بدری مشهدی
و لنبلونکم حتی نعلم المجاهدین منکم والصابرین و نبلو اخبارکم:
و شما را آزمایش میکنیم تا مجاهدان و صابرانتان را بشناسیم و حدیثتان را آشکار کنیم. (سوره محمد، آیه ۳۱)
با خودش قرار کرده بود چلهنشینی کند، اما آدابش را نمیدانست، همین شد که بار سفر بست و رفت پیش آقابزرگ که ریش سفید کرده بود در این راه، خیال میکرد این آرامش و قراردلی که دارد، مدیون همین چلهنشینیهاست، خسته بود از این همه برآشفتگی، از این سردرگمی… بار سفر بست و رفت.
همان دم که رسید، بی هیچ درنگی کوله زمین گذاشت و عرض ارادتی کرد و نشان راه خواست. آقابزرگ مثنوی را باز کرد و برایش حکایتی خواند. «حکایت آن دو کس را که میان گذر از آب و آتش مخیر بودند، اولی به پندار زیرکی به آب زد و از آتش سر درآورد، دومی فداکارانه به آتش زد و از آب سر درآورد، همین که جسارت ورزید و از آتش سوزان و پرمشقت هراس به دل راه نداد، آب کوثر را نصیب دید.»
بعد دست نوه جوانش را میان دستانش گرفت و گفت: پسرم برای گذر از آتش باید ابراهیم باشی، باید عاشق باشی و به یقین رسیده باشی. اگر بهشت را نصیب بخواهی، باید از میان ناگواریها بگذری، باید قدم بگذاری بر سرِ خویشتن خودت، مفتون خنکی و شیرینی آب گوارا شوی، نصیبت جز دوزخ نخواهد بود.
پسر پرسید:
تکلیف چیست؟
پیر گفت:
– پیشتر از هر قدمی نفست را به حبس بینداز.
– چگونه؟
– صبر پیشه کن، معنای صبر جز این نیست، حبس نفس.
پسر نشان روشنتری خواست، پدربزرگ گفت:
دو راه داری، یا به طریق سالک زاهد باید همه مشقتها و تلخیها را تاب بیاوری تا به یقین برسی نیک و بد حقیقی کدام است و از راه یقین به مقصد برسی، یا به طریق عارف عاشق کامت به عشقورزی شیرین شود و این شیرینکامی تلخی مصیبتها را بر تو آسان کند تا به مقصود برسی.
تردید را که در چشمهای پسر دید، زیر لب زمزمه کرد:
پشمینهپوش تنگ خو از عشق نشنیده است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هوشیاری کند
پسر زانو به بغل گرفته بود و زل زده بود به چشمهای غرق در یقین پیرمرد که دوباره حرفش را از سر گرفت:
صبر یک منزل از راه توست، وقتی حریف غریبه دلت شدی و از وجودت بیرونش انداختی، یعنی اهل صبر شدی، بعد یاد میگیری که از منزل صبر به منزل دیگری برسی. باید یاد بگیری وقتی مصیبتی به تو رسید، جزع و فزع نکنی، یاد بگیری خودت را نبازی. غمت نباشد کسی از صبر تو بر مصیبتت خبردار نشده، هر چقدر مشتاق باشی به این که صبوریات آشکار گردد، از منزل دور شدهای. باید یقین داشته باشی برنده این آزمایش هستی و پاداشت تضمین شده و محفوظ است. ناشکیب جهان را نمیشناسد که بیصبری میکند، اگر بداند جهان مطیع خواستش نیست، صبوری میکند بر آنچه به حکم تقدیر بر او میرسد.
پسر کوله برداشت، تردید از چشمانش شسته شده بود. پیرمرد گفت:
صبر کن پسر، پند آخر: «با صبر عقلت را تعطیل نکن، زانو بغل نگیر به چشمانتظاری تقدیر، تو به حکم تدبیرت برنامه راه را بچین، آنگاه که لاجرم مصیبتی از راه رسید، بردبار باش، همان که ابراهیم کرد، مقصدش معلوم بود و راهش روشن، بس که مقصد عظیم بود در میانه راه مصیبت نازل میشد و ابراهیم صبور بود و مطمئن…»
شماره ۶۸۲