حمید جبلی
در محله ما فقط یک نفر کرم داشت، آن هم عباس کرمو بود. ما اصلا نمیفهمیدیم این کرمها را از کجا میآورد. کرمهای ابریشم سفید و پیلههای رنگارنگ، گلبهی، نارنجی، صورتی و حتی آبی. با افتخار به ما نشان میداد که از پیلهها پروانه بیرون میآیند. مگر میشد کرم پیله ببندد و بعد پروانه بیرون بیاید؟ میگفت اینها زن و شوهر میشوند و هزاران تخم میگذارند. این تخمها بعدا کرم میشوند و معلوم نیست پیله کدامشان چه رنگی بشود. چقدر عباس کرمو دل ما را میسوزاند. من و نادر با افسوس به هم نگاه میکردیم که چرا ما از اینها نداریم!
عباس کرمو کلاس دوم هم قبول شده بود و قرار بود کلاس سوم برود، ولی من و نادر کلاس اول هم نمیرفتیم. او خیلی بزرگتر از ما بود.
یک روز که با نادر جلوی در خانه نشسته بودیم، او را دیدیم و ازش خواستیم چند تا از کرمهایش را هم به ما بدهد، ولی او فقط صحبت پولش را کرد که چقدر زحمت کشیده و پول برایشان خرج کرده. چند قدم از ما دور شد و بعد برگشت و گفت:
- اگه دلتون کرم ابریشم میخواد، پولهاتون رو جمع کنین. مفت و مجانی که نمیشه.
ما پولهایمان را جمع کردیم و دندان روی جگر گذاشتیم و آلاسکا، فُوتینا و شانسی و… نخریدیم تا پولمان پنج ریال بشود. بالاخره من و نادر پولدار شدیم و هرکدام پنج تا یک قرانی داشتیم. به نظر خودمان پنج تا یک ریالی، خیلی بیشتر ار یک پنج ریالی بود، چون تعدادش خیلی بیشتر بود. سکههایمان کف دستمان عرق میکرد که پیش عباس رفتیم و با خوشحالی در زدیم. به جای عباس خانمی بچه به بغل آمد و در را باز کرد. با ترس سلام کردیم. گفت: - بفرمایین. چه کار دارین؟
- با عباس کرمو کار داریم.
با اخم به ما نگاه کرد و گفت: - اولا عباس آقا. دوما شماها که همسنش نیستین. چه کارش دارین؟
- کار خصوصیه. ما کرم میخواییم.
خانم بچه به بغل چند لحظه به ما چپچپ نگاه کرد تا اینکه بچه تو بغلش گریه کرد و او هم ما را گذاشت و به خانه برگشت.
من و نادر با ترس به هم نگاه میکردیم و پولهای کف دستمان را به هم نشان دادیم. جای گِرد سکهها کف دستمان مانده بود از بس که محکم توی مشت گرفته بودیم. صدای آن خانم، که مادر عباس بود، آمد: - عباس بیا. خجالت بکش. اینم شد اسم و رسم! عباس کرمو! حق دارن ولله.
ما میخواستیم فرار کنیم که سروکله عباس در همین لحظه پیدا شد. همچنان صدای مادرش میآمد: - تو با این کرم بازیات آبروی منو بردی.
عباس با پیژامه جلو در آمد و به ما گفت: - من جعبه ندارم. برید حداقل یه جعبه کفش بیارین. تو جعبه یه مقداری برگ توت بذارین.
ما هر دو اطاعت کردیم. با عجله خواستیم برویم تا جعبه کفش و برگ توت بیاوریم که صدایمان کرد و مشت هر دوی ما را باز کرد و پولهای عرقکرده را برداشت. من و نادر به سمت خانههایمان دویدیم تا قوطی کفش جور کنیم.
من در انباری عزیز میگشتم و هرچه قوطی بود، به او نشان میدادم که میگذارد بردارم یا نه، ولی او همه را میگفت آن یکی، یک روز لازم میشود. حتی قوطی کفش جوانیِ آقابزرگ را نداد. قوطی کفش عید خودم را پیدا کردم و به طرف خانه نادر دویدم. او هم قوطیای در دست داشت، ولی چشمهاش خیس بود. معلوم بود او بیشتر از من برای پیدا کردن قوطی بدبختی کشیده. با هم با دو قوطی کفش خالی، پشت در نشستیم که حالا برگ درخت توت را چه کنیم! یادمان افتاد نزدیک پل چوبی جلو سقاخانه، کنار مغازه حسن آقا نجار یک درخت توت هست.
بالاخره با دو قوطی کفش و چند برگ توت برگشتیم. عباس کرمو کرمهای کوچک سفید و نرم ابریشم را در قوطیهای ما گذاشت. هشت تا نادر و هفت تا من.
گفتم: عباس آقا کرمو چرا به من هفت تا؟
گفت: چون دو تا کرم تو خیلی بزرگتره. زودتر پیله میبنده.
ما با ذوق به سمت خانه برگشتیم. وسط راه با هم شرط بستیم که چقدر طول میکشد تا کرمهایمان بزرگ شوند و پیله بندند.
