رادیوچل
محمدعلی مومنی
طرح: لاله ضیایی
زنهای فرانسوی ۲۰۰ سال فقط بلیت خریدن!
ورود مردها به ورزشگاه ممنوع شد.
در راستای برقراری شرایط برابر برای خانمها و آقایان، از این پس از ورود هر نوع تماشاچی، به ورزشگاه جلوگیری میشود.
تقصیر خودمان هم بود. تریپ معرفت برداشتیم، رفتیم جلو ورزشگاه و با صدای بلند اعلام کردیم «اگه زنها رو به ورزشگاه راه ندین، ما هم عمرا بریم داخل!»
از بدشانسی ما مسئولان از این تصمیم و همکاری ما استقبال و تشکر کردند.
یکی از مسئولان گفت: غصهمون بود چطوری این مشکل رو حل کنیم. ولی تماشاچیان ما اونقدر فهیمن، که خودشون این تصمیم رو گرفتن. اصلا ما باید همه کارها رو به مردم واگذار کنیم. خودسانسوری، خودحذفی، خودکنترلی، خودتنبیهی، خودضدحالی…
خبرنگار پرسید: یعنی دیگه بلیتفروشی ندارین؟!
– بلیتفروشی رو که داریم. همون موقع هم که زنها نمیتونستن بیان، امکان خریدن بلیت رو براشون فراهم میکردیم. خوشبختانه کسی با بلیت خریدن زنها مخالف نیست. با استفادهشون از بلیت مخالفیم! باید بهتدریج پیش بریم. همین که بانوان سرزمین ما بتونن بلیت بازی رو هم بخرن باید خیلی خوشحال باشن. زنهای مردم ۲۰۰ سال فقط بلیت میخریدن، ۴۰۰ سال طول کشید بتونن برن توی ورزشگاه.
خبرنگار: منظورتون از مردم کیه؟!
– زنهای فرانسوی!
خبرنگار: ببخشید اون ۲۰۰ سال دیگهاش چیکار میکردن؟
– اون ۲۰۰ سال هم میخریدن، ولی رعایت میکردن جایی بیان نمیکردن!
از هموطنان عزیز خواهش میکنیم، با خریدن بلیت و نیامدن به ورزشگاه نشون بدن که ما خیلی بافرهنگیم و بهترین تماشاچیهای دنیا رو داریم. نشون بدن که ما کلا با تغییرات تدریجی صفا میکنیم. نشون بدیم که پشت مسئولان رو خالی نمیکنیم.
خبرنگار: کلا نشون بدیم!
مقام مسئول: احسنت! در عین حال از هموطنان عزیز خواهش میکنم از آوردن حیوانات خانگی، حیوانات جنگلی، سیگار، کپسول گاز، انبردست و کودکان زیر شش سال خودداری کنند.
خبرنگار: وقتی قراره بدون تماشاچی باشه، دیگه این ممنوعیتها برای چیه؟!
مقام مسئول: حالا چون نمیتونن بیان توی ورزشگاه، باید با خودشون حیوان جنگلی بیارن؟! این درسته؟!
خبرنگار::ا
مقام مسئول: D:
آب ما تبخیر شد، در فرنگستانتان ترکید
پدرجان هر بار که میخواهد دوش بگیرد، قبلش یادآوری میکند که: «کوچکتر همیشه و همه جا باید احترام بزرگتر را نگه دارد.»
کمکم فهمیدیم منظورش از این حرف این است که وقتی میرود دوش بگیرد، هیچکس آب هم نخورد. کمکم علاقهمند شد به موضوع احترام همسایهها به همدیگر هم وارد بشود.
پدرجان دوش میگرفت و همانجا برنامهاش از موسیقی و آواز به تحلیل و بررسی رفتار همسایهها تغییر میکرد و آخر هم نتیجه میگرفت که: «همسایهها چشم ندارند ببینید حتی آدم یک دوش راحت میگیرد.»
ما هم برای اینکه پدرجان بعد از دوش گرفتن خیسخیس نرود در خانه همسایهها آبرویمان را بپاشد کف کوچه، میرفتیم به همسایهها میگفتیم: «چالش جدید توییتر اینه که کی میتونه یک ساعت شیر آب رو باز نکنه؟!»
اگر میگفتم پدرجان گفته «شیر آب رو ببند، هوی!»، عمرا یک نفر هم گوش میکرد. برعکس! شیرهای آب را باز میکردند که روی پدرجان کم شود.
