گفتگو با منوچهر بدیعی
سهیلا عابدینی
منوچهر بدیعی از شمار نامهایی است که به بیحاشیه بودن معروف است. البته و صدالبته از آن شماری است که بسیار در شمار آوردندَش؛ به سبب کارهای دقیق و درستی که در عرصه ترجمه دارد و بهایی که بدون غرض به کارهای خوب میدهد. معمولا ساده و صمیمی پای حرف دیگران، بدون تبختر و تکبر از کارهای بلندآوازهاش، مینشیند. وقتی بعد از تماس و قرار برای مصاحبه پیش او رفتم، بعد از ترفندهای زیادی که معمولا برای مصاحبه نکردن و منصرف کردن مصاحبهکننده، دارد به این نتیجه رسیدیم که سوالها ساده باشد از جنسی که مخاطب راحت جواب را بگیرد. میگوید مخاطب چلچراغ نوجوان و جوان است، میخواهم این گفتوگو به کارشان بیاید. من در تقلا و تلاش برای ساده نشان دادن کار بودم که از کتابخانهاش کتابی را پیدا کرد و آورد «Papa Hemingway: A personal memoir»، صفحاتی از آن را خواند. قضیه از این قرار بود که همینگوی بعد از کمک به تعمیر سقف کلیسایی، کشیش کلیسا از او دعوت میکند که برود در مدرسه وابسته به آن کلیسا برای دانشآموزان صحبت کند، درحالیکه از آخرین سخنرانیاش، که در کنگره نویسندگان آمریکا بوده، نزدیک ۲۰ سال میگذشته. به طور کلی هم او سخنرانی را دوست نداشته، ولی درنهایت میپذیرد و میرود کنار بچهها روی صندلی مینشیند و به سوالات آنها جواب میدهد. ما آن گفت و شنود همینگویوار را مبنای این مصاحبه قرار دادیم و سوال و جواب را شروع کردیم.
منوچهر بدیعی قبل از شروع سوالات ما بحث جالبی را شروع کرد که حیف بود اگر با کسی در میان نمیگذاشتیم. او میگوید: «یکی از عجایب است که تقریبا در تمام دنیا، اشخاص اول شروع میکردند شعر بگویند، بعد که در کار شعر گفتن شکست میخوردند، نویسنده میشدند، اگر در نویسندگی هم شکست میخوردند، منتقد میشدند و اگر در نقد ادبی هم شکست میخوردند، مترجم میشدند. (میخندد) مثلا دو نویسنده گردنکلفت قرن بیستم که یکی آمریکایی است یکی هم ایرلندی، هر دو هم انگلیسیزبان، از شعر آغاز کردند. کاملا معلوم است که شکست خوردند. من دو تا از شعرهای کوتاه جویس را ترجمه کردم، بعضی از دوستان شاعر فریادشان به آسمان رفت که اینها شعرهای خوبی نیست. شعرهای فاکنر را ندیدم، ولی معلوم است که شاعر بوده، سرش به سنگ خورده و آمده نویسنده شده. اینکه نویسندهها منتقد شدند، همه جا میتوانید سابقه منتقدان را ببینید. اگر در نقد هم شکست میخوردند، طبیعی است که مترجم میشدند و اگر در ترجمه هم شکست میخوردند، افسانههای محلیِ خودشان را به یک صورتی مینوشتند. مثالش آقای قاضی است که در «دون کیشوت» قهرمان است واقعا. در واقع اولین کسی است که توجه همه را به «دون کیشوت» جلب کرد. از آن عالم بلبشوی وحشتناک ترجمههای قبل از ۲۸ مرداد و ترجمههای زمان رضاشاه و اینها که اصلا ترجمهای نبود، ناگهان همه توجهشان جلب شد که این کار کاری است که قواعد و ضوابط خودش را دارد و آنجا بود که جایزه گرفت. مجله سخن جایزه میداد. اولش هم به بهانه اینکه از زبان اصلی، اسپانیایی، ترجمه نشده بود، قبول نمیکردند، چون یکی از شرایط بود. آقای قاضی گفت اگر در این شهر بگردید، مترجم معمولی پیدا نمیکنید، چه برسد به مترجم زبان اسپانیایی. به این دلیل قاضی موفق شد و مخصوصا در چاپ اول موفق شد. نظر همه ازجمله نجف دریابندری و آقای ابوالحسن نجفی به ترجمه این کتاب مثبت بود. در ایران آنهایی که از شعر منتقل شدند به داستان، یک نمونهاش بهرام صادقی است. درست است، عدهای معتقدند او شعرهای نیمایی خیلی خوبی میگفت، ولی برای همتی که او داشت، کفایت نمیکرد. میخواست یک کاری بکند، بنابراین منتقل شد به داستان کوتاهنویسی و داستان کوتاهنویسی باعث شد یک داستان بلندی به اسم «ملکوت» نوشت که درست همان کاری را با او کرد که تیری که آرش کمانگیر پرتاب کرد. میدانید که آرش کمان را انداخت و پس افتاد.»
