محمدعلی مومنی
زروان، در متنهای پهلوی، الهه زمان است. از او کمک خواستم. برای بازگشتن به گذشته. برای جبران. جبران آنچه امروز نادلخواه من است.
میگوید: گذشته پیش روست. اما اگر قرار به پس رفتن بود، با همه جود میرفتی. تجربهها و آموختهها.
میگویم: تجربهها و آگاهیهایم را بگذار و خودم را ببر. وگرنه تکرار میشود.
الهه زمان حمل بر زرنگبازی میکند. یا ناشیگری. میگوید تو با همه آنچه هستی تویی. لازم نیست به گذشته رفته پس بروی و کژیی را راست کنی. آینده گذشته است و گذشته همان آینده. البته اگر زمان را خطی صاف رو به ابدیت نبینی. تو گذشته، حال و آینده را روی این خط دیدهای. اما اگر زمان را دایرهای ببینی، به گذشته باز میگردی. فرصت داری که دوباره به گذشته بازگردی، و امکان داری که آینده را بارها تجربه کنی.
اما بههرحال وقت بازگشتن به گذشته باید بدانی که این گذشته آن گذشته نیست. گذشتهای نوست با تجربههای نو. تجربه اندوختهای است نه برای جبران آنچه گذشته، بلکه برای به دلخواه گذراندن گذشته آینده!
میگویم: من در همه سالهای نوجوانی و جوانی، مشغول تدارک دیدن زمینههای ناموجود بودم. در برهوتی بودیم که باید چیزی میساختیم که بتوانیم در آن به خود بپردازیم. همان بهتر که بازنگردم. ولی اگر بازمیگشتم، شاید فعالیتهای اجتماعیام را متوقف میکردم و برای خودم کاری میکردم. بیش از جریدهخوانی به کتابخوانی میگذراندم. کلاس آواز را در نوجوانی رها نمیکردم و…
میدانم اگر بازگردم، دوباره همان خواهم کرد. یعنی ناگزیرم. خیلی از تصمیمها محصول زمان بود. خیلی هم ناراضی نیستم. جریدهخوانی از هیچ ناخواندن بهتر بود. وقت خود را به پای جامعه ریختن به از نشستن باطل بود.
اما هیچکدام از آنها من را وسوسه نمیکند به دوباره بازگشتن. با من همه چیز به گذشته برمیگردد. دوباره برمیگردم به مدرسههایی که از ترس معلم، قوه آموختنم مختل میشود. دوباره برمیگردم به همه زحمتها و رنجهایی که یک بار تحملشان کافی است.
فقط یک رخداد است که از بازگشتن به آن و تکرار دوباره رنجهایش استقبال میکنم. دوست داشتن و عشق من را متقاعد میکند که اینبار جور دیگر ببینم و جور دیگر پیش بیایم و از فراق پیشگیری کنم.
به نظرم فقط یاد معشوق روزگار جوانی است که آه از نهاد آدم برمیآورد، وگرنه بقیه تصمیمها ناگزیر بوده.
بههرروی بازگشتن به آن گذشته محال است. اما گذشته آینده پیش روست. شاید به جای خیالپردازی و شعار دادن در باب گذشته، بهتر باشد تجربهها را بهزعم سعدی برای عمر دوباره انبار نکنیم.
آرزوی شیخ اجل برای عمر دوباره داشتن آدمی که «یکی از بهر اندوختن تجربت و دیگر برای به کار بستن تجربت» بود، از سر عادت انبارگرایانه ماست. ما که عادت به انبار کردن دیگ و قابلمه و مجله و روزنامه و پرشمار فیلم و موسیقی و خرتوپرتهایی داریم که میدانیم به آنها باز نخواهیم گشت. آینده فیلم و موسیقی و روزنامه و خرتوپرت و تصمیم و عشق خودش را خواهد داشت.
ما زمان را میچلانیم و عصارهاش را میبلعیم و زمان را با نام تجربه با خودمان حمل میکنیم.
