نگاهی به فیلم «بمب ؛ یک عاشقانه»
شکیب شیخی
نسخه اکران عمومی «بمب» هم مشکلی را حل نمیکند. خلاصه فیلم، دو خط است و باقی جزئیات را هم نمیشود «فضاسازی» نامید و بیشتر شبیه خطوطی هستند که قرار است تا ابد به هم نرسند. شور و شعف بیش از حد پیمان معادی برای به تصویر کشیدن «چیزهای خاطرهانگیز»، که البته در توافقی ضمنی با «بازار نوستالژی» -یا اگر بخواهیم نامی درستتر بر آن بگذاریم، «نوستالژیبازار»- قرار دارد، تمام مبنای فیلم را از بین میبرد. این از بین رفتن مبنا، پایه و اساس، «بمب» را مشابه شخصی کرده که بر شاخهای نشسته بود و بر انتهای متصل به بدنهاش، اَره میکشید. چرا و چطور «بمب» چنین میکرد؟ پاسخش موضوع اصلی این یادداشت است.
مصیبت خندهدار و خوشحالکننده
دهه شصت چه بود؟ چه هست؟ و اکنون نگاه فیلمساز دهه پنجاهی –با ارفاقی بیستوپنج صدمی- به آن دهه چیست؟ دهه شصت دههای بود از شعارهای آبکی و خندهدار -گویا- در کنار صفا و صمیمیتی نسبی و البته مشکلاتی و مصائبی که ناشی از امکانات بودند.
دور هم نشستن در لحظات بمباران و احتمالا تکهای به هم پراندن و تخته بازی کردن و فضاهای کمحجمی که با تعداد زیادی از آدمها پر شدهاند، همان چیزی است که امروزه به آن میگویند «صمیمیتهای زمان قدیم». بماند که در دهه شصت هم همین صمیمت را به دهه پنجاه و در دهه پنجاه هم موضوع را به دهه چهل نسبت میدادند. این فضای نسبتا صمیمی را در گوشه ذهنتان نگه دارید و باقی عواملی که در شکلگیری این فضا دخالت دارند را هم وارد حافظهتان کنید.
این فیلم از دو سیامک بهره میبرد: سیامک صفری و سیامک انصاری. این دو نفر به تنهایی بار اصلی هجو کردن آن دوران و آن فضا را به دوش میکشیدند. «خب شخصیتشان اینجور است دیگر» لابد. این منطق هجوگونه به این دو نفر محدود نماند. در جایی که دزد به خانه زده بود و مرد و زن او را گیر انداخته بودند، دیالوگی بین آنها برقرار شد که اگر یکی از شعاریترین و وصلهایترین دیالوگهای تاریخ سینمای ایران نباشد، قطعا یکی از آن اصلیهاست. این دیالوگ هم به هجو کردن فضای دهه شصت کمک بسیار زیادی کرد، و علیرغم شعاری بودنش و وصلهای بودنش، چیزی بود شبیه باقی عناصر فیلم با این تفاوت که از دید شخصیت اصلی فیلم جریان پیدا کرد و عاملیت روایی در فیلم داشت.
زاویه دیگری از این دهه هم امکانات کمی است که مردم مجبورند با آنها کنار بیایند. از صف نفت گرفته تا کودکان و نوجوانانی که تمام تفریح و سرگرمیشان بازی کردن با توپهای پلاستیکی و تیلههای شیشهایست. این امکانات کم هم چیزی است که نمیتوان آن را نادیده گرفت، به این خاطر که سمپاتی مخاطب را به خود جذب کرده و لابد قرار است تماشاچی را به قول فرنگیها به یاد Good old days بیندازد، که معمولا در همین وقتها، فرنگیها سوالی را به طنز و تعجب میپرسند که: What good old days?
تمام مشکل «بمب» همین چند خط است که گفته شد. فیلم سمپاتی را به سمت دوران و فضایی جلب میکند که گاهی اندوهبار و از آن بدتر، گاهی هم کاریکاتوریزه و مضحک است.
شب چله
همیشه و در هر کلاس ساده فیلمنامهنویسی احتمالا از درسهای پایه این باشد که مسائل کلیدی فیلم را رو به دوربین و به اراده کارگردان عنوان کردن، نه تنها هنر نیست، بلکه حتی مهارت هم به حساب نمیآید. مخاطب دائم این سوال را از خود میپرسد که این زن و مرد چه مشکلی دارند و این مشکل قرار است چه شود؟ کل این سوال در یک سکانس انارخوری –یا انار دانه کردن؟- توسط پدر دختر و دامادش گفته میشود و تمام. فیلم چیز خاص دیگری هم ندارد که بتوان بیشتر به آن پرداخت.
«بمب» دو فضای به شدت متضاد با یکدیگر را به پیش میبرد. اولی هجو دهه شصت است که توسط سیامکهای صفری و انصاری به پیش میرود و دومی کارت پستالهای نوستالژیکی از همان دهه. مدیوم این فیلم سینما نیست بلکه اینستاگرام است. تیله و توپ پلاستیکی و ناظم بداخلاق و… عکسهایی هستند که گویی برای اینستاگرام گرفته شدهاند.
پیمان معادی به عنوان بازیگر را بگذارید کنار. این فیلم برای باقی افراد یک جهش بزرگ رو به عقب است. در نویسندگی و کارگردانی از «برف روی کاجها» عقبتر است. لیلا حاتمی یکی از خنثیترین بازیهایش را دارد. سیامک صفری تقریبا بدترینِ خودش است. النی کاریندرو بیمعناترین موسیقیاش –البته در مقایسه با کارهایی که بر روی فیلمهای آنجلوپولوس کرده- را ارائه داده. محمود کلاری هم در امتداد این تیم ضعیف کارش به لحاظ سینمایی خوب از آب در نیامده، گرچه شاید به لحاظ فن فیلمبرداری بد نباشد.
داستانی هم که در میان نیست. یک زن و شوهر مدتیست با هم حرف نمیزنند و ما چند روز نهاییاش را میبینیم. همین! تنها نکته مثبت حضور یک بچه در فیلم است که عشق را میفهمد.
منبع چلچراغ ۷۵۰
چقدر «ترین» اغراق آمیز داره این نوشته. بی معناترین موسیقی کاریندرو؟!! خنثی ترین بازی حاتمی؟!.. برای منی که نسبت به دهه شصت بی حسم (نه بدم میاد و نه خوشم میاد) احساس می کنم، نویسنده بیش از این که به نقد فیلم پرداخته باشه با انبوهی از احساسات ناخوشایند دهه شصتش رو به رو شده و حالا داره انتقامش رو از تک تک عوامل «بمب» می گیره. کوتاه بیا آقا :))
سلام
مرسی از نظر سازندتون
حتما به نویسنده منتقل میشه
برای منِ دهه شصتی که فیلم رو توی سینما از تبلیغِ قبلش تا آخرین اسمِ پایانِ تیتراژ می بینم (البته سه شنبه ها شاید کمی کوتاه بیام) و اتفاقا روی پخش شدن موزیک تیتراژ پایانی تا انتها حساس هستم، ترک کردن سینما وقتی بمب کمی از نیمه گذشته، شکست بزرگیه. هم برای من به جهت انتخابی که کردم(قبل از خوندن نقد، سینما رفتم) و هم برای فیلم. البته دهه شصت شاید به حق دهه ی شکست باشه…
دیگه چی داری اینجا؟
هرکس، زندگی خودش
منو بکش یا نجاتم بده
آیین چراغ…
کاربَلَدها
همهجا پُرِ خون بود!