گزارشی از نفوذی چلچراغ در متروی تهران، پیش از شیوع آن ویروس محترم
حسین آشفته
ساعت ۱۰ صبح بیستوچهارم بهمنماه مردم خسته و با چهرهای درهمرفته در واگن به همدیگر نگاه میکردند. نشانی از عجله و دویدن برای رسیدن به مقصد دیده نمیشد. همه چیز در ایستگاه شهید بهشتی به سمت تجریش عادی بود جز من. بین جمعیت جوری که حداقل دو واگن بشنوند، صدا زدم: «آقایان و خانمها.» تعدادی سرشان را بالا آوردند. اما با این پیشفرض که قصد فروش اجناسی را دارم که امروز از بانه رسیده و نصف قیمت مغازه است، سرشان را به زیر انداختند. دست من خالی بود، پس دوباره صدا زدم. در میان جمعیت دنبال چهرههای مهربان گشتم. مهران، کامیار، عماد و متین دوستهایی بودند که برای کمک در گرفتن گزارش در واگن حضور داشتند. آنها حکم گوشهای من را داشتند تا واکنشهای مختلف مردم را ثبت کنند و در مواقع لازم با من همراهی کنند. اول از همه رو کردم به متین.
_آقا لطفا سرت رو یه لحظه از گوشی در بیار. ببین من یه طنزپرداز جوونم. میخوام استندآپ کمدین بشم و مردم رو بخندونم. الان هم اینجام تا از زمین خاکی شروع کنم.
بعد رو کردم به مردم و پرسیدم: «گوش میدید چی میگم دیگه؟»
از همینجا بود که استندآپ کمدی استارت میخورد. از قبل حساب این را کرده بودم که ممکن است به دلیل اضطراب و همینطور عصبی بودن مسافران در خنداندن مردم ناموفق باشم. (یک درصد هم احتمال ندهید که لوس و بیمزه بودن شوخیهایم تاثیری در شکست ماموریت داشته باشد.) به همین دلیل اول از همه از شوخی با دوستانم شروع کردم تا با شنیدن صدای خندههایشان کمی فضا صمیمانهتر شود. پیرمردی که روبهرویم نشسته بود، از من خواست برایش چیزی تعریف کنم که بخندد. پرسیدم چه موضوعی برای شما جالب است. گفت همان چیزی که خودت خوب میدانی. بعد از کمی مکث با دست به دوربین روی سقف مترو اشاره کردم و گفتم: «حالا اشکالی نداره… گوشت رو بیار جلو.» در گوشش جوکی را تعریف کردم. جوک به انتها نرسیده بود که قهقهه زد. اولین اجرایم در مترو با واکنشهای غیرقابل انتظاری روبهرو شده بود. تقریبا با تمام افراد حاضر در واگن شوخی کردم و آنها هم خندیدند. پسر نوجوانی که به محض ورودش به واگن با معرکهام مواجه شد، زیر لب گفت: «عجب دیوانهایه! بیچاره خانوادهاش.» اما بعد او هم به وضعیت عجیبی که درست کرده بودم، خندید. حرفهایم که تمام شد، خداحافظی کردم و از آنجا بیرون زدم. حالا نوبت دوستان نفوذیام بود که با کنار دستیهایشان صحبت کنند و بازخوردهایشان را به خاطر بسپارند. اما اولین واکنش از کسی بیان شد که انتظار نداشتم. پیرمرد روبهرویم که بلند میخندید، همانطور بلند گفت: «بنده خدا استعداد نداشت. ای کاش بره سراغ یه کار آبرومند.» چند نفر تاییدش کردند. تا متوجه شدم، از در دیگر رفتم داخل واگن و به آنها گفتم خیلی دورویید. بلندتر خندیدند و من دو ایستگاه دیگر به کارم ادامه دادم. هنگام پیاده شدن یکی از دستفروشهای مترو که خیلی خوشش آمده بود، از من تشکر کرد و یک بسته هایبای هدیه داد. مردی دیگر صدایم زد و کارتش را به من داد. در صداوسیما شاغل بود و خواست برای کار به او زنگ بزنم. دو سه نفری هم بودند که تمام مدت با اخم به من نگاه میکردند. یکی از آنها با خشم به عماد که کنار دستش نشسته بود، گفت: «همه این مسخرهبازیها رو رامبد جوان باب کردهها.»
در اجرای دوم با مشکلات جدیدتری روبهرو شدم. متن استندآپم برای دوستان نفوذیام تکراری و خستهکننده شده بود. در واگن چهار پیرمرد به حرفهایم گوش میدادند و باقی جوانان هندزفری در گوش حتی اهمیتی هم به حضورم نمیدادند. یکی از جوانان ماسک هم زده بود و از پشت عینکش مدام چشمغره میرفت. حواسم پرت مهران شد. دیدم سرش پایین است. از او پرسیدم: «پس چرا نمیخندی؟» پوکر فیس جواب داد: «خب یه چیز خندهدار بگو تا خندهام بگیره.» مترو شلوغ شده بود و کیپ تا کیپ پر از آدم، اما آن چهار پیرمرد میخواستند باز هم ادامه دهم. دقیقا روبهروی هم نشسته بودند و به دلیل شلوغی مجبور بودم رویم به طرف دوتایشان باشد. به همین دلیل چند ثانیه یک بار یکی از آنها میگفت: «آقا پشتت رو نکن به ما. یه جور بگو ما هم بشنویم.» بعد از پیاده شدنم پیرمردها تعریف میکردند از اینکه چه کار خیری کرده بودم و زمان برایشان چقدر سریعتر گذشته بود. یکی از آنها هم اعتراف کرد به سخت بودن خنداندن مردم و جسارت بالایم.
