آقای فریدون عموزاده خلیلی
برای من رمضان با صداها میآید، بیشتر از آنکه با گرسنگی بیاید یا تشنگی؛ با سحری یا افطاری. با صداها میآید. با چهار صدا میآید، «هالهای از ابر و مه و نورهای درخشان، سایههای بلند و کوتاه پیچیده درهم دنیای کودکی.»
صدای سحر، صدای ربنا. نه بوی غذایی که در آرامش نیمهشب راه میکشید و به مشامت میرسید.
نه سروصدای خفیف آشپزی مادر، نه صدای مادر که با آرامترین صدا بچهها را یکی یکی به نام صدا میزد…
هیچکدام نمیتوانست مجابت کند که چشمهایت را باز کنی و ستارهها را ببینی که در نزدیکترین فاصله در آسمان سوسو میزند.
مگر یک صدا که از رادیو بود و نبود. از کوچهها، از پنجرهها، یا از سوسوی ستارهها که باعث میشد چشمهایت را باز کنی.
الهم انی اسئلک به بهائک…
از جایم نیمخیز میشوم. کشوقوس میآیم، به ستارهها نگاه میکنم و به صدایی که غرق میشوم در صدایی که انگار صدای ستارههاست. مثل یک رسم نگفته باید بلند شوم و قابلمه سحری مادربزرگ را برایش ببرم. در همه شبهایی که سحری پلو داریم. یک قابلمه کوچک روحی سهم مادربزرگی است که چشمهایش نابیناست. بوی قرمهسبزی که تمام کوچه را پر کرده است. عطر عجیب پلو که مثل هیچ عطری نیست. با بوی گلهای شببو که معلوم نیست که از باغچه کدام خانه راه کشیده و خودش را به مشام تو رسانده…
اما اینها نیست که باعث میشود از شب آن کوچه نترسی. خانه مادربزرگ دور نیست، یک کوچه آنطرفتر از کوچه ماست. اما شبها پر از ترسهای مخفی است. ترسهایی که پشت این درهای چوبی و گاهی آهنی خوابیده و با هر قدم که برمیداری صدای نفسش را می شنوی…
این خانه اوستا تقی، که همیشه فکر میکنی پر از جن است. این خانه زن آقا که فکر میکردی روح شوهرش شبها همیشه پشت این در آهنی پرسه میزند. این ترسها حالا نیست، با اینکه کوچه خلوت است، ولی انگار کوچه سرشار است. از صداها سرشار است.
الهم انی اسئلک به بهائک
مشکوک بود. همهچیز مشکوک بود. برادرم مشکوک بود. دوستان دانشجویش مشکوک بودند. رفت و آمدهای شبانهشان، پچپچهایشان، اینکه از بعد از افطار راه می افتادند میرفتند، اینکه دو سه ساعت بعد با چند تا دوست جدید برمیگشتند. اینکه چیزهایی توی جیبهایشان داشتند و اینکه دستهایشان را روی جیبهایشان میگذاشتند که آن چیز مهم مخفی تکان نخورد احتمالا. طوری آسیب نبیند احتمالا. کسی بو نبرد از بودنشان احتمالا. اینکه میآمدند از پلههای پشتباممان که همان جلوی در ورودی حال بود، آرام آرام بالا میرفتند و تا سحر همان بالا توی اتاقک کوچک پشت بام میماندند. اینکه موقع بالا رفتن از پلهها به من که نوجوان ۱۳-۱۴سالهای بودم لبخند مشکوک میزدند…
مشکوک بود. همهچیز مشکوک بود و من که یک نوجوان ۱۳-۱۴ساله بودم چهطور ناآرام میماندم و به اینهمه چیز مشکوک شک نمیکردم؟
صبر کردم تا سروصدایشان خوب بخوابد. صبر کردم تا مادرم برود بخوابد یا برود توی آشپزخانه، آرام آرام از پلهها رفتم بالا. در پشت باممان صدای خشک و خشن و تق میداد. به آرامترین روشی که بتوان یک در کهنه آهنی زنگ زده را باز کرد، بازش کردم.
در که باز شد ستارهها ریخت توی چشمهایم و یک نسیم ملایم خورد به صورتم و یک توده مشکوک از سینهام گریخت، ترس بود یا هولوولا یا شک؟
در اتاقک روبروی خرپشته بسته بود. اما نور چراغ کمنور اتاقک داشت از لای درز دریچه میزد بیرون. سر و صدا اما نبود. همه آن ۵-۶نفری که از پلهها بالا رفته بودند، حالا انگار توی اتاقک نبودند. انگار از پلههای آن طرف بام پایین پریده و رفته بودند.یک صدای زیر بود و عاصی فقط. یکی انگار داشت حرف میزد توی اتاقک.جلوتر رفتم، پاورچین. همچنان خودم را کشاندم پشت در. صدا هنوز میآمد. گوش کردم، صدا مثل صدای هیچکدام از دوستهای برادرم نبود. مثل صدای هیچکس نبود. تا به حال نشنیده بودم این صدا را. صدایی گرم و تیز و رسا داشت، نهیب میزد انگار …شاهنامه می خواند؟ شعر میخواند؟ ناله میکند؟ فریاد می زند؟
حالا میشنوم …..به روشنی میشنوم…… کلمات …….
شیر روزها نمینالد، در برابر نگاه روباهان، در برابر نگاه گرگها، در برابر نگاه جانوران، شیر نمینالد، سکوت، وقار و عظمت خویش را بر سر شکنجهآورترین دردها حفظ میکند… اما تنها در شبهاست که شیر میگرید… نیمهشب به طرف نخلستان میرود. آنجا هیچکس نیست و مردم راحت آرمیدهاند. هیچ دردی آنها را در شب بیدار نگه نداشته است. و این مرد تنها. علیست… حقیقتی بر گونه اساطیر…
نمیفهمم، در ۱۳-۱۴سالگیام، کلمات را نمیفهمم، جملهها را، حرفها را، صداهای فریاد گریهناک را نمیفهمم… اما بیدلیل، کاملا بیدلیل قلبم به تپش میافتد. مثل کسی که ناگهان به رازی رسیده است. رازی که از سینهاش بزرگتر است.
صدا در گوشم میماند. میماند تا امروز…
تا همیشه…
برای من رمضان با صداهایی میآید، با صدای خاطرههایی که مثل نقره تمیزند، با صدای دعای سحر، با صدای ربنای شجریان، با صدای اذان موذنزاده، با صدای عصیانزده دکتر شریعتی.