این نوبت: هدایتخوانی
ابراهیم قربانپور
نمیدانم مشکل ما بود یا مشکل جهان! هر چه بود، دوران کودکی و نوجوانی ما عصر سلطه شایعات جاپاسنگین بود. شایعاتی که نه کسی میدانست از کجا آمدهاند و نه کسی وقت یا حوصله داشت که دنبال راست و دروغشان برود. از مرگ بروس لی گرفته تا مشت مخفی محمدعلی که هرگز از آن استفاده نمیکرد، چون ممکن بود حریفش را بکشد. از رزمهای بیامان چهگوارا با یک فقره موتورسیکلت تا قهوهچیای که داریوش را از ایران فراری داده بود و عوضش داریوش آهنگ «یاور همیشه مومن» را در وصف او خوانده بود. از یکی از فیلمهای صمد که دیدنش حکم اعدام داشت گرفته تا سران ناسا که همه ایرانی بودند. شایعات دنیایی ساخته بودند نیمهافسانهای که در آن هر چیزی ممکن بود اتفاق افتاده باشد، فقط به این شرط که دلیل روشن و آشکاری بر ردش وجود نداشت. در این دنیای پر از شایعه نویسندگان و کتابها هم دست خالی نبودند. درست است که آنها هیچوقت سلبریتیهای شایعات نبودند، اما همچین بازار پررونقی برای همه مشتریها محصول داشت تا کسی ناامید از آن بیرون نرود.
میان نویسندگان ایرانی سهم هدایت از همه بیشتر بود. معجونی که از شهرت بیش از حد، خودکشی، گیاهخواری، سابقه اشرافی و البته اسم عجیب و ترسناک «بوف کور» ساخته شده بود، شرایط را برای هر قسم شایعه آماده کرده بود. با آن سبیل هیتلری نازک، کلاه دائمالوجود و البته اقامت در هند، که بهتنهایی هم به قدر کفایت عجیب بود، هدایت مستعدترین نام ادبیات فارسی برای فروش در این بازار بود.
محل اقامت صادق هدایت در کتابخانه خانه ما بالاترین طبقه. به صورت خوابیده کف قفسه و پشت باقی کتابها بود. تبعیدگاهی خاکآلود و بدآبوهوا با حداقل مسافر، که ویزای ورود به آن فقط بعد از رسیدن به سن قانونی صادر میشد و تازه همان وقت هم نمیشد با خیال آسوده به آن رفتوآمد کرد. شدت این سختگیری ضدهدایت را فقط وقتی درست میشود درک کرد که بدانید حتی مجموعه رباعیات خیام چاپ ۲۵۳۳ شاهنشاهی، با مجموعه مینیاتورهای شهوتانگیز و زنان برهنه و صحنههای متجاهرانه از نوشیدن مسکرات یک طبقه پایینتر خانه کرده بودند و دردسترستر به حساب میآمدند. علت این سختگیری بیرحمانه نسبت به صادق، رواج این شایعه بیرحمانه بود که بیشتر کسانی که «بوف کور» را خواندهاند، مدت اندکی بعد از آن خودکشی کردهاند. حتی میان عقلا که باور نمیکردند خواندن یک کتاب، هر قدر هم حاوی نفرین سیاه نمیتواند کسی را به خودکشی وادار کند، این شایعه که هر نوجوانی که کتاب را بخواند، اسیر وسوسه خودکشی خواهد شد، رایج بود.
بعد از مدتهای مدید تخلف روحی با رباعیات خیام موصوف در فوق، سرک کشیدن بدون روادید به بخش هدایت برای من تجربه ناامیدکنندهای بود. البته خود جنس شایعه گواهی میداد که نباید منتظر جذابیتهای مشابه رباعیات در «بوف کور» بود، اما فونت مهلک کتاب، صفحات نیمهقهوهای و کلمات درهم و برهمش اجازه هیچ قسم همدلی بصری نمیداد. خواندن کتاب محدود به زمانهای خاصی بود که کسی در خانه نبود، یا اگر بود، سراغ من نمیآمد. به همین خاطر بیش از حد طول میکشید. این کش آمدن خواندن کتاب همراه با دشواری روایت باعث شد چیز خاصی از کتاب نفهمم. همه صفحات را با این توقع میخواندم که بالاخره به بخشی برسم که باعث میشود میل به خودکشی در من زنده شود. روزی سه نوبت سعی میکردم تخمین بزنم از نوبت قبلی تا حالا چقدر به خودکشی نزدیکتر شدهام. صبحها مقابل آینه روی صورتم دنبال نشانههای افسردگی و مرگ میگشتم. یک بار در مدرسه یواشکی به یکی از همکلاسیها که قبلا علاقه زیادی به رباعیات خیام نشان داده بود، گفتم که در حال خواندن «بوف کور» هستم. طوری نگاهم کرد که اگر ادعا کرده بودم قهرمان دوی ۱۰۰متر شدهام هم بعید بود بدتر نگاه کند. بعد زد زیر خنده و گفت: «زر نزن. اگر راست میگی، تعریف کن.»
راستش غیر از همان صحنه اول و زن اثیری دیگر چیزی برای تعریف کردن به ذهنم نرسید. همین باعث شد که در اعتقادش مبنی بر زر زدن من استوارتر شود.
تجربه «بوف کور» خواندن من ناقص ماند. فکر کنم ۱۰ یا ۱۲ صفحه به آخر کتاب باقی مانده بود که یک بار، همین که از مغازه نانوایی آمدم خانه، با یک سیلی غیرمترقبه مواجه شدم و دیگر رنگ هدایتها را ندیدم. خواهر کوچکترم یواشکی رفته بود لای دفتر و دستکم و کتاب را دیده بود. بعد گریان و نگران از اینکه چقدر با خودکشی معهود فاصله دارم، قضیه را به بقیه لو داده بود. نتیجه این شد که هدایت حتی از تبعیدگاه طبقه آخر هم میتواند خطرناک باشد و باید بهتمامی از نقشه محو شود.
با سلام
خاطره جذابی بود، من کتابش رو بعد از دیدن تاترش خوندم، تاتری بسیار زیبا که بوف کور و سه قطره خون رو با هم ادغام کرده بود. کتاب بوف کور رو ۲ بار خوندم و یک بار هم صوتی اون رو گوش دادم. بازهم برام قابل درک نیست. ولی خودم رو بهش خیلی نزدیک می بینم. خدا بخیر کند.
بسیار زیبا نوشتین.