غزل محمدی
شاید اگر آن عکسها را نینداخته بود، حالا مثل یک عروسک کوکی که کوکش تمام شده، نمیافتاد روی تخت طبقه پایین تخت دوطبقه.
سرِشب شاعر شده بود. به مینو میگفت تصرفم کردند. مینو تهِ نیمروهای چسبیده به کف ماهیتابه را کند و چپاند لای نون لواش و هل داد توی دهانش. سفره پلاستیکی کوچک را بدون اینکه جمع کند، کشید گوشه اتاق و رفت و دریا را هل داد آن طرف و پتو را از روی او کشید طرف خودش.
- اِاِاِ. چته؟ برو طبقه خودت بخواب.
دریا هر چه پتو را کشید، زورش به مینو نرسید. - حالا چیه غمباد گرفتی؟ دو تا دونه عکس انداخته ازت دیگه. بگیر بخواب فردا از کلاسهات نمونی. یه امشب این محبوبه رفته اصفهان، آزارش نیست بخواد فیلم ببینه سروصدا راه بندازه. حداکثر استفاده رو ببر.
- میخوام تا وقتی کلا سفید نشدم، برنگردم بوشهر پیش مامان.
حالا مینو خوابیده است. تاریکِ تاریک نیست. فاطی زیر نور چراغ مطالعه سرش را گذاشته روی میز تحریر و روی جزوهها خوابش برده است. پاهایش را میگذارد پایین تخت و آرام سرش را از روی بالش برمیدارد. حواسش هست کلهاش به تخت بالایی نخورد. صدای قلنج شکاندن استخوانهای کمرش در تاریکی میپیچد. جورابهایش را بالا میکشد و بلند میشود. اگر جوراب نپوشد، پوست تخمه و هزار آشغال و پاشغال دیگر میرود توی پایش. پایش به ماهیتابه تخم مرغی که مینو خورده بود، میخورد و صدای کشیده شدن قاشق به ماهیتابه توی اتاق میپیچد. خودش را در تاریکی جمع میکند. برمیگردد و به مینو نگاه میکند. تکان نمیخورد. بیدار نشده است. میرود به طرف آینه قدی روی دیوار اتاق که کنار میز تحریر است. هوای اتاق خفه است. اگر از لای پنجره بادی میوزید، خوب بود. لکه سفید بزرگی از وسط دماغش شروع شده و دور دهانش را گرفته است. زیر چشمها و پیشانیاش هنوز سیاه است. یقه لباسش را پایین میکشد و به گلو و سینهاش نگاه میکند. لکههای سفید مثل ابر در حرکتاند. انگار که خورشید بخواهد کاری از دستِ طلوع بکند و خودش پیدا نباشد و نورش پیدا باشد. یک سال دیگر نه معلوم است که ۲۱ سال پیش از شکم مامان بیرون سریده است و نه معلوم است خواهر بوده است. وقتی میآمد تهران، مامان پشت سرش آب ریخت. نصیحتش نکرد، ولی دریا میدانست مامان ته دلش دعا کرده است دریا لابهلای بچههای تهران عوض نشود. حالا لباسش را بالا داده است و به شکمش نگاه میکند. وقتی به دانشگاه آمد، لکهها خیلی کوچک بودند و از فکر اینکه شکل سگهای خالدار شده است، دلش میخواست زمین را گاز بگیرد. گاز نگرفت. یک بار با مینو رفت و دور دهانش ریکالرسل تزریق کرد تا رنگدانههای سفید زودتر پخشِ صورتش شوند. تا وقتی سوزن سرنگ به صورتش نزدیک شود، سوزن را دید میزد و بعد چشمهایش را بست. دست میکشد روی شکمش. تا زیر سینههایش سفید سفید است. مرز بین سیاهی و تاریکی خط ناصافی است. لباسش را رها میکند و دورنگی محو میشود. روی بازوهایش لکههای سفید کوچک و بزرگی است. روی دستها هم. قبلتر رگهای برجسته روی دستهایش را دوست داشت. حالا دستکش میپوشد و سرکلاس خودکار از توی دستش میسرد. پاهایش خسته میشوند. مینشیند روی زمین جلوی آینه قدی و به صورتش نگاه میکند.
