داستان جلد
همکلاسی دوران دبیرستان علی شریعتی از زندگی او در دهه ۲۰ میگوید
متخصص کودکان است و در مشهد زندگی میکند. محمود دلآسایی. در دبیرستان فردوسی مشهد با علی شریعتی در یک نیمکت مینشست و حالا بعد از ۷۰ سال، وقتی از او صحبت میکند، در صدایش اشتیاق خاصی شنیده میشود. دکتر محمود دلآسایی، عضو کانون نشر عقاید اسلامی به ریاست محمدتقی شریعتی، با چلچراغ از علی شریعتی در دهه ۲۰ شمسی میگوید.
حامد توکلی
کمی برایمان از فضای دبیرستان فردوسی بگویید.
من ناچارم بخشی را که به زندگی خودم مرتبط میشود، بازگو کنم. پدر من بعد از اتمام دوره ششکلاسه دبستان، مخالف با آمدن من به دبیرستان بود؛ به علت اینکه تودهایها زیاد فعالیت میکردند و برخی نگران بودند بچههایشان منحرف شوند. به برادر بزرگم گفته بود شما دیگر درس نخوان و ایشان گفته بود چشم. به من هم گفت که دیگر درس نخوان و بیا یک شغل و مغازه برایت بگیرم. من دلیلش را نمیدانم، اما از همان دبستان میگفتم میخواهم پزشک شوم و نمیشود که دبیرستان نروم. پدرم گفت بیخیال شو. حالا پزشک نشو، مغازه میگیری، شغل میگیری و… ایشان هرچقدر گفت، فایده نداشت. سه ماه تابستان ۱۳۲۵ را به چالش گذراندیم، ایشان سعی میکرد من را قانع کند و من هم با رعایت ادب میگفتم نه، میخواهم دکتر شوم. تا اینکه موقع ثبتنام رسید. موقع ثبتنام دو تا دبستان بیشتر در مشهد نبود که یکی فردوسی بود و دیگری شاهرضا که الان به نام دکتر شریعتی است. من حساب کرده بودم که برای ما از پایین خیابان فردوسی نزدیکتر است. بعضی از اوقات پیاده میآمدم، یا حداکثر اتوبوس. آمدم دبستان فردوسی ثبتنام کنم و مدارکم مثل کارنامه و عکسم همراهم بود و آن دفتردار دبستان که اسمش آقای کشمیری بود، گفت باید ولیات را بیاوری و بدون ولی ما ثبتنام نمیکنیم. خیلی متاثر شدم، تیرم به سنگ خورد. آمدم دم در دبستان. دیدم مردی از آنجا میگذشت. به او سلام کردم و گفتم یک خواهشی از شما دارم. گفت خواهشت چیست؟ گفتم من آمدهام اسمم را بنویسم و اینها میگویند باید ولیات را بیاوری. پدر من مسافرت است و نیست؛ میشود شما بیایید و بگویید عموی من هستید؟ ایشان تبسمی کرد و گفت باشد. آمد تو و رفتیم در دفتر و به آقای کشمیری گفتم که پدرم مسافرت است، عمویم را آوردم. آقای کشمیری از او پرسید عموی ایشان هستی، قبول کرد و اسم من را نوشت. روز بعد رفتم سر کلاس. با مرحوم دکتر کاظم سامی هم که اولین وزیر بهداشت جمهوری اسلامی بود، هممدرسهای بودیم. هم در یک محله بودیم و هم در یک دبیرستان. کلاس ما که تشکیل شد، دیدم پهلوی من دو تا شاگرد نشستند: یکی اسمش بود علی شریعتی و دیگری، مهدی حکیمی. مهدی حکیمی الان در مشهد است و فروشگاه بزرگ موتورآلات پمپ آب دارد که البته ربطهای با ایشان ندارم، برای اینکه از نظر ایدئولوژی، بعد از انقلاب راهی رفت که ما آن راه را نرفته بودیم. از نظر اقتصادی هم خیلی رشد کرد و الان مرد بسیار موفقی است. من رابطهام را با ایشان قطع کردم. بعد از یکی، دو روز متوجه شدم که معلم ادبیات کلاس اول دبیرستان ما، پدر علی شریعتی است. آقای محمدتقی.
