیلم میگرفتند. پسره چشمکی به من زد و برایم یک لایک فرستاد. من هم برایش یک لایک فرستادم، غافل از آنکه بعدا چه تنبیهی در انتظارم است!
شماره ۶۸۹
خرید نسخه الکترونیک