آقای بدیعی چطور شروع به ترجمه کردید؟
تابستان ۱۳۳۶ در سن ۱۸ سالگی آقای ابوالحسن نجفی مرا به راه ترجمه انداختند. همان موقع یک داستان کوتاه به اسم «چتر» از انگلیسی ترجمه کردم. اصل داستان به فرانسه بود، از گی دو موپاسان. آن ترجمه در ابتدای کار بد نبود. بعدا آمدم تهران. آمدم دانشکده حقوق و آشنایی بیشتری پیدا کردم، مخصوصا با ادبیات فرانسه و چیزهای دیگر. حدود سن ۲۲،۲۳ سالگی از کتابی نوشته آندره مالرو که بعدا آقای سیروس ذکا ترجمه کردند و به اسم «سرنوشت بشر» منتشر کردند، تکههایی را ترجمه کردم و برای آقای نجفی خواندم، حتی آن ترجمه را تمام کردم. وقتی که از دانشکده آمدم بیرون، بهکلی ترجمه را به آن معنا کنار گذاشتم و طبیعتا رفتم دنبال کار. باید توجه داشته باشید که با آثار جویس از سن ۲۰ سالگی، مخصوصا با اولیس، آشنا شده بودم. مکرر و وقت و بیوقت مراجعه میکردم. همیشه در ذهنم بود که باید یک کاری ترجمه کنم. شاید اولین کتابی که به طور کامل ترجمه کردم، خیلی بعد از انقلاب در سن ۴۴ سالگی بود؛ کتابی به اسم «جنگل» از نویسنده آمریکایی. درعینحال مشغول ترجمه «بازار خودفروشی» هم بودم. ترجمه «ببیت» را هم قبل از «بازار خودفروشی» کامل کرده بودم، ولی گذاشته بودم کنار. به این ترتیب، در زمانی شروع کردم به کار ترجمه و چیزهای دیگر که فرصت کافی داشتم. قبل از انقلاب کارهای حقوقی حدود ۱۲ ساعت در روز وقتم را میگرفت. اگر این سوال به این صورت مطرح شده بود که از کی با تصمیم و با اراده و با برنامه کار ترجمه را شروع کردی، به نحوی که خودت را مسئول میدانستی، لااقل در مقابل خودت به مناسبت آن ترجمه و وسواس و نگرانی داشتی که چه ساعتی و چطوری انجام بدهی، باید بگویم حدود سال ۶۴ به بعد به طور دقیق من شروع کردم. آن موقع دفتری داشتم و حدود سه، چهار ساعت به عنوان مشاور حقوقی در آن دفتر کار میکردم و بعد هم میآمدم و خیلی جدی ترجمههایی را که دیدید، انجام دادم. بنابراین تا الان کاملا به عنوان یک امر غیرحرفهای شروع کردم. هیچوقت انتظار نداشتم بهاصطلاح حرفهای باشم به آن معنا که تمام اوقاتم را در این راه بگذارم و تمام درآمدم را از این راه به دست بیاورم.
چقدر تحصیلات رسمی دارید؟
موقعی که جایزه کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی» را میخواستند به من بدهند، گفتند مطلبی بنویس راجع به خودت. من هم همان مطلبی را که در جاهای مختلف و در سایتها تکرار شده، نوشتم: در یک رشتهای که هیچ ربطی به ترجمه ندارد، لیسانس گرفته و در عین حال درسهای دوره دکتری آن رشته را هم گذرانده، اما چون رساله ننوشته، دکتر نیست. بعضی دوستان گفتند ما به شما گفتیم بگو چه هستی نه اینکه چه نیستی. اگر بخواهی بگویی چه نیستم که تا روز حشر هم باید حرف بزنی، برای اینکه باید بگویی مثلا من خواربارفروش نیستم، من فلان نیستم،… اما چرا اینجور گفتم! یکی اینکه کار وکالت و مشاوره حقوقی داشتم، دفتر داشتم و بسیار حساس بودم در این نوع مسائل که مبادا در یک زمینهای که مربوط به این شغل نمیشود، بخواهم به عنوان تبلیغی برای این شغل استفاده کنم. تبلیغات در مورد مسائل مربوط به وکالت از اول در دنیا ممنوع بوده. من در زدن تابلو و اینها هم اکراه داشتم، ولی این دلیل نمیشود که این کار، کار غیرقانونی یا کار بدی باشد نه، سلیقهای بود که من در آن پرورش پیدا کرده بودم. اگر میگفتم لیسانسیه حقوق هستم، درسهای دوره دکتری را خواندم و… ناچار مربوط میشد به وکالت و این مفهوم