حمید جبلی
چقدر هوا سرد بود. چکمههای سوراخ پُر از آب میشدند. انگار آلاسکا در کفشهایمان قایم کردیم. اگر زیر کُرسی نمیرفتیم، شاید پایمان یخ میزد. عزیز دعوایمان کرد که برفبازی هم اندازه دارد. ولی تونلی که ما زیر برفِ حیاط، که از پشتبام ریخته بودند، درست میکردیم، هنوز تمام نکرده بودیم.
آنقدر عمو و پدر برف پارو کرده بودند که از قدّ عزیز هم بلندتر بود. بالاخره از آن طرف تونل بیرون آمدیم. من و نادر و منصور توانستیم تونل را درست کنیم. با پاهای یخزده و دستانی سرخ از سرما. دو بار، چهاردستوپا از زیر تونلِ برفی به اینطرف و آنطرف رفتیم.
وقتی بیرون آمدیم، عزیز گفت: امشب، شب یلداست، یعنی اول زمستان،… یعنی هنوز سرما شروع نشده؟ وای، ما تونل هم درست کردیم. برفبازی سرد است. تازه اول زمستان است؟
آقابزرگ به دوستان من گفت: همه باید خانه خودشان باشند. تونل هم که تمام شد، بروید که شب یلدا پیش خانواده باشید. بچهها با دستانی کبود رفتند. عزیز از آقا رضای قناد آجیل خرید و در وسط مجمعه روی کرسی گذاشت. آقابزرگ رفت و چندین انار از بیرون آورد. برگههای خشک میوه را هم که همیشه از شمیران برایمان میآوردند، کنار آجیل روی کرسی گذاشتند.
من و عزیز و آقابزرگ که سه یار جدانشدنی بودیم، انارها را دان کردیم. به من یاد دادند با پشت قاشق به پوست انارها بزنم تا دان شوند. عزیز میگفت فقط به ملافه سفید کرسی دست نزن.
ظرف بزرگی پر از دانههای انار شد. خوشحالی آقابزرگ این بود که تمامِ پوستِ انارها را فردا زیر درختان چال میکند تا قوت بگیرند. عزیز گُلپَر آورد. آقابزرگ نمک را بیشتر در هاون کوبید و با گُلپَر قاطی کرد و با هم روی دانههای انار ریختیم. تخمه که جای خودش را داشت. آجیل، برگههای میوه خشکشده و شب یلدا شروع شد.
رادیو هم ما را تشویق میکرد. ترانه شب چله را میخواندند؛ شب یلدا…
عمو هم زودتر از سرکار آمد. همه مثل عید نوروز لباسِ خوب پوشیدند، فقط از عیدی خبری نبود. چند نفر با آهنگ رادیو بِشکن میزدند. پدر بلند شد و کتاب خیلی بزرگی آورد که شاهنامه فردوسی بود. آن را به دست آقابزرگ داد و گفت: رسم بر این است که بزرگترِ خانواده شاهنامه بخواند.
آقابزرگ مثل فال حافظ، شاهنامه را باز کرد و چند لحظه نگاه کرد و گفت:
- من عینکم را نیاوردهام، شما بخوان.
من تعجب میکردم که ما در اتاق او هستیم. او عینکش را از کجا نیاورده است؟ آقابزرگ کتاب را به دست پدر داد. پدر شروع به خواندن کرد، آن هم رستم و سهراب که برای همه آشنا بود. همه سراپاگوش بودیم که پدربزرگ از زیر کرسی بلند شد و گفت: - این قصه را نخوان. این رستم و سهراب اَراجیف است.
پدر گفت: - استاد ابوالقاسم فردوسی، استاد ادبیات فارسی، مگر اراجیف مینویسد؟
پدربزرگ با عصبانیت به پدرم گفت ما سالها این قصه را از نقالهای قهوهخانه شنیده بودیم. فردوسی شاید خودش بچه نداشته که این رستم و سهراب را نوشته.
پدرم سعی میکرد او را آرام کند. - پدرجان اصلا رستم پسرش سهراب را در عمرش ندیده بوده.
- ندیده باشد. بوی فرزند چیز دیگری است.
پدرم گفت: - شاید، آنقدر جنگ کرده که بوی فرزند را فراموش کرده و اصلا او را ندیده است.
آقابزرگ با پیژامهای که زانو انداخته بود، در اتاق راه میرفت و سر تکان میداد. او گفت: - من دیوِ سپید را هم باور میکنم. من هفتخوان و اژدها را هم، باشد، قبول میکنم، ولی رستم و سهراب را نه، نه… نه… آدم نباید فرزندش را بشناسد؟ حتی اگر کور باشد، یا چشمش ضعیف باشد، باید بشناسد!
پدرم گفت: - آقابزرگ این قصه، در شاهنامه خیلی مهم است؛ داستان «رستم و سهراب».
- هرچه میخواهد باشد. من باور نمیکنم…
- شاهنامه فردوسی؟
آقابزرگ ادامه داد: - من بعد از ساعتها کار، میآمدم خانه. همه شما خواب بودید و اتاق تاریک بود. من همه شما را میبوسیدم. از کجا میفهمیدم کی کجاست؟ مگر من از بوی تو نباید بفهمم تو پسر منی؟ قیافه، شکل، رفتار. من از حرکاتِ تو نباید بفهمم تو پسر منی؟ این فردوسی اشتباه کرده. پدر و پسر صد سال همدیگر را نبینند، باز خون، خون را میکشد.