لبش کش میآید. زود لبخندش را جمعوجور میکند. فکر میکند پیراهن سرخابی مینو چقدر بهش خواهد آمد اگر بتواند کش برودش. زود لب و لوچهاش را جمعوجور میکند و فکر میکند: «خاک بر سرِت قبلا با تنت تضاد رنگی داشت، بهت بیشتر میاومد.» خودش را دلداری میدهد و توی آینه لبهای کت و کلفت و بینی پهن و موهای وزوزیاش را به چشمهای خودش یادآوری میکند: «به رنگ که نیست. تو فرم صورتت شکل سیاههاس.» فردا نمایشگاه است. دستش را میکند توی موهای وزشدهاش که هوای بالای سرش را اشغال کرده است و کف سرش را میخاراند. پاهایش را جمع میکند توی شکمش و خودش را تاب میدهد. بدنش مثل نقشه جهان شده است. این را روحالله اولین بار به دریا گفت. هر کدام از لکههای سفید در پسزمینه قهوهای سوخته بدنش کشوری بودند. خودش هر شب وقتی جلوی آینه بعد از خوابیدن بچههای خوابگاه، لباسش را بالا میداد، شکمش را دیده بود و به چشم خودش شاهد بود که یکی از کشورها کشور دیگر را تصرف کرده بود و مرزهایش را گسترش داده بود. سفیدها را دوست داشت. نه اینکه دور باشند و برایش غریب. همین مینو، همین فاطی، همین بچههای دانشگاه. از خودش بیزار بود و نیشگون میگرفت که چرا ته دلش خوشحال است از اینکه رنگش دارد میپرد. که از مینوی شیربرنج هم دارد سفیدتر میشود. به لباسهایی که قرار بود بپوشد و بهش بیایند، فکر میکرد. به رنگ رژهای جیغی که دیگر رنگشان را حسابی روی لبهای سفید نشان میدادند. هوا پر از نفس است. بلند میشود و میرود به طرف پنجره. دستگیره را میچرخاند و گوشهاش را باز میکند. خنکی خوبی میخزد توی تنش. گردنش خنک میشود، اما پشت گوشهایش هنوز داغ است. از توی راهرو صدا میآید. خواب پیدایش نیست. میرود و سرش را میچسباند به در. صدای مهشید است که توی راهرو با کسی حرف میزند. بوی سیگار از زیر در میسرد تو. خانم یزدانی اگر بفهمد مهشید توی راهرو سیگار میکشد، چشم و چالش را میگذارد کف دستش. دریا سیگار کشیدن مهشید را دیده است. دیده است که دود را فرو میدهد توی گلو و بدون اینکه چشمهایش خون بیفتد، یا سرفهاش بگیرد، مدتی بعد بیرون میدهد. دودش را هم همیشه توی صورت طرف مقابلش فوت میکند. این است که دریا حالا دختری دیگر را روبهروی مهشید لابهلای دودها تصور میکند. مهشید پکهای عمیق میزند و عین خیالش نیست. از این کارهای مهشید خوشش نمیآید. همیشه موقع خداحافظی روحالله را بغل میکند. نیشگونی از پوست دستش میگیرد که اصلا به من چه. همکلاسیان، صمیمیان. تو چیکارهای؟ دریا کارهای نیست، اما از مهشید بیزار است. دوست دارد موهایش را بکشد. دوست دارد با بوت سرمهای سفتش لگدی به ساق پای مهشید بزند و از دست مهشید نیشگون بگیرد که همکلاسی روحالله است. که هر وقت بخواهد، میتواند با او حرف بزند. که هر وقت میخواهد… روحالله دریا را از پنجره کلاس ۲۰۲ درحالیکه روی نیمکت حیاط پشت دانشکده نشسته و ماسکش را پایین کشیده بود تا آب معدنیاش را سر بکشد، دید. دوربینش روی گردنش نبود، اما مدام چشمهایش از دریا در پوزیشنهای مختلف عکس میگرفت. دریا تهِ آب معدنی را درآورده بود که روحالله از روی آخرین پله راهپله پایین پرید و درِ شیشهای را هل داد و رفت تو حیاط. گفت میخواهند توی گالری دانشگاه نمایشگاهی برگزار کنند و دریا شبیه نقشه کشورهاست. دریا یادش رفت ماسکش را بکشد روی صورتش و نگاهش را از روی تخته شاسی و درختی که داشت طرحش را برای کلاس طراحی عصر میزد، برداشت و چسباند به دو تا چشم سیاه.
دیگر کسی حرف نمیزند و صدای ضعیف سیاوش قمیشی است که از سوراخهای بلندگوی موبایل مهشید بیرون میزند. سرش را از در میکَنَد. مینو خرخر میکند. خوب است که امشب نور بیدارش نکرده و غرغر نکرده که فاطی چراغ مطالعه را خاموش کند. به پوستر نمایشگاه که روی میز است، نگاه میکند. عکس یک دست است. یک دست سیاه که لکههای سفیدی از لابهلای انگشتانش خزیده و پیچیده و ادامه سرکشیاش توی عکس پیدا نیست. عکس دستی است که از بدنی آویزان است. دریا طوری به عکس نگاه میکند که انگار صاحب دست نیست. که انگار میخواهد طوری رفتار کند که گمانی نرود که دست مال اوست که دوربین مال روحالله است و چشمهای او وقتی که لنز دوربین روحالله زوم کرده بود روی دستش، به چشمهای سیاه روحالله بود.