کاظم سامی هم در کلاس شما بود؟
کاظم سامی هممدرسه ما بود. دو تا کلاس اول داشتیم؛ یکی در آن زبان خارجی فرانسه بود که من و علی اینجا بودیم. یک کلاس اول دیگر هم زبان خارجهاش را انگلیسی کرده بودند که کاظم رفت آنجا. ما همکلاس بودیم، ولی در یک کلاس نبودیم. کاظم هم اینجا خواند تا موقع دانشکده، دانشکده هم با من در سال ۱۳۳۲ آمد و بعد به تهران رفت و ادامه دانشکدهاش را در تهران گذراند، ولی تا موقع مرگ همچنان با هم همفکر و همراه بودیم. علی هم با ما بود که داستانش مفصل است.
ما دیدیم آقای شریعتی معلم ادبیات ما است. یکی، دو روز که گذشت، من باخبر شدم آقای محمدتقی شریعتی، معلم ادبیات ما، خارج از دبیرستان یک موسسهای دایر کرده به نام «کانون نشر عقاید اسلامی». فکر میکنم ایشان سال ۱۳۲۲ کانون را دایر کرده بودند برای مبارزه با مارکسیسم و کمونیسم و میخواستند یک تبلیغ دینی مدرن داشته باشند نسبت به فعالیتهایی که روحانیون داشتند. این کانون (که داستانش مفصل است و کتاب هم دربارهاش نوشته شده) مورد تایید روحانیت مشهد نبود، مگر معدود افرادی از روحانیت که گهگاهی در دوره و زمانهایی نظر مثبت و دوستانهای داشتند؛ مثل آیتالله میلانی که چند سالی مورد تایید ایشان بود. یا آیتالله دامغانی که استادِ استاد شریعتی بودند، ایشان گهگاهی به کانون هم میآمدند، الان فرزندان ایشان از چهرههای محترم و بسیار مطرح علمی مملکتمان هستند. محمود در اینجاست، احمد هم در آمریکاست؛ احمد دامغانی. کانون هفتهای دو شب جلسه داشت. شبهای جمعه ایشان با حضور تعداد معدودتری تفسیر قرآن میگفتند؛ تقریبا ۲۰ نفر. شبهای شنبه سخنرانی میکردند با تعداد بیشتری، حدود ۳۰، ۴۰ نفر. در ایام خاص البته به ۱۰۰ نفر یا بیشتر هم میرسید. من از آن زمان دیگر پایم باز شد به کانون و رفاقت با علی. یک پرانتز باز کنم که سال ۱۳۲۷-۱۳۲۶ همزمان شد با نهضت ملی ایران. حکومت دکتر مصدق سال ۱۳۲۹، ملی شدن صنعت نفت سال ۱۳۲۹. در این سالها ما دبیرستان بودیم تا ۱۳۳۲.
کانون آقای شریعتی در مشهد به صورت رسمی با جبهه ملی رابطهای نداشت، ولی ایشان به مرحوم دکتر مصدق ارادت میورزید و راه و روش آنها را از نظر میهنی و ملیگرایی و خدمات مردمی میپسندید و مورد تایید قرار میداد؛ ما هم در آن حالوهوای ملی زندگی میکردیم.
فرمودید اغلب روحانیون به کانون آقامحمدتقی شریعتی خیلی نظر خوشی نداشتند. دلیلش چه بود؟
میگفتند این روشی که ایشان از اسلام تبلیغ میکند، خیلی اروپایی است و سنخیتی با اسلام سنتی ایران ندارد. حتی منع میکردند. یکی از رفقا با مرحوم حسن شکارچی رفته بود پیش آقای شیخ محمود نگارنده، که روحانیای بود با یک عده مرید. او به آنها گفته بود شما که میروید آنجا برای تبلیغ اسلام، این اصلا تبلیغ اسلام نیست، در آنجا نجاست است، شما اعتیاد دارید.
روحانیت حوزوی مشهد اصلا کانون و استاد را تایید نمیکردند؛ البته برخوردی هم نداشتند، چون نیروی اجرایی که نداشتند، فقط در جامعه آنجا را بهعنوان موسسهای که روشش کاملا خدایی و دینی و اسلامی باشد، قبول نداشتند. ولی آقای شریعتی کارهایش را میکرد. آقای محمدتقی شریعتی همان زمان هم مرد بزرگی بود. سخنرانیهایی در رادیو داشت. خب ایشان معلم خوبی بود. البته میدانید که آقای محمدتقی شریعتی روحانی بودند، یعنی در زمان رضاشاه که از مزینان آمدند، ملبس به لباس روحانیت بودند.
حالا از رفاقت خودتان با دکتر علی شریعتی بگویید.