حالا دیگر همه از زیر کرسی بلند شده بودند. یکی پسته دهان آقابزرگ میگذاشت، دیگری قاشقی از انار با گُلپَر. ولی او همچنان از رستم شاکی بود.
بالاخره پدر شاهنامه را کنار گذاشت و آقابزرگ رفت زیر کرسی نشست، ولی هنوز غر میزد.
پدر بلند شد رفت و کتاب دیگری آورد و گفت اینکه مولوی است، بعد شروع به خواندن کرد. آقابزرگ سر تکان داد. ما حواسمان به تنقلات بود تا شعر مولوی. - من نه منم نه من منم…
دوباره آقابزرگ عصبانی شد و گفت: - این که خودش هم نمیداند کیست؟ میخواهد چه به ما بگوید؟ چرا به حرفهایش باید گوش کنیم؟
رو به عمو گفت: - همان گرام تُوپازات را بیاور، راه بینداز.
عمو هم به خاطر اینکه شر بخوابد، سریع این کار را کرد.
پدر گفت: آقابزرگ حافظ؟
آقابزرگ راجع به حافظ هم حرفهای بدی زد.
گرام راه افتاد و صدای سوسن همه جا را گرفت. آقابزرگ اشک در چشمهایش جمع شد و گفت: شعر یعنی این… و به همه گفت شب یلدا مبارک باشد. آنچنان گوش میداد که انگار سوسن فقط برای او خوانده. - رفتی سفر ای بیخبر از خونه ما…
اما اینجا قصه تمام نمیشود. ما کلاس اول رفته بودیم و خیال میکردیم شب یلدا مثل سالهای گذشته است. صبح نمیدانستیم که باید به مدرسه برویم. ناظمِ مهربانی داشتیم که به دستانِ ما ترکه و شلاق میزد و معلمی مهربانتر که فقط با خطکش بزرگِ چوبی به کلههای تراشیدهمان میزد.
او به ما مشق زیادی داده بود و شاید نمیدانست بچههای کلاس اول دوست دارند شب یلدا، پیش پدربزرگها و مادربزرگها بنشینند و خوردن آجیل و اناردان کردن مهمتر از آن است که «سار پَرید و آش سَرد شد». اصلا سار به آش چه ربطی داشت؟ «آن مرد اسب دارد»، چرا باید مدام این جملات را مینوشتیم؟
این پرتقالفروش بدبخت هم، همهاش ضرر میداد. اگر در بازار حمال میشد، وضعش بهتر بود. چرا آنهایی که گندیده بود، در جوی آب میانداخت تا نزدیکی پل چوبی، جوی آب را بگیرد! کاش میشد این میوهفروش را پیدا کنیم و بگوییم تمام کارت جز ضرر چیزی نیست. ولی خوب فردای شب یلدا بود و ما باید فقط برای مشق ننوشتن چوب میخوردیم. خوش به حال آن مرد که اسب دارد و خوش به حال پرتقالفروش که هر روز ضرر میکند، ولی ترکه آقای حسنی را نمیخورد.
حالا فرض کن همه اینها را هم ما نوشتیم. آن هم در شب یلدا که البته هیچکس ننوشته، چه فایدهای دارد. خانم معلم با چشمان پُفکرده معلوم بود تا نیمهشب زیر کُرسی بیدار مانده و آجیل و اَنار خورده، ولی مشق بچهها را خط میزد. چقدر از بچهها مشق ننوشته بودند؟ همه را از کلاس بیرون انداخت.
اولین روزِ سرد دیماه چند نفری کنار حیاط بودیم؛ مجرمینِ به مَشق ننوشتنِ شبِ یلدا. وای ناظم محترمِ دبستانِ اَقدسیه از پلههای دفتر پایین آمد. ترکههایی را که در آبخوری گذاشته بود، برداشت. ما کلاس اول بودیم و هنوز از ترسِ رَعدوبرق به آغوشِ مادرمان پناه میبردیم. او ترکهها را تکان میداد تا در هوا صدا کند. ناصری غَش کرد و زمین افتاد. دو نفر خودشان را خیس کردند. من و خلیلی که پیشاهنگ بود و صرافیان که پدر نداشت، به او نگاه کردیم.
ناظم به ما گفت: خجالت نمیکشید؟ برای چی معلم شما را اخراج کرده؟ دستهایتان را بالا بگیرید.
خودش هنوز چشمانش از نخوابیدنِ دیشب قرمز بود. تا من آمدم بگویم شب یلدا زیادی مشق داده بود، او شروع کرد به زدن. دستان ما خیلی کوچک بود و ترکه در آبخور خوابیده، خیلی دردناک.
ناظم دوباره گفت: پس مشق ننوشتید!
آخر دیشب، وقتِ مشق نوشتن نبود. شب یلدا بود. زیر کرسی… ضربهای دیگر… دستان کوچک ما خون افتاد و بالاخره اجازه داد سرِ کلاس برویم.
زنگ تفریح از پشت پنجره، اتاق مدیر را دیدم. همه با هم انارِ گُلپَرزده میخوردند. ما هر چه دستانمان را زیر شیر آب میشستیم، دردش بیشتر میشد. آقای حسنی، ناظم دبستان اقدسیه، خدا رَحمتت…
- قصهای از کتاب «خاطرات پسر بچۀ شصت ساله»، زیر چاپ، انتشارات پریان.
مثل بازی خودت ساده روان زیبا و لبخند را به لب می آورد،سلامت و پایدار باشین