پانیذ میلانی
«مراسم ترحیم برای مردهها نیست، برای زندههاست. شک دارم اصلا برای خلیل مهم باشد چه آهنگی در مراسمش خوانده شود، یا واعظ چه چیزی دربارهاش بگوید. او در تابوت است و هیچچیزی نمیتواند این حقیقت را عوض کند.» این جمله از کتابی است که با الهام از داستان پسری سیاهپوست که به خاطر شلیک اشتباه و خطای انسانی یک پلیس در آمریکا کشته، نوشته شده است. نمیدانم شروع خواندن این کتاب و سقوط هواپیمای اکراینی اتفاق است یا نه، ولی امروز، از هر روز دیگری بیشتر میشود با دختر آن داستان همذاتپنداری کرد؛ دختری که دوستش را در یک خطای انسانی از دست داد.
…
فکر خیلی از ما این چند روز درگیر مرگ بود. مرگی که هیچکدام نمیدانستیم کی و کجا و چطور بر سرمان آوار شد. معلم دینیمان میگفت عزراییل هر روز پنج دقیقه به صورت هرکداممان زل میزند. و من امروز چقدر این جمله را میفهمم. حس میکنم انگار هر روز چشم در چشم مرگ زل زدهام و هر لحظه در این مسابقه منتظرم که او ببرد. شاید به خاطر گم کردن این حس بود، یا به خاطر ناامنی که حس میکنم، یا به خاطر مظلومیت قربانیان آن صبح مرگبار، یا به خاطر اینکه بازماندههایشان ببینند که هنوز آنها بین ما زندهاند، که با تمام وجود به مراسمی که در دانشگاه امیرکبیر به یاد کشتهشدگان پرواز ۷۵۲ برگزار میشد، رفتم.
وقتی من و همکارم داشتیم از حافظ به سمت دانشگاه امیرکبیر پایین میآمدیم، هیچوقت فکر نمیکردیم قرار است چیزهایی را که دیدیم، ببینیم. خیابان حافظ یک سراشیبیها و بالا پایینهایی دارد که فقط موقع راه رفتن میشود دقیقا فهمید زیر پا چطوری هستند. همینطور که عرض خیابان کوچکتر میشد، تعداد آدمهای که با ما یک مسیر را میآمدند هم بیشتر میشد. هم پشت سر و هم جلوی رویمان آدمهایی راه می-رفتند که میشد حدس زد همه برای این مراسم آمدهاند. اکثرا دهه هفتادی و دهه شصتی بودند. حتی به نظر من تعداد کسانی که به نظر میآمد دهه هفتادی هستند، بیشتر بود. انگار که آدمهای یک نسل همنسلان خودشان را بیشتر تشخیص میدهند تا بقیه. یک بقالی کوچک کنار خیابان است که نورش از دور سوسو می-کند. تلویزیون کوچکی در این مغازه باریک روشن است و مستندی درباره نحوه حمل زرشک توسط الاغها پخش میکند. از بقالی که بیرون میآییم، دوباره میرویم لای جمعیت.
این جزو معدود مراسمی بود که همه جور تیپ و قیافهای در آن دیدیم؛ از دختران ساده بدون آرایش تا اکیپهای هنری تا دخترانی با بوتهای بلند. از پسری که با کاپشن کرمرنگ با حالتی «ز غوغای جهان فارغ» و سیگاری گوشه لب که دوشادوش جمعیت راه میرفت، تا چند خانم محجبه. حتی گروههایی را دیدم که انگار فامیل یا دوستان خانوادگی هستند. مثلا دو خانم حدودا ۵۰ ساله با چند پسر و دختر جوان که با هم آمده بودند.

هر چقدر که به دانشگاه امیرکبیر نزدیکتر میشدیم، انبوه جمعیت بیشتر میشد. آنقدر بیشتر که از یک جایی به بعد دیگر نمیشد راه رفت. ایستادیم. همکارم رفت رو لبه نردهها و از آنجایی که من ترس از فشار جمعیت و فضای بسته دارم، ترجیح دادم بروم همان بالا و آویزان نردهها شوم. وقتی خواستم بالا بروم، حس کردم آنقدر افرادی که روی لبه نردهها ایستادهاند و با دستهایشان نردهها را گرفتهاند، زیاد است که جا برای من نیست. اما آقایی خودش را کمی کنار کشید و جا را برای من باز کرد. با یک دستم محکم نردهها را گرفته بودم و خودم را جوری کش میدادم تا بتوانم حجم انبوه جمعیتی را که وسط خیابان حافظ ایستادهاند، ببینم. آنسوی نردهها، روبهروی من، دقیقا توی دانشگاه، دختری بود که او هم خودش را از نردهها آویزان کرده بود؛ جوری که دوتایی یک نرده را گرفته و چشم تو چشم هم ایستاده بودیم. نردههای سبز و بلندی که بین ما و دانشگاه حایل بود، آنقدر سرد بود که بعد از چند دقیقه دستهایم بیحس شد و دیگر چیزی یادم نمیآید. تا جایی که میتوانستم ببینم، بقیه هم همینطور ایستاده بودند.
