پریسا شمس
یکم
گودزیلای عزیزم سلام. گودزیلای خوبم از من به تو فقط یک اسم رسیده است. این اسم را هم یک روز که داشتم برای مردم مسخرهبازی درمیآوردم، برایت پیدا کردم. یادم است آن روز سیرک خیلی شلوغ بود. پدرت داشت روی بندها تاب میخورد و من هم داشتم روی صحنه عقب یک شترمرغ میدویدم که ناگهان اسم تو در ذهنم خیلی بیخودی درخشیدن گرفت. بعد تا چند روز من نام تو را با خودم زمزمه میکردم. تا اینکه یک روز صبح که پدرت داشت روی بندها در ارتفاع ۳۰ متری زمین تمرین پرش میکرد، از آن پایین داد زدم: ماشالا خان! ماشالاخان!
پدرت شیرجه زد و یک طناب را گرفت و گفت: چی میگی منیر؟ نمیبینی دارم شیرجه میرم حواسم پرت میشه، میافتم زمین، میترکم، سقط میشم، میمیرم بعدش تو بیوه میشی؟
گفتم: ماشالا خان! ما چرا بچه نداریم؟
پدرت کمی فکر کرد و گفت: بچه نداریم؟
من نگاهی به اطرافم کردم و گفتم: نداریم!
بابا ماشیات روی بند نشست و گفت: من فکر میکردم این جک و جونورها بچههامونن دیگه!
من دماغ دلقکیام را روی پیشانیام گذاشتم و گفتم: نه ماشی جون! اینا بچه ما نیستن. ما باس خودمون یه بچه پس بندازیم که اگه یه وقت زبونم لال تو وقت شیرجه رفتن، حواست پرت شد افتادی زمین ترکیدی، سقط شدی، من تنها نشم!
بابا ماشی از بندها گرفت و پرید و پرید تا پایین آمد، بعد با دماغ دلقکی من یک بوق زد و گفت: راست گفتی منیر! من اصن حواسم نبود، ما باس بچه پس بندازیم.
گودزیلای عزیزم باقی داستان را خیلی دقیق نمیتوانم برایت بگویم. فقط فعلا همین را بدان که بچه خریدنی نیست و هرکس به تو گفت مامان و باباها بچه را میخرند، دروغ مسخرهای بهت گفته است، ولی تو خر نشو و باور نکن. اما آوردن بچه خیلی به قسمت آدم بستگی دارد. من و ماشی یک وقتی فهمیدیم که آوردن بچه به این سادگیها هم نیست. و فهمیدیم که اجاقمان کور است. این را رمال سیرک که یک زن چاق است، به ما گفت:
ببین منیر! شما بچهتون نمیشه. بیخودی تقلا نکنین، چون تو طالعتون نیست! ولی بهتر، شانس آوردین. یه شیکم گشنه میخوای به این کاروان اضافه کنی که چی؟ تهش هم بچهات باید لای پهن اسب و شیپیش میمون بزرگ بشه. تهش هم فردا میخواد بگه بابا ننهام دکتر مهندسن؟ که نیستن! باید بگه مادرم دلقک بوده و بابام بندباز! جامعه بهش میخنده منیر!
گفتم: خب بخنده! ما دلقکیم، کارمون همینه که بهمون بخندن! نونمون تو مسخرهبازیه!
خاله رمال گفت: این خنده با اون خنده فرق داره عزیز من! بچه گناه داره بدبخت… مطمئن باش اگه دست خودش باشه، نمیخواد بیاد. بیخیال این ماجرا بشو و بچسب به کارت!
گوزیلکم! حرفهای خاله رمال خیلی به دلم نشست و من را در فکر فرو کرد. تا قبل از آن من و ماشی برای به دنیا آمدن تو پیش دکترهای زیادی رفته بودیم. من این وسط برای تو چندتا لباس دلقکی در سایز نیوبُورن بِیبی تا سه ماهگی هم دوخته بودم و مطمئن بودم که بالاخره یک روز سر و کله تو پیدا میشود و کنار من و بابا ماش و جانوران سیرک خوشبخت میشوی، اما وقتی که خاله رمال گفت که شاید خودت هم به نیامدن راضی باشی، من از تلاش بیخودی دست کشیدم. اما گودزیلای نازنینم، چه کنم که هنوز گاهی شبها خوابت را میبینم. خواب میبینم که تو هم مثل خودم دلقک هستی و ما با هم برای مردم مسخرگی میکنیم و آنها شاد میشوند. بعد تو راه میافتی بین جمعیت و کلاه کوچکت را از سر برمیداری و آنها برایت کف میزنند و پول میریزند. گاهی هم خواب میبینم که یک ور قفس من دارم به تو پوره سیب میدهم و ورِ دیگر شیرخان دارد به تولهاش شیر میدهد و هیچ هم بینمان دعوا و اختلاف نیست. خلاصه که گودزیلا جان از روزی که اسم تو توی کله من افتاده، دیگر بچهها را خیلی دوست میدارم. تمام بچههایی که توی سیرک میآیند و میروند، برای من گودزیلا هستند، اما فقط توی دلم با تو صحبت میکنم. خاله رمال گفت: اگر به این حرف زدنها ادامه بدهم، دیوانه میشوم؛ برای همین من تصمیم گرفتم از این به بعد به دور از چشم ماشی و همه، هر روز برایت یک نامه بنویسم و تو را در جریان اتفاقات زندگیام قرار دهم. گودزیلای خوشگل مامان! تو هم هرجا که هستی، مواظب خودت باش و نامههای من را بخوان. شاید یک روز نظرت عوض شد و تصمیم گرفتی که به این دنیا بیایی.
قربانت: مامان دلقک
شماره۶۷۶
مثل همیشه عالی