سیاست پشت در است؛ رازوموف
رمان «از چشم غربی» جوزف کنراد با شرح حال دانشجوی جوانی به نام رازوموف در روسیه تزاری آغاز میشود که برای تحصیلات عالیه و پیشرفت به شهر بزرگتر آمده است. رازوموف، گذشته از ویژگیهای شخصی، فقط یک صفت برجسته دارد؛ اینکه تمام تلاشش را میکند تا درگیر هیچ چیزی نشود که ممکن است او را از پیشرفت دور کند. در گیرودار تنشهای آخرین سالهای روسیه تزاری، در میانه شورشهای مردمی و تلاشهای روشنفکرانه دانشجویان برای تغییر دادن نظام حاکم رازوموف فقط درس میخواند تا بتواند از فرصت تحصیل دانشگاهی استفاده کند و خودش را از یک طبقه اقتصادی به طبقه بالاتر بکشد. اما بعدازظهر یک روز، یک روز خیلی عادی، دانشجویی که تازه از صحنه ترور وزیر دولت گریخته است، در خانه رازوموف مخفی میشود. رازوموف باز هم همه زورش را میزند تا از این ماجرا بیرون بماند، اما حتی به قیمت لو دادن دوستش و به جوخه اعدام سپردن او هم نمیتواند از وضعیت ناخواستهاش خلاص شود. در فاصله کوتاهی، رازوموف، دانشجوی سادهدل روستایی که در مسیر پیشرفت قدم برمیداشت، با باکونین، رهبر بزرگ آنارشیسم اروپا و یکی از معروفترین بمبگذاران تاریخ، ملاقات میکند و مسیر یکسره متفاوتی را طی میکند.
برای خود کنراد، جذابیت داستان احتمالا در همین تغییر مسیر و سر جای خود نبودن رازوموف در میان انقلابیون آنارشیست بود، اما در خلال این داستان ناخواسته یکی از اصلیترین خصلتهای سیاست را هم آشکار میکند؛ ناگهانی بودن و ناگزیر بودن آن. رازوموف هیچ تمایلی به درگیر شدن در سیاست ندارد، اما سیاست ناگهان، یک روز حوالی ظهر، در قامت یک همکلاسی خودش را توی خانه او پرت میکند و از آن به بعد دیگر رازوموف نمیتواند از دست او خلاص شود. این همان ویژگی سیاست است که جمله «من سیاسی نیستم» را تقریبا بیمعنی میکند. کسی نمیتواند سیاسی نباشد، چون انتخاب سیاسی نبودن یا بودن با سوژههایش نیست. سیاست خودش سوژهاش را انتخاب میکند و به محض انتخاب شدن دیگر راهی برای خلاصی از دستش نیست.
من به اتصالات فلزی تو بیاعتمادم
دیماه ۹۸ برای بسیاری از ساکنان ایران، درست همان لحظهای بود که سیاست در خانههایشان را زد. انهدام و سقوط پرواز ۷۵۲ خیلی ناگهانی یکی از غیرسیاسیترین چیزهای روی زمین، یعنی سفر با هواپیما، را به یکباره سیاسی کرد.
تاکید مداوم بر کلماتی مانند خطای انسانی کاربر، مشکلات فنی ارتباط بیسیم، ایراد سیستم رادار و چیزهایی از این دست همه تلاشی هستند برای کنار گذاشتن سیاست از این داستان. قضیه اصلا این نیست که خطای انسانی و مشکل فنی و ایراد سیستم در این میان نقشی بازی نکردهاند. احتمالا روایت رسمی از این ماجرا بسیار به حقیقت نزدیک و قابل اعتماد است. قضیه فقط این است که با وجود همه این حقایق مازادی سیاسی ایجاد شده است که به مدد هیچ خطای انسانی و ایراد سیستم رادار و مشکل ارتباط بیسیمی نمیتوان آن را از میان برد و وضعیت را به قبل از آن اتفاق برگرداند. مسئله این است که از پس این حادثه دیگر هیچ پروازی نیست که به سیاست بیارتباط باشد.
به سانحههای هوایی چند مدت اخیر نگاه کنید. پارک کردن هواپیمای ماهشهر در گوشه خیابان، بلند نشدن پرواز ترکیه یا خارج شدن هواپیمای کرمانشاه از باند فرودگاه. در مورد هیچکدام از این پروازها که حتی کوچکترین شائبهای غیر از ایراد فنی یا خطای انسانی خلبان در میان نیست، بااینحال همان مازاد سیاسی هنوز نقش خودش را بازی میکند و به همه این حوادث خصلت سیاسی میدهد.