ضمنا عباس کرمو کلی به ما سفارش کرده بود اگر برگ کاهو بخورند، باد میکنند و میمیرند. اگر مورچه وارد قوطی بشود، به خاطر مزه خوب دهانشان آنها را خفه میکنند و… و… ما ذوقزده بودیم و مدام به خودمان یادآوری میکردیم که اگر کرمها بزرگ بشوند، پیله رنگی میگذارند و بعد پروانه میشوند. روزها گذشت، گاهی من به دیدن کرم ابریشمهای نادر میرفتم و بعضی وقتها او میآمد. به هم پز میدادیم که کرمهای کی زودتر بزرگ شده.
من و نادر چند روز یک بار به سمت پل چوبی میرفتیم و از درخت جلو سقاخانه برگ میچیدیم. کرمها هم بزرگتر میشدند. یک روز بالای درخت بودیم که پیرمرد کلیددار سقاخانه ما را دید و شروع کرد به آب پاشیدن. با سرعت پایین آمدیم. من گفتم که ما فامیل حسن آقا نجار هستیم، ولی او بدوبیراه گفت. فکر میکرد ما برای چیدن توتهای نرسیده بالای درخت رفتیم. ما هم مجبور شدیم فرار کنیم. چند روز بعد کرمهای ابریشم همه برگها را خورده بودند. نادر غصهدار پیش من آمد و گفت: - کرمها هیچ سبزیای نمیخورن.
مادرم گفت: برگهای قرمه سبزیام؟
ولی برگهای سبزی قرمه را هم نخوردند. برگهای سبزیپلو هم دادیم، نخوردند. کاهو هم که آنها را میکشت. ما دوتایی به خاطر بچههای گرسنهمان گریه میکردیم.
نادر میگفت اگر بچههام بمیرن، جواب عباس کرمو رو چی بدیم؟
من بیشتر از او ناراحت بودم. یادم افتاد جلو خانه عمو بزرگم یک درخت توت هست.
به نادر گفتم: خیلی دوره. اگه گم شیم، چه کار کنیم؟ من رفتنش رو بلدم، ولی موقع اومدن شاید گم بشیم. ما که هنوز نمیتونیم اسم کوچهها رو بخونیم!
نادر خوشحال شد و گفت: من هیچوقت گم نمیشم. همه جا نشونه میذارم.
با هم راه افتادیم و رفتیم. برای یافتن غذایی برای بچهها. از کوچه پروین گذشتیم. از کوچه قصابیِ جهودها رد شدیم. از محله علی غول و قهوهخانه حسین بدمست هم رد شدیم. بالاخره به جلو خانه عمو بزرگ رسیدیم. درخت توت پر از برگ بود. دمپاییها را درآوردیم و بالای درخت رفتیم. هرچقدر دلمان میخواست، برگ کندیم و تو لباسهایمان چپاندیم. یکهو شکوه، دختر عمو بزرگ، با شلنگ آب بیرون آمد. فکر کرد ما توتها را میچینیم.
گفتم: سلام. منم حمید. حمید…
شکوه خندید و شلنگ را برد و تو باغچه حیاط گذاشت. ما هم فرار کردیم.
هنوز برگها تمام نشده بود که کرمها هرکدام یک گوشه رفتند و شروع کردند به تار کشیدن دور خودشان. کمکم پیله درست کردند؛ سفید، زرد، نارنجی، گلبهی. برگهای اضافی هم ماند و پلاسید. چند وقت بعدش نادر با خوشحالی آمد و گفت به پیلهها دست نزن. یکی از پیلهها سوراخ باز کرده و به جای کرم یک پروانه بیرون آمده. رفتیم و با هم به پروانه نگاه کردیم، ولی پرواز نمیکرد.
من به خانه آمدم و با حسرت به قوطی کرمهای ابریشم نگاه کردم، دیدم کرمهای من زرنگترند و دو تا پروانه بیرون آمدند. با شوق و ذوق به سمت خانه عباس کرمو رفتیم. فقط او راز کرمها را میدانست. به ما گفت شماها کاری نداشته باشید. جفتگیری میکنند و تخم میگذارند. اندازه یک کله مورچه. همان هم شد. طبق دستور عباس کرمو، ما کاری نداشتیم و آنها هم یک عالمه کله مورچه تخم ریختند. ما آن تخمها را جمع کردیم و طبق دستور عباس کرمو همه را به او دادیم تا سال دیگر چند تا کرم مجانی به ما بدهد. تا زمستان ما با مادر صحبت میکردیم که اگر ما هم پیله بگذاریم، بال درمیآوریم و پروانه میشویم؟
خوشبختی ما این بود که سال بعد عباس کرمو چند تا کرم کوچک مجانی به ما داد و قول گرفت دوباره تخمهای کله مورچهای را به او بدهیم. دیگر خوش به حال ما بود که چندین پیله رنگی قشنگ داشتیم و میتوانستیم با آن کاردستی درست کنیم.