کمی که جلوتر میرفتیم، لبه نردهها از آدم خالی میشد و جایش را به شمعها میداد. هرچقدر هم تلاش کنم، نمیشود دقیق آن حس و حال و آن فضا را توصیف کرد. فقط کسانی که آنجا بودند، میتوانند حس کنند دقیقا چه چیزی در فضا جریان داشت. بین فشار زیاد جمعیت آن همه آدم، گوشهای از نردهها از آدم خالی مانده بود و جایش را شمعها پر کرده بودند. شاید از کنار همین نردهها بشود حدس زد که این جمعیت چه میخواهند بگویند. دو طرف نرده، چه داخل دانشگاه، چه بیرون، همه مشغول شمع روشن کردن بودند. آدمها داشتند به هم توصیه میکردند که شمع را چطوری روشن کنند و اشکش را کجا بریزند که بتواند محکم بایستد. من هم یکی برداشتم و روشن کردم. وسط آن جمعیت که فاصله من با فرد کناریام چند میلیمتر بود، تازه یادم افتاد باید از آن بقالی که از تلویزیونش مستند چگونگی حمل زرشک توسط الاغ پخش میشد، شمع میخریدم. چشمانم را اینور و آنور میچرخاندم و از خانمهای کناریام که به خاطر سردی هوا با شال گردن صورتشان را پوشانده بودند، پرسیدم شمع دارند یا نه؟ که فهمیدم کنج نردهها چند شمع بلند سفید بود. از همانها که در شام غریبان و روی میز مراسم ختم روشن میشود، نه روی سفره هفتسین. یکی من برداشتم، یکی همکارم. همه آدمها اینجا با هم حرف میزنند. صورت خانمی را که کنارم ایستاده، نمیدیدم، اما صدایش را که شنیدم، حس کردم شاید ۵۰ سالش باشد. داشت به پسر جوانی یاد میداد که فتیله آن شمع را چطوری دربیاورد که روشن شود. همان پسر ازش پرسید اینترنتها قطع است؟ او گفت اینترنتها؟ نه، من اینترنت دارم. اکثرا اما شمعهای گرد روشن کرده بودند. از آنها که مثل شمع من روشن کردنشان بین سیل عظیم جمعیت و لرزش دستها از سرما مصیبت نداشت و تبحر خاصی نمیخواست.
از گرمای همان شمعها فقط میخواستم آنجا بایستم. یک متر آن طرف نردهها چند شاخه گل قرمزرنگ از بین نردهها آویزان است. شمعها اینجا تمام میشود، اما هر چند قدم به چند قدم دوباره همان گردهمایی شمعها را داریم. شمعهایی که به جای آدمها ایستادهاند. یک جا عکس مسافران آن پرواز به نردههاست و یک جا دستهگل نرگس. هر نردهای که بین مردم و دانشگاه فاصله انداخته، یک خاطره، گل، شمع یا… از کشته-شدگان میبیند.
آنورتر هم زیر یکی از پایههای پل برای قربانیان این خطای انسانی شع روشن کردهاند. آنقدر زیر پل جمعیت ایستاده است که شمعها بهزحمت دیده میشوند. از لابهلای نردههای زیر پل و دستههای گل نرگس پیچیدهشده لای نردهها، جمعیتی را میدیدم که بغضشان را فریاد میزنند. وقتی داشتم از زیر پل رد می-شدم، دختر ۳۰ ساله قدبلند و کشیدهای را دیدم که موهای مشکیاش را محکم بالای سرش بسته بود. یک شال بافتنی سرش بود و با دو دست جلوی دهانش را گرفته بود و داشت بلند بلند هقهق میکرد. دوستش بازویش را گرفت و محکم گفت: «بیا بریم.»
فکر میکنم یک ساعتی از وقتی که شروع به عزاداری کردیم، گذشته بود که دیدم دارم بیهدف و بدون اینکه بدانم، میدوم. یعنی همه جمعیت میدویدند. در مسیر فقط به این فکر میکردم که همکارم را گم نکنم. وقتی برگشتم و صورت پر از استرسش را دیدم، خیالم راحت شد که گمش نکردهام.
من دو ساعت در این مراسم بودم؛ دو ساعتی که خیلی چیزها را برایم عوض کرد. اما بعد فهمیدم انگار بعد از این دو ساعت هم خیلی چیزها ادامه داشته است. نمیدانم مراسم عزای این عزیزان کی تمام میشود، اما این اندوه سیاه که در دل هر کدام از ما رفت، هیچوقت از دلمان بیرون نمیآید، حتی اگر به زندگی عادی بازگردیم. نردهها، میلهها و همه چیزهایی که بین مردم فاصله میاندازد، یکی از پررنگترین چیزهایی بود که از این مراسم یادم میماند. حتی اگر باقی جزئیاتش هم از یادم برود، نردهها و تصویر مردم عزادار از لابهلای آنها هیچوقت فراموشم نمیشود.