سیاست را در آغوش بگیرید
این مازاد سیاسی را بهسادگی نمیتوان به تحریم ایران و فرسودگی قطعات هواپیما فرو کاست. این فقط بخش کوچکی از خصلت سیاسی هواپیماهاست که بیشتر به «مدیریت» بازمیگردد تا سیاست. مسئله اصلی این است که سیاست، سیاست رادیکالی که عموما در خیابان پی گرفته میشود، سوژههایش را انتخاب کرده است و دیگر اجازه نمیدهد بیاعتنا به او سوار هواپیماهایشان شوند و اینطرف و آنطرف بروند. وجه طعنهآمیز سیاست این است که اینبار گروهی به سوژه آن تبدیل شدهاند که معمولا به خاطر برخورداری از سطحی از ثروت بهآسانی دم به تله سیاست نمیدهند. بخشی که در طول این سالها عموما با گفتمان «دارندگی و برازندگی» از سیاست در امان ماندهاند و بعضا در مناقشههای وزارت راه برای افزایش هولناک قیمت بلیت هواپیما در یکی دو سال گذشته از طریق عبارت «در همه جای دنیا فقط گروههای خاصی هستند که میتوانند بلیت هواپیما بخرند» با گروهی که زودتر و به خاطر وضعیت معیشتی درگیر سیاست شدهاند هم سر جدل داشتهاند.
بله! سیاست در کمین ایستاده است تا یقه همه را بگیرد. احتمالا آنها که پیش از این آغوششان را به روی او باز کرده باشند، کمتر از بقیه آسیب خواهند دید.
پرنده کوچک بدبختی!
حامد وحیدی
۱) کشف عجیب سیروان از حوالی منطقه سقوط هواپیمای بوئینگ ۷۲۷ هنوز بعد از یک دهه، نخستین تصویری است که بعد از شنیدن نام هواپیما مهمان ذهنم میشود. پرترههای تلخ از باقیمانده اجساد مسافران و وسایل تکهتکهشده آنها شاید مهمترین عناصر در تأثرورزی افکار عمومی باشد، اما برای من باعث خلق یک وسواس ذهنی جدید شده است. در این سالها و با تجربه پروازهای فراوانی که البته با خروارها خوف و رجا داشتهام، بیش از پیش با مهمان ناخوانده ایرلاینهای وطنی آشنا شدهام؛ مواجههای که باعث شده مشکوفات و مشاهدات سیروان از روز حادثه برایم باورپذیر شوند.
۲) با پشت سر گذاشتن واپسین پله ورود به هواپیما بوی مرغ مثل تفتی و رطوبت شرجی جنوب روی صورتم پاشیده شد و مشامم را به تسخیر خود درآورد. نخستین ایماژ نقشبسته بر مغزم «آب مرغ» و تکههای مثلهشده و رهاگشته در این آب آغشته به زردچوبه و رب و پیاز است. هواپیمای نگونبخت همچون یک غذاخوری بین راهی آماده بود تا در یک ساعت فرجهای که تا رسیدن به مقصد زمان دارد، شکم مسافران گرسنه را در حد بضاعت و توانش سیر کند. این اتمسفر اگرچه برای قاطبه مسافران تداعیگر سکرات تناول «خوراک مرغ» بر فراز ۳۵ هزار پا است، اما برای گیاهخواران و دافعهورزانِ این خوراک، شبیهسازی حبس در یک سلول انفرادیِ پررطوبت در حوالی یک مرغداری است.
۳) بعد از برخاستن هواپیما از زمین و پس از گذشت چند دقیقه و به صدا درآمدن نوای خوشالحان قرار گرفتن در شرایط استاندارد، همهمهها شروع میشود و خوف و رجای لحظات نخست، چشمها را به تلاطمات و تحرکات مهمانداران متوجه میکند. همه منتظرند؛ شیدایی عجیبی در قلوب مسافران حلول کرده و بوی خوراک لزجِ مرغ جان به لب رسانده است.
۴) از دور فرشتهای نهچندان زیباروی با چرخدستیای زهواردررفته و نسبتا رنگورورفته، با صورتی خسته، بستههایی را به مسافران میدهد. بستههای اغذیه که با بیتابی از سوی مسافران گلهگله باز میشوند، خود را در مرغزاری پر از ماکیان میبینم که در فاصلهای نزدیک به مسلخ، آخرین سهمهایشان از حیات را دریافت میکنند.