فرصت جبران گذشته گذشته در گذشته آینده دوباره در اختیار ماست.
از دست دادن گذشته گذشته خسران بود، اما خسران بزرگتر از دست دادن دوباره گذشته است. گویا که هرگز عصاره زمان و تجربه را نچشیدهایم. گویا که بیگذشتهایم. حتی به آینده. حتی بیحال. عشق همیشه در مراجعه است.
دل یکی
دلدار یکی
فائزه دائمی
«حرف مرد یکی است»، «مرغ یک پا دارد» و «دل یکی، دلدار یکی». لابد به خاطر همین ضربالمثلهای از بیخ و بن چرند است که اینقدر بهمان زور میآید انگشت لرزانمان را بالا بیاوریم، فشارش بدهیم روی دکمه «غلط کردم» و خودمان را راحت کنیم. آنقدر توی مسیری که از یک جایی به بعدش با تمام ذرات وجودمان میدانیم که غلط است و مزخرف است و ره به ترکستان دارد، جلو میرویم، آنقدر از مسیری که باید، دور میافتیم که به این راحتی نمیشود تغییرش داد. آنقدر با ایشالله و ماشالله جلو میرویم که آخرش برسیم به «آب که از سر گذشت…». خیلی وقتها به خودمان میآییم و میبینیم رسیدهایم به جایی از مسیر غلط که ادامه دادنش و برگشتنش به یک اندازه هزینه دارد.
حتما که نباید عمرمان نصف شود تا بفهمیم اشتباهی و همراه سیل جمعیتی که دکتر و مهندس آب از لب و لوچهشان راه میاندازد، وارد دانشگاه شدهایم و نشستهایم سر کلاس درس استاتیک و مقاومت مصالح.
حتما که نباید برای در دروازهای که نمیشود بست، برای خاطر حرف دهان مردم، رابطهمان را با کلیشههای بوگندوی مضمحل بسنجیم و اگر رنگآمیزی زندگیمان کمی از خطوط قرمز دستوپاگیر کلیشهها بیرون زد، کاسه چه کنم چه کنم دست بگیریم؟
حتما که نباید پنج سال آزگار با شکم گرسنه و جیب خالی و دل غربتزده در گوشهای از دنیا مگس بپرانیم و از ترس شنیدن «ا؟ این چرا دست از پا درازتر برگشت ایران؟»، روز به روز بیشتر در باتلاق افسردگی فرو برویم. حتما که نباید از ترس شنیدن «ا؟ پس این همینجا هیچ پخی نشده بود که رفت» بمانیم و بگندیم و روز به روز بیشتر در باتلاق افسردگی فرو برویم.
حتما که نباید تا تمام شدن این هشت سال لعنتی هر که از راه میرسد، چاقویش را تیز کند برای بریدن خرخرهمان. حتما که نباید مرغمان یک پا داشته باشد و بگوییم که «خوب کردم و اگر باز هم به سال ۹۶ برگردم، مخ تکتکتان را به کار میگیرم و میکشانمتان پای صندوقهای رأی» و ته دلمان بلرزد که: «واقعا؟!»
میشود از یک جایی به بعد زندگی را درست کرد. میشود از یک جای راه به بعد بالاخره بار سنگینی را که کمکم دارد ریشه جانمان را میمکد و تماممان میکند، زمین بگذاریم، با افتخار مشتمان را بکوبیم روی دکمه «غلط کردم» و بقیه راه را کمی سبکتر و رهاتر قدم برداریم. میشود یکدنده و لجباز نبود و از یکجای راه به بعد رشتهای را خواند که حال آدم را خوب کند. میشود بیخیال کلیشهها بود و خوشحال. میشود به ایران برگشت، از ایران رفت و افسردگی را پشت سر گذاشت. میشود از یک جایی به بعد که کارد به استخوان رسید، دیگر پای حرف و رأی نماند و از یک جایی به بعد با خیال راحت دانست که راه جداست، فکر جداست و سرنوشت به دست خداست.