من از مهرماه ۱۳۲۵ که در دبیرستان با علی همکلاس شدیم، همنیمکتی بودیم، در خارج از دبیرستان هم اکثرا اوقاتمان با هم میگذشت. آخر برنامههای کانون که سخنرانی آقای شریعتی تمام میشد، دور هم جمع میشدیم و ساعتها حرف میزدیم. بچههای دبیرستانی همکلاسی که شاگردان یا تربیتشدگان همان کانون هستند، الان در سرتاسر دنیا پراکندهاند. الان ما از همان بچهها در پاریس داریم، در آمریکا داریم، در انگلیس داریم، در اروپا و کشورهای دیگر داریم؛ در تهران هم داریم. ما جوانان کانون در محیط کانون یک فضای بسیار جالب، دوستداشتنی، سرگرمکننده و پر از همبستگی داشتیم. همین جو ادامه پیدا کرد، بعدها در دوران دانشگاه و بعد از آن هم ارتباطاتمان همچنان بود. مثلا من دقیقا در جریان ازدواج دکتر شریعتی با پورانخانم بودم. مدام دربارهاش با من صحبت میکرد.
مهمترین خاطرهای که از دوران دبیرستان با آقای دکتر شریعتی دارید، چیست؟
علی در آن زمان پشت شخصیت گرم و خوشمشرب و رفیقبازی که داشت، یک شخصیت مخفی، مرموز و اعلامنشده را هم با خودش حمل میکرد که بعدها از آن مطلع شدیم.
روزها را با ما به گردش و تفریح و بگو و بخند و این جلسه و آن جلسه میگذراند، شبها در کتابخانه پدرش که روبهروی دبیرستان فردوسی در بازار بلور بود، تا نزدیکهای صبح از کتابهای حوزوی، کتابهای علمی، کتابهای تاریخی، کتابهای مرجع پدرش، بهدقت استفاده میکرد. علی همان موقع در خانه پدرش دوره درسهای حوزوی را گذراند، ولی هیچکس این را نمیداند. من در کانون، بهعنوان یک جوان وابسته به کانون، چندین بار در این جلسات، چه سوگواری، چه جشن و سرور، مقاله نوشتم و در آنجا خواندم، ولی علی هیچوقت در کانون پدرش کار خاصی نکرد؛ اینکه برود یک مقالهای بخواند، یک شعری بخواند و… هیچکدام از اینها. کاملا مثل یک کوه یخ که انگار ما قسمت کوچکی از آن را میدیدیم، درحالیکه اصل ماجرا جای دیگر و بسیار بزرگتر از ظاهر وجود دارد.
چرا این وجه خودش را پنهان میکرد؟
حقیقتا نمیدانم، یا اگر هم حدسی داشته باشم، بسیار شهودی است و برمبنای شناخت قلبیام از او. امروز ظهر که داشتم با یکی از دوستان صحبت میکردم، گفتم علی در راه کشف دانش و ساختن خودش انصافا یک اعجوبه بود. علی در فرانسه ساخته نشد، علی در اینجا ساخته شد، در مشهد، بعد رفت و در فرانسه صیقل خورد. این مسئله اصلی است.
به نظر شما حالا، جوانان و نوجوانان باید از کدام بخش از شخصیت دکتر علی شریعتی در دهه ۲۰ یاد بگیرند؟
آرزوی من است که از صداقت علی و سختکوشی او استفاده کنند. علی حالا از طرف برخی افراد سیاسی و صاحب فکر و صاحب ایدئولوژی خارج از کشور متهم است که نقش اینگونه داشت و آنگونه داشت و تظاهر بود، ریا بود و… ولی صادق بود و بسیار سختکوش. یعنی من کسی را سراغ ندارم که بگویم مثل او سختکوشی داشته است. دکتر کاظم سامی یک چهره بسیار موفق، دوستداشتنی، محترم، الگو، نمونه و همه اینها بود، ولی ما همهمان در سختکوشی علی انگشت به دهان میماندیم.
در مورد دکتر مصدق، آن روزها دکتر شریعتی چه نظری داشت و با همدیگر در اینباره چه صحبتهایی میکردید؟
همهمان مجذوب شخصیت دکتر مصدق بودیم؛ بهشدت، بهشدت. یکی از اتهامات علی و پدر و خاندان شریعتی و کانون هم این است که همه از طرفداران و پیروان و از شیفتگان مرحوم دکتر مصدق بودند. این در حالی است که مگر اصلا این میتواند یک اتهام باشد؟ جواب من این است؛ همه مجذوب شخصیت دکتر مصدق بودیم.
شماره ۷۱۰