قرار شد همسایهها یک ساعت شیر آب را باز نکنند، عکس هم بگیرند و با هشتگ #شیر_ما_که_بسته_است بچسبانند سینه اینستاگرام.
اما پدرجان زیر دوش همچنان به همسایهها و همسایه همسایهها و همسایه همسایه همسایهها غر میزد.
از حمام که در آمد، فهمیدیم منظورش از همسایه کشورهای همسایه است. گفت همسایهها نمیگذارند ما یک دوش راحت بگیریم. پدر جان میگوید همسایهها باید به ما آب بلاعوض بدهند.
پرسیدم: چرا؟
گفت: تو لازم نکرده از همسایهها حمایت کنی. معلوم نیست قراره بره کدوم کشور همسایه پی عللی طللی که ازشون حمایت میکنه. وقتی کشور ما اینقدر گرمه، باید اونها به ما آب بلاعوض بدن.
تو نمیفهمی که وقتی هوای کشور ما اینقدر گرمه، آبهای ما هی بخار میشه؟ کاش بخار بشه همینجا بباره. میره بالای کشورهای همسایه و همسایه همسایهها که خیلی هم خنک و خوشآبوهوان، میترکه. ما داریم مفت و مجانی آب صادر میکنیم. جای جواد بودم، مذاکره میکردم که از این به بعد در ازای گرما و تبخیر آبهای داخلی، از کشورهای دیگه پولش رو بگیریم. هر چقدرم هوا گرمتر شد، پول بیشتری بدن.
پدر جان هر بار که دوش میگیرد، چند بار با مشت به در میکوبد. ما نمیفهمیم این مشت مخاطبش خود ماییم که تا اطلاع ثانوی آب هم نباید بخوریم، همسایههای کوچهاند که باید عکس بگیرند و هشتگ بزنند، یا همسایههای منطقهای و جهانی که باید پولش را رد کنند بیاید!
عاشقم مشو جانا، کار و زندگی دارم
در این لحظه به سفرهدل بازکردگی یکی از شنوندگان #رادیوچل گوش کنید:
اینقدر عاشق آدم نشید. نمیشه، پس فردا به خون آدم تشنه میشین.
وقتی برای اولین بار یه داستان نوشتم، به یکی از نویسندههای مشهور دادم. داستان رو گرفت، به من نگاه کرد و گفت: خوشم اومد!
پرسیدم: ببخشید از چیش؟!
گفت: کلا خوشم اومد!
گفتم: هنوز نخوندین!
گفت: دیگه اونقدر خبره شدیم که با یه نگاه بفهمیم چی به چیه.
گفتم: نگاه هم نکردین. فقط لمس کردین.
گفت: خوبه.
گفتم: مرگ مولف؟!
گفت: وای! خدا نکنه.
فهمیدم که نویسنده مشهور از نویسنده اثر (یعنی من) خوشش اومده. مرگ مولف که توی کتش نمیره، اصالت متن براش اهمیت نداره و هی میگه: زنده باد مولف من!
نویسنده مشهور گفت: من داور یک جشنواره ادبیام. احتمالا این داستانت توی این جشنواره برنده میشه! شما اون آهنگ رو گوش دادی که میگه «وقتی که من داور میشم، دنیا برام رنگ دیگه است»؟!
گفتم: اما من به مرگ مولف که هیچ، به خودکشی مولف هم معتقدم. حتی به شل و پل کردن مولف.
پرسید: بچه هم داری؟!
پرسیدم: از کجا فهمیدی؟!
گفت: از نظریه مرگ مولفت فهمیدم. مادر خودم نویسنده بود. همیشه هی میگفت: «ایشالا من بمیرم که شما بچهها نمیذارین داستانم رو تموم کنم!»
بعد از اون بود که اثرم از راهیابی به جشنواره باز ماند. نویسنده مشهور حسابی از دستم شاکی و مگسی شد. البته میگفت: «چیزی نیست، فقط کمی خستهام!» ولی میفهمیدم مگسی شده.
برای عذرخواهی چند جلد رمان «در جستوجوی زمان ازدسترفته» را که بهتازگی خریده بودم، بردم و هدیه دادم به او.
پرسید: مال خودته؟!
گفتم: بله، ولی حالا مال شما.
دو روز بعد پیام داد و پرسید: «توی خونه مارسل پروست صدات میکنن؟!»
گفتم: نه. چطور؟!
نوشت: آهان. اسم مستعار خلوت نویسندگیته. بههرحال اثرت واقعا مزخرف و چرت بود.
– ولی اثر من نیست. اثر مارسل پروسته!