۵) نبرد کارد و چنگال پلاستیکی بر کالبد تکههای غوطهور مرغ در آبِ خوراک، سکانس بعدی این ضیافت هوایی است. تکانهای هواپیما و لرزههای گاه و بیگاهش با التفات همهجانبه مسافران به ظروف مرغین مقابلشان به بیاهمیتترین مورد پرواز مبدل میشود و دقایقی بعد آنچه میماند، خلسه خوابآلودِ مسافران مرغخورده است تا لحظه اعلام قرار گرفتن هواپیما برای فرود در باند فرودگاه مقصد.
۶) همه این توصیفات را فراموش کنید که به لحظه روحانی پرواز رسیدهایم؛ هنگامهای که در آن جویدههای مسافران پس از عبور از معده در آستانه «دوازدهه» قرار گرفتهاند و آماده عزیمت به رودهها هستند، اما ناگهان با هیجان فرود هواپیما (خصوصا اگر مهمان یکی از خطوط هوایی داخلی باشیم) با آدرنالین ترشحشده از مغز باعث بروز حالتی در سیستم گوارشی بدن میشود که اصطلاح خودمانیاش چیزی معادل «کوفت شدن» است. به تعبیری دیگر بیراه نخواهد بود اگر سرنوشت این مرغهای مذبوح و پخته در دیگ و قابلمه کیترینگهای طرف قرارداد با فرودگاهها و شرکتهای هوایی را در میان ابزوردترین کشتگان تاریخ مکتوب کنیم.
۷) غذا در هواپیما یعنی بخشی از جذابیت پرواز برای مسافران طیاره. نقش و حضورش آنقدر برای خلقالناس بدیهی و لازم است که بعید است اتفاقنظری بر لغو استمرار حضورش در این پرنده آهنین از هیچ نقطهای از آفاق به گوش برسد. مشغولیات غذایی در پرواز از جوجهکباب و ناگت گرفته تا کوکو و خوراک همگی در یک مولفه مشترک هستند؛ «مرغ!» یگانه مسافر گمنام اما آشنای هواپیماها که از فرودهای موفق تا سقوطهای تلخ همواره پیکری بیجان اما حاضر در سفرهای هوایی بوده است. او نه کاریزمای «جعبه سیاه» را دارد و نه امنیت پرواز به استقرارش بستگی دارد. او نه بخت و اقبال «مرغ سعادت» (همای سابق) را داشته و نه فرجامی مشابه همشکلانِ رمانتیکش در لوگوی بسیاری از شرکتهای هواپیمایی پیموده است. این مادینه از خروس جداشده و مظلوم، شاهد همیشگی «داستان پرواز» بوده، هرچند هرگز وقعی برایش ننهادهاند و به جای هویتش به کالبدش شهوت ورزیدهاند.
۸) اگر همچنان منتظرید از کشف عجیب سیروان بگویم؛ فکر کنم یک پایان باز برای رمزگشایی اکتشاف او بهتر از بیان یک پایان اشمئزازبرانگیز از سوی نگارنده باشد.
برای خلبانها آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
سهیلا عابدینی
کلاس اول ابتدایی را همهمان یادمان است، بهخصوص اگر در صف شلوغکنها بوده باشیم. یکی از تشرها و نفرینهای معلمان این بود که آرزو میکردند یک روز معلم بشویم و یک کلاس، دانشآموز شلوغ داشته باشیم. این نفرین را من تا آخرین روز تحصیلم در مدرسه میشنیدم. در کلاسها و جاهای متعدد این را هم زیاد شنیدم که برخی معلمان و استادان آرزو داشتند در حال تدریس، سرکلاس، در حال نگارش، در حال خوانش،… زندگیشان تمام شود. آرزوی این نوع مرگ برایشان خوشایند و باعث ماندگاری بود. من از همان کلاس اول ابتدایی آرزو داشتم خلبان شوم، تا روز آخری که مدرسه را تمام کردم، همچنان از بن دندان و سوی چشم و قد و قامت جوانیام سختیهای پیش رو برای این شغل را میخواستم. انتخاب نوع زندگی متفاوت نه در زمین، که در آسمان، برایم خوشایند و باعث ماندگاری بود. هنوز هم به این نوع زندگی با هر هواپیمایی که از آسمان میگذرد، فکر میکنم. پرنده آهنی و غولپیکری که از زمین بلند میشود، در آسمان زندگی