«مهران مدیری رو هم بیارید تو مترو، چهره عبوس مردم رو ببینه، جرئت نمیکنه اینها رو بخندونه.»
بعد از اجرا دوباره با دوستانم جمع شدیم. از مهران پرسیدم که چرا در خندیدن من را همراهی نمیکرد. گفت: «باید طبیعی بازی کنیم که مردم نفهمند دوستیم دیگه. الکی بخندی که همه چی لو میره.» بیراه نمیگفت. اما اگر میدانستم در خندیدن اینقدر خساست به خرج خواهد داد، از او کمک نمیگرفتم.
از اینجا به بعد در اجراها تغییراتی دادیم. من با گوشی وارد واگن شدم و بلند بلند گفتم: «آره آره تو راهم. ایستگاه تئاتر شهر پیاده میشم. خود امیرمهدی ژوله داورشه. خودم رو میرسونم، فقط استرس دارم.»
تلفن که قطع شد، برگه کاغذی را از جیبم درآوردم و شروع کردم به مرور نتبرداریهایم. رو کردم به یک شخص ناشناس و گفتم: «آقا من الان تست استندآپ کمدی دارم، ولی تمرین نکردم. میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟» شخصی که انتخاب کرده بودم، خودش قبل از من بلند بلند در مترو با گوشی صحبت میکرد و بعد از اتمام مکالمه با یکی از مسافران غریبه چند جمله راجع به صاحبکارش گفته بود. مورد مناسبی بود برای شروع صحبت. تا جملهام تمام شد، با چشمهای درشتشده رو کرد به دیگران و گفت: «آقا! خانم! ساکت! گوش کنید. بهش گوش کنید.» سپس رو کرد به من و گفت: «مشتاقم بشنوم داداش. راحت باش. شروع کن.» یکی دیگر از مسافرها صدایم زد و گفت قبلش کولهام را به او بدهم تا راحتتر باشم. گفتم: «اگه قرار نیست بخندید، بگید همین الان پیاده شوم ها.» که یکی دیگر گفت: «تو شروع کن. قول میدیم اگه خوب باشه، با دقت گوش کنیم.» و بعد گوشیاش را درآورد تا فیلم بگیرد. تنها خواستهای که ازش کردم، این بود که دوربین را افقی بگیرد. در اواسط اجرا بود که تقریبا مخاطبانم را از دست داده بودم. آن شخص که فیلم میگرفت، بیش از دو دقیقه به کارش ادامه نداد. حتی مهران دیگر نگاه هم به من نمیانداخت. تنها دلیل ادامه دادنم، همان شخص اول بود که با چهرهاش واکنش تعجب و خنده و حمایت را توامان نشان میداد. به تئاتر شهر که رسیدیم، تا خواستم پیاده شوم، صدایم زد. از من خواست با او عکس بگیرم. تشکر کردم و داشتم پیاده میشدم که دوباره صدایم زدند. از خوشحالی کولهام را جا گذاشته بودم. پیشنهاد کردند که قبل از اجرا حتما قهوه بنوشم و برایم آرزوی موفقیت کردند. با دوستانم پیاده شدیم. داشتیم از حس حمایت و ترحمی که مسافران داشتند و انصافا شیرین هم بود، میگفتیم که متوجه غیبت مهران شدیم. تماس گرفتم که ببینم کجا مانده. هنوز در واگن بود. متوجه اتمام اجرا و پیاده شدنمان نشده بود. جوری در نقش فرو رفته بود که از او خواستم به خانه برگردد. ساعت نزدیک سه عصر شده بود و دوستانم گلایه میکردند از خستگی. هیچکس ناهار نخورده بود و بیتابیشان دور از انتظار نبود. خودم هم انرژیای برایم نمانده بود. از دوستانم به خاطر همراهیشان تشکر کردم و خداحافظی. با کامیار که هممسیر بودیم، به سمت فرهنگسرا راه افتادیم. خواستم یک اجرای دیگر را هم در مسیر خانه امتحان کنم. چهرهها خستهتر از قبل بودند. اکثرا از سر کار برمیگشتند. اجرا شروع شد، اما به پنجمین جمله که رسیدم، حرفم را قطع کردند. با بیحوصلگی گفتند: «متنت پیوسته نیست و باید هم روی متن و هم روی اجرا کار کنی. دستهایت را هم پشت میزی قایم کن تا داور نبیند. میلرزند.» اوضاع خراب بود. به کامیار نگاه التماسآمیزی کردم تا کمکم کند. کامیار بدتر از آنها رک و بیپرده گفت: «شوخیهات خیلی لوس بود.» سریع گفتم: «شما که سرت همهش تو گوشی بود.» گفت: «گوشهام که میشنید.» از پیرمرد کنار دستیاش پرسیدم که موافق است یا خیر. جواب داد: «من اصلا به تو گوش نکردم.» دو نفر دیگر هم همین جواب را به من دادند. به جز کامیار کلا دو نفر به حرفهایم گوش داده بودند، که آنها هم آستانه تحملشان بههیچوجه بالا نبود. از من خواستند تمرینم را بیشتر کنم و یکسری توصیههای دیگر که پایه و اساس علمی نداشت و صرفا برای ساکت نگه داشتن من بود. گفتند آماده اجرا نیستم، ولی شاید استعدادش را داشته باشم. شاید را هم برای این گفتند که دلم را نشکنند. متروگردیمان هر چه خوب شروع شده بود، داشت بد به آخر میرسید. همه خسته بودیم و ایستگاه آخر بود. پیاده شدیم.
بسیار لذت بردم ایده و دیدگاه جالبی بود مرحبا به ایشان
عالی بود؛ واقعا لذت بردم. امیدوارم بازهم شاهد خلق آثاری چنین باشیم ازتون.
بهبه خیلی هم عالی
دیگه چی داری اینجا؟