گفت: ولی گفتی برای خودته!
– مال من بود. ولی پروست نوشته.
عشق میتونه یه داستان هردمبیل رو به بخش مسابقه جشنواره ببره، میتونه «در جستوجوی زمان ازدسترفته» رو با خاک یکسان کنه.
لطفا عاشق آدم نشید، آدم بتونه به کار و زندگیش برسه. حتی اگر حافظ گفت:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
مسئولان بازیافت میشوند
قبول دارم که ما مصرف همه چیزمان بالاست. ولی مصرف خیلی چیزهامان هم چسبیده به کف. کسانی که فرتفرتانگیز فهرست منتشر میکنن که نشان بدهند ما خیلی مصرفگراییم، فهرست کممصرفترین کشورهای جهان در زمینه مقامات مسئول را هم منتشر کنند. ما یکی از کممصرفترینهاییم!
مسئولان در کشور ما از چنان کیفیتی برخوردارند که سالها کار میکنند. اینجور نیست که امروز بخری، فردا باید عوض کنی.
خیلی طول میکشد که یک مسئول ته بکشد که ما بعدی را مصرف کنیم.
حتی بهتازگی دستگاهی اختراع شده که ما میتوانیم پس از دشارژ شدن و تمام شدن یک مسئول محترم، آن را بازیافت کرده و بار دیگر استفاده کنیم.
پس لطفا بعد از تمام شدن مسئول مربوطه آن را دور نیندازید و آن را بازیافت کنید.
ما همین الان مسئولانی داریم که از دوره قاجاریه بر جا ماندهاند. ماندگاری آنقدر زیاد است که عمر خدمتشان به عمر زندگیشان میچربد. عمر زندگی آنها تمام میشود، اما چون عمر مسئولیت آنها تمام نشده، هنوز زندهاند و به خدمت ادامه میدهند!
سازمان میراث فرهنگی این دسته از مسئولان را در فهرست میراث ناملموس و حتی میراث ملموس کشور ثبت کرده. ما تنها کشوری هستیم که از اینجور میراثها داریم.
آخرین خانه تاریخی ما را تو بکوب
آگهی پیشفروش
خانهای از اجداد پدری به من به ارث رسیده. جان میدهد برای کوبیدگی و بالا بردن یک آپارتمان لندهور.
البته اینجانب به شرطی که خطای پزشکی رخ ندهد(!) تا ۲۰ سال دیگر زندهام و در خانه میمانم.
اتفاقا ۲۰ سال دیگر خراب کردن این خانه بیشتر کیف میدهد. آن موقع این خانه ۱۲۰ سال قدمت دارد و هر چه یک خانه قدیمیتر باشد، تخریبش هم بیشتر ارزش دارد و جگر بساز بفروشهای محترم را حال میآورد.
میراث فرهنگی هم قول داده پس از مرگم این خانه را در فهرست میراث فرهنگی کشور ثبت کند. اینجوری تخریبش یکی از افتخارهای فرهنگی تخریبکننده خواهد بود و میتواند در بین فک و فامیلش پز بدهد که خانه فلانالدوله قاجار را که این اواخر دست یکی از هنرمندان سرشناس کشور بود، من تخریب کردم.
ثبت خانه در فهرست میراث فرهنگی قبل از مرگ امکانپذیر نیست. طبق روال اداری میراث فرهنگی به شرط مرگ قدر هنرمند را میداند و خانهاش را در فهرست آثار فرهنگی ثبت میکند.
مزیت دیگر اینکه تا ۲۰ سال آینده اگر همینجور آثارم توقیف شود، هنرمند مشهورتری میشوم. مشهورتر که باشم، تخریب خانه هم بیشتر کیف میدهد.
حتی اگر بین مردم سرشناس نباشم، چون عده کمی من را میشناسند، آدم شاخی حساب میشوم.
این آگهی پیشفروش است. اگر قرار است آیندگان بفروشند و هاپولی کنند، خودم اینجوری نیستم که!
پس از مرگم بخواهی نرخ دادن؟
چکش بنویس ما اکنون همانیم!
فواید کتابخواری
گفت: کتاب «فواید گیاهخواری» صادق هدایت را بخوان، دیگر هرگز گوشت نخواهی خورد.
خواندم، تصمیم گرفتم دیگر هرگز کتاب نخوانم!
جنگ و صلح
گفتند: جنگ اول به از صلح آخر است.
جنگ اول چنان کش آمد که به صلح آخر نرسید!
شماره ۷۱۰