مریم عربی
مامان یقه تنگ پیراهن سبز براق را بهزور از روی صورتم میکشد پایین و میگوید: «ببین، مثل عروسک شدی!» دماغم از زور تنگی یقه پیراهن بدجوری تیر میکشد. دلم نمیخواهد مثل عروسکم باشم. موهای عروسکم سفید است و کله کچلش از لابهلای موهای سفید پیداست. وقتی تکانش میدهم تا چشمهایش باز و بسته شود، یک چشمش بسته میماند و یک جور ترسناکی میشود. مژههایش هم چسبیده است به هم. مثل وقتهایی که مامان جلوی آینه با صورتش ور میرود و چشمهایش یکهوا درشتتر میشود و مژههایش میچسبد به هم.
مامان یک پیراهن مشکی بلند پوشیده که روی شانههایش منجوقهای نقرهای دارد. توی این لباس تنگ دراز، از همیشه لاغرتر شده و شکمش دیگر قلمبه بیرون نمیزند. مامان خوشحال است. میگوید قرار است خاله، عروس شود. من درست نمیدانم عروس شدن یعنی چی. مامان میگوید خاله قرار است لباس سفید پفپفی بپوشد و روی سرش تور بیندازد و با آقای داماد برود تو خانه خودش. من دلم نمیخواهد خاله از خانه مادربزرگ برود خانه خودش. نمیدانم مامان برای چی اینقدر خوشحال است.
مامان من را با خودش میبرد آرایشگاه. یک نفر که یک لباس سفید پفپفی بلند پوشیده، روی یکی از صندلیهای آرایشگاه نشسته. یککمی شبیه خاله است، اما خاله نیست. مامان تا او را میبیند، کِل میکشد. خانمهای آرایشگر هم دست میزنند و سروصدا راه میاندازند. توی هوا بوی عجیبی میآید. عطسهام میگیرد. خانمی که یککمی شکل خاله است، صدایم میکند و قربانصدقهام میرود. میروم جلو. خودش است. لبها و چشمهایش درشتتر شده و مژههایش فر خورده. خاله میپرسد: «قشنگ شدم؟» میخندم و میگویم: «مثل عروسک شدی!» محکم بغلم میکند. صورتم را روی لباس سفید و نرم خاله فشار میدهم. بوی کیک وانیلی میدهد.
خاله قشنگ شده؛ مثل پرنسسهای توی کارتونها. من هم دلم میخواهد به جای این پیراهن تنگ بدرنگ، یک پیراهن سفید پفپفی تنم میکردم و از این تورهای قشنگ، به موهایم میبستم. بعد همه دورم جمع میشدند و مثل مامان برایم کِل میکشیدند. مامان دست میاندازد توی منگولههای موهایم و به خانم آرایشگر میگوید که موهایم را صاف کند. من دلم میخواهد خانم آرایشگر موهایم را مثل خاله جمع کند پشت سرم و از این گوشوارههای دراز آویزان بیندازد توی گوشم. مامان را صدا میکنم، ولی همه دارند جیغجیغ میکنند و صدایم به مامان نمیرسد.
خانم آرایشگر بداخلاق موهایم را سفت میکشد و هی میگوید که سرم را تکان ندهم. اینقدر موهایم را میکشد که کلی درازتر میشود؛ عین موهای عروسک. شاید مثل عروسکم کچل هم شده باشم، چون یکعالمه مو از سرم کنده شده و ریخته کف زمین. به خاله نگاه میکنم که موهایش پف کرده و از همیشه قشنگتر شده. مامان تور روی موهای خاله را میاندازد روی شانهاش و قربانصدقهاش میرود. چشمهای خاله پر از اشک شده. مامان میگوید: «گریه نکنی ها، آرایشت خراب میشه.» خاله تندتند پلک میزند که اشکهایش نیاید. من هم همین کار را میکنم. یقه لباس بدجنس، گردنم را میخاراند. کاش مامان برای من هم از پیراهنهای سفید و نرم خاله میخرید؛ از همانهایی که بوی کیک وانیلی میدهد.