میکند و دوباره به زمین فرود میآید. شغل خلبانی با تمام راههای طولانی رسیدن به آن، امتیازها و خطرهای آن هنوز هم در زمره مشاغلی است که هرکسی یک بار دلش آن را میخواهد. از عینک خلبانی گرفته تا کاپشن خلبانی، هوش خلبانی، عکسهای خانوادگی خلبانها داخل آستر کلاهشان، رژیم غذای خلبانها، کمکخلبانها و… همیشه تکهای دوستداشتنی برای خیلی از علاقهمندانشان بوده است. حتی وقتی خلبان به مسافران هواپیما میگوید با سلام خدمت خانواده خودم… با لوکوموتیوران، با راننده ماشین، با ناخدا، با درشکهچی… لحن کلامش به طرز خواستنیای متفاوت است. آرزوی گشتوگذار در آسمان این روزها برای من و خیلیهای دیگر به طور عجیبی در ژانر وحشت فرو رفته است. آسمان ما گویا تشنه بلعیدن این هواپیماهای آهنی شده است که این همه حوادث و سوانح هوایی بر سر ما میآید. وقتی خبر سقوط و از باند خارج شدن هواپیمایی در شهر میپیچد، با خودم فکر میکنم حتما خلبان دلش میخواسته هواپیمایش را به آشیانه برگرداند. حتی جعبههای سیاه نیز در طول تاریخِ پیدایشِ این پرنده این را تایید میکند که او شجاعانه با آسمان و زمین تا بعد از لحظه آخر نیز برای زندگی جنگیده است. نحوه مرگ خلبانها به شکل غریبی همه را به ادای احترام وامیدارد.
عاشقانههای مادرانه
بدری مشهدی
دانشجو که بودم، روزگارم شکل دیگری بود. هم آرمانهای اول جوانی بود که فکر میکردم قرار است یک ور دنیا را متحول کنم، هم بیزاری از زندگی بورژوازی، هم اینکه خودم بودم و خودم فقط… به خاطر همه اینها بود که موقع سفر هوایی دنبال پرواز چارتر میگشتم، خیلی در قید ایمنی و امکانات سفر نبودم، بیشتر دنبال ارزان تمام شدنش میگشتم. بزرگتر که شدم و سالی به سرم آمد و توهم زندگی آرمانگرایانه از سرم پرید، یک گزینه به انتخابهایم اضافه کردم، برایم مهم بود که با هواپیمای بویینگ سفر کنم. شاید سقوط یک فقره هواپیمای توپولوف باعث اضافه کردن این گزینه شده بود. به نظر خودم احتیاطی عقلانی میآمد…
روزگار گذشت و مادر شدم. اولین سفر هوایی که با پسر هفت ماههام رفتیم، خیلی وسواس به خرج دادم برای انتخاب آژانس. اینجور عاشقانههای مادرانه اصلا چیز غریبی نیست، به خاطر تنها پسرم دنبال بهترین گزینه بودم. هنوز صدای خندههایش موقع تیکآف هواپیما یادم مانده. پسرم بلند بلند میخندید، تجربه اولین پرواز برایش لذتبخش بود، ولی من ناخودآگاه محکمتر بغلش گرفته بودم، سفت قلاب شدن دستهای من روی شکم تپلش قلقلکش میداد و خندهاش را مضاعف میکرد… حیف که به اندازهای که باید، از خندههای آن روزش کیف نکردم. یک ترس بیخود و بیجا از سقوط، لذت اوج را به کامم زهر کرده بود. بعد از این همه سفر هوایی اول بار بود که چهارقل میخواندم و آیتالکرسی و هر ذکر و دعایی که بلد بودم. وقتی که هواپیما سلامت نشست و از سر جایم بلند شدم، پشتم خیس عرق بود. عرق ترس از مرگ نبود فقط، بیشترش ترس از این بود که نکند پسرک طفل معصومم فرداهای قشنگ زندگیاش را نبیند…
حالا سالها از آن سفر گذشته، سفرهای زیادی از پی هم رفته و روزگار درازی. حالا پسر هفت ماهه من رشید و رعنا شده. همه شرایط خلبانی را دارد، سلامت کامل جسمی، قد، شرط سنی… ولی مادری دارد که خودخواهانه میگوید: پات رو زمین نیست مادر جان، قلبم جان این را ندارد که هر روز یک خبر از آسمان برسد…
آخر عاشقانههای مادرانه چیز غریبی نیست...