این لکهها خصوصی بودند. پنهان بودند. دریا به جان پارچههای زمخت مانتوهای بلندش دعا میکرد که نمیگذاشتند لکههای سفید پیدا باشند. ماسک میزد بی سرماخوردگی، سرفه میکرد بیگرفتگی گلو که کاربرد ماسک روی صورتش بیهوده جلوه نکرده باشد. تنها وقتهایی که بطری آب را سر میکشید، ماسک را پایین میکشید در دانشگاه.
بوی دود از زیر در اتاق میخزد تو و مهشید دستبردار نیست. صدای خوردن انگشتی به در اتاق میآید. دریا از جلوی آینه میپرد جلوی در و بازش میکند. قژ صدا میدهد و گردن دریا از این صدا درد میگیرد. مهشید پشت در ایستاده است و دوربینش روی گردنش است. از این ادا اطوارهای دانشجوهای عکاسی متنفر است که یعنی ما هر لحظه دوربینمان روی گردنِ شکستهمان است که دنیا را که پر از سوژه است، شکار کنیم و ما جزئینگریم و این کوفت و زهرمارها. دختر دیگری کمی عقبتر از او وسط راهرو است. مهشید هل میدهد که بیاید تو. دریا تکان نمیخورد: «کجا؟»
مهشید دهانش را باز نکرده است که دریا هیس کشداری میگوید. دریا صدا را از حرفهایش میگیرد: «دریا اتاق ما به کوچه پنجره نداره، بذار یه نگاهی بندازم.»
دیگر صبر نمیکند که دریا تایید کند یا چه. هل میدهد و میرود به طرف پنجره. پرده را کنار میزند و از پنجره آویزان میشود. دریا دست مهشید را میکشد: «بیا برو بیرون الان بیدارشون میکنی.»
مهشید دوربین را جلوی چشمش گرفته به طرف کوچه. لنز را تنظیم میکند و چلیک و چلیک راه میاندازد و میگوید: «الهی قربونت برم این وقت شب به خاطر من تا اینجا اومدی. آشتیام. آشتی.» و به عکسهایی که گرفته است، نگاه میکند و گاوذوق میشود. دریا از کنار پرده نگاهی به کوچه میاندازد و پسری را که کلاه سوییشرتش را روی سرش کشیده و به پنجره آنها نگاه میکند، میبیند. مهشید را هل میدهد بیرون. مهشید فحش میدهد و دریا در را میبندد. عکس لکههای سفیدی که روحالله با مداد چشم، سیاهیهای دورشان را پررنگتر کرده بود تا مرز سفیدی و سیاهیها پررنگتر باشد. فردا ماسک میزند. یا اصلا فردا دانشگاه نمیرود. انگار حرکت مرزها را روی بدنش احساس میکند. قلقلک لزج و چندشآوری است. دستش را محکم روی جایی که مرزها دارند حرکت میکنند، فشار میدهد. روی تن خودش زورش نمیرسد جلوی اِشغال را بگیرد. این اِشغال را دوست دارد. دارد و ندارد. اما شاید بعدتر که کامل سفید شد، روحالله به جز موضوع عکاسی بخواهد با او حرفی بزند. فکر پیراهن حریر سرخابی که به پوست روشنش خواهد آمد، پهن میشود وسط ذهنش. سرش را محکم تکان میدهد. فکرها بیرون نمیریزند. روحالله این پوستر را داده بود تا بزند توی خوابگاه که بچهها سری بزنند. خواب پیدایش نیست، اما چشمهایش میسوزند. میرود و چراغ مطالعه فاطی را خاموش میکند. آسمان بیرون پنجره نور کمی دارد. پارسال این وقتها سیاهتر بود و توی تاریکی شب پیدا نبود. میرود توی تخت و پوست تنش را به خنکی ملحفه میمالاند. پتوی پلنگی را میکشد روی خودش. دستش را توی تاریکی روی دیوار میکشد. چشمهایش را به هم فشار میدهد تا سوزش را دک کند. نور از لای پرده روی دیوار افتاده است. چرا خوابش نبرد. چرا آفتاب شب را اینقدر زود دک کرد. پیراهن قرمز مینو توی کمد است. باز توی فکرش میپوشدش. بعد هم همان رژ قرمز را به لبهای سفیدش میمالد. شاید قبل از رفتن به کلاس پوستر نمایشگاه «جهان تنمِ» روحالله را با سوزن به برد سبز راهروی خوابگاه دختران نصب کند.
سلام، من خیلیییییی دوست دارم با مجله شما همکاری کنم و خوب هم مینویسم و قبلا هم ازتون پرسیدم که چجوری میشه باهاتون همکاری کرد ولی جواب ندادین. اگه نویسندۀ طناز فعال نمیخواید هم لطفا جواب بدین.