این نوبت: هزار و یک شب
ابراهیم قربان پور
تا جایی که ما میدانستیم، ریشه همه اختلافات آشتیناپذیر مادربزرگمان و شهرزاد برمیگشت به دوران کودکیاش. البته برای رمزگشایی از این ریشه لازم نبود پای فروید و روانکاوی را وسط بکشیم. نفرت مادربزرگم از شهرزاد قصهگو حتی به اندازه یک میلیمتر هم توی ناخودآگاهش فرو نرفته بود. برعکس به قدری خودآگاه بود که وقتی خواهرم دفعه اول در ۱۰ سالگی از کتابخانه مدرسه، نسخه بازنویسیشده یکی از داستانهای «هزارویک شب» را امانت گرفت و بیخبر از این نفرت تاریخی جلوی مادربزرگم آن را از کیفش درآورد، او ضمن ممنوعالورود کردن خواهرم به جایی که «به مردم بیناموسی یاد میدن»، تا پای استیضاح دبیر پرورشی هم پیش رفت.
مسئله این بود که در دوران کودکی مادربزرگم، زنی که به او و چند دختر دیگر خواندن و نوشتن یاد داده بود، قسمشان داده بود که سمت چند کتاب مشخص نروند. یکی از آن چند کتاب مشخص «هزارویک شب» بود که خارجیها نوشته بودند تا مسلمانها را بیناموس کنند و دخترانشان را هوایی کنند. در حقیقت ظاهرا به عقیده معلم مذکور شهرزاد قصهگو، چیزی بود معادل «خاله» که مجموعه تعلیمات کثیفش را در قالب یک کتاب تدوین کرده بود تا لازم نباشد برای هر دختر معصومی سوا سوا آنها را آموزش دهد.
معلم پرورشی خواهرم البته پشت سپر کاغذی مجوز وزارت ارشاد در ابتدای کتاب سنگر گرفته بود، اما گرفتن یک کد ناچیز از یک وزارتخانه نمیتوانست مقابل دایرهالمعارف اعمال منافی عفت کاری از پیش ببرد. مادربزرگم حتی تا آنجا پیش رفته بود که ضمن بیان جمله تهدیدآمیز «وزارت آموزش و پرورش و ارشاد رو با هم تعطیل میکنم»، از پس دادن کتاب به کتابخانه هم خودداری کرده بود. «پس بدم که بدیدش دست یه دختر معصوم دیگه؟»
به این ترتیب، اولین یورش شهرزاد قصهگو به خانه ما در همان اولین گامها شکست خورد. رسم شهرزاد قصهگو البته در همه طول تاریخ این بوده است که وقتی با داغ و درفش بیرونش میکنند، با زبان نرم برمیگردد و سنگرهای ازدسترفته را پس میگیرد. خواهرم که هوس کرده بود محض عبرت گرفتن هم که شده، شمهای از افکار و عقاید این موجود شریر را بخواند، ماجرا را برای خواهر همکلاسیاش تعریف کرده بود. خواهر همکلاسی هم که درس ادبیات خوانده بود، برایش نسخهای از «شبهای عربی» پیدا کرده بود و سپرده بود که بهتر است داستانها را بلند بلند برای مادربزرگم هم بخواند تا خیال ناجور نکند.
مادربزرگم بو برده بود که بعد از بیآبرویی مفصل مدرسه، مهربانی غیرمترقبه خواهرم برای قصه خواندن برای او نمیتواند خیلی هم بیقصدوغرض باشد، بااینحال مهر مادربزرگی و عدم وجود مدرک محکمهپسند نمیگذاشت بیش از حد مشکوک شود. علاوه بر آن، قصههای شهرزاد برای مادربزرگم هم تقریبا همان اثری را داشت که برای ملک شهریار. خواهرم هر بار به جای شهرزاد اسم دیگری میساخت و به جای رسیدن شب فلانم، میگفت شب بعدی. سانسور مختصری در همین حدود برای تبدیل کتاب ضاله به سرگرمی شبانه مادربزرگم کفایت میکرد. کار به جایی رسیده بود که مادربزرگم حتی شماری از سجایای اخلاقی را هم در کتاب پیدا کرده بود و گاهی به خواهرم توصیه میکرد شبیه فلان دخترک کتاب سنگین و رنگین باشد، یا با غریبهها شبیه بهمان زن کتاب حرف بزند، یا چیزهایی از این دست.
مسئله این بود که خواهرم بیش از حد در نقش شهرزاد فرو رفته بود. یعنی به این نتیجه رسیده بود که میتواند درست عین شب هزارویکم شهرزاد، وقتی همه داستانها تمام شد، حقیقت را برملا کند و فرمان عفو دائمی را برای شهرزاد قصهگو بگیرد. بههرحال مادربزرگم برخلاف او چندان از نقش ملک شهریار خوشش نیامده بود. وقتی کتاب تمام شد و خواهرم گفت که «شبهای عربی» این مدت همان «هزارویک شب» مطرود قبلی است، مادربزرگم طوری عصبانی شد که تقریبا کتاب را از وسط پاره کرد. قصد همین کار را با بقیه دستاندرکاران توطئه هم داشت که با استدلال منطقی خواهرم روبهرو شد که «تا دیشب که مشکلی نداشت که»…
بعد از چند لحظه مکث، مادربزرگم همینطور که داشت باقی انتقامش را هم از خود کتاب میگرفت، خطاب به شهرزاد روی جلد کتاب گفت: «حالا دیگه بیحیا روسری هم سرش کرده.»