را داشت که شاید بخواهم تبلیغ کنم. در بعضی موارد اگر اشخاص از این کلمه استفاده میکردند، کانون وکلا میگفت باید مدرکی بیاورید نشان دهید که دکتر هستید. این بود که گفتم به این رشته ربطی ندارد. اما در مورد دکتری از بس که عنوان دکتر دکتر دکتر به آدم در هر زمینهای میگویند، من هیچوقت دلم نمیخواست کسی این عنوان را به من بگوید. واقعا هم نبودم و رساله ننوشته بودم. ملاحظات و این احتیاطها را رویهمرفته داشتم، برای اینکه این کلمه گفته نشود. ولی بازی سرنوشت این بود که در روزی که میخواستند به من جایزه بدهند، آقای حیاتی، مجری برنامه، در معرفی و اعلام اسم بنده گفتند آقای دکتر منوچهر بدیعی…
معمولا ایده ترجمه کتابها را از کجا میآوردید؟
فقط و فقط کتابی را که خواندم و خوشم آمد و در ذهنم دیدم به فارسی ترجمه میشود، که امر مهمی است این موضوع، دیگر تکلیفش با من روشن است. برای اینکه تمام مطلب را گفته باشم جز در مورد «آدم اول» انتخابهایم همیشه همینطور بوده. در مورد «آدم اول» موضوع از این قرار بود که آقای رحیمیخامنهای، مالک نشر مرغ آمین که ناشر چاپ اول کتاب بود، متن فرانسه این کتاب را به من داد و گفت نگاهی بکن ببین چطور است. من کتاب را شروع کردم به خواندن. میدانید که کتاب «آدم اول» ناتمام است. موقعی که آن تصادف برای آلبر کامو اتفاق افتاد و در همان تصادف فوت کرد، این کتاب در کیف او پیدا شد. بعدها کسی آورد و داد به همسرش و ایشان هم اجازه انتشار نداده بود. عدهای گفتند با ناشر اختلاف پیدا کرده بوده، ولی استنباط من این بود که آن خانم اصلا دوست نداشت زندگی و آن حالت بسیار فقیرانه شوهرش در جایی بازگو و منتشر شود. بعد که این خانم مُرد، دختر بزرگش آن را چاپ کرد. در مقدمه معصومانهای نوشته من اصلا کارهای نیستم، نویسنده نیستم، این نوشتهها پیدا شده من هم همینطور میدهم چاپ کنند. کتاب را بهحق اگر بخواهیم با بقیه کارهای آلبر کامو مقایسه کنیم، خب اولا کتاب همان پیشنویس اولش است، تصحیحاتش معلوم است، یادداشتها کنارش است، به طور کلی کتابی نیست که بتوانیم بگوییم برای چاپ بوده. شاید یک سال، دو سال میباید مینوشته و کار میکرده. ولی یک چیز مرا حیرتزده کرد؛ اینکه چگونه از لجنزار فقر و تحقیر یک آدمی خودش را توانسته بکشد بالا و به این مرحله برساند. من کتاب را دادم به ناشر و گفتم این کتاب و ترجمه این کتاب، نه به عنوان یک کار ادبی، بلکه به عنوان یک کار اجتماعیِ خیلی دقیق، وظیفه است. ایشان به چند نفر پیشنهاد ترجمه را داد و آنها حاضر نشدند. به من گفت و حق هم داشت که اگر این وظیفه است، چرا برای دیگران تعیین تکلیف میکنی، این وظیفه را خودت انجام بده، که من هم انجام دادم. غیر از آن مورد که این جنبه را داشته، بقیه کتابها صرفا ملاحظات بهاصطلاح ادبی دقیق، شیوه نوشتن، نگاه نویسنده و… هرکدام از اینها باعث شده که کتابی را انتخاب کنم.
آیا مترجم هم سبک دارد؟
ابداً. مترجمی که سبک داشته باشد، یعنی سبک خودش را تحمیل میکند به تمام نویسندهها. هستند، لااقل من یک مترجم را میشناسم، و به جهاتی اسم نمیبرم، که ایشان سبک خودش را به تمام نویسندهها تحمیل کرده. وقتی شما نگاه میکنید، میبینید که فلان نویسنده قرن نوزدهمی همانجور مینویسد که فلان نویسنده امروزی. این کار مترجم سبک شخصی خودش است و معلوم هم میشود که سبک اوست. در همان ترجمههای اول من «ببیت» و «بازار خودفروشی»، اگر کسی «ببیت» را اول بخواند، اصلاً باورش نمیشود که «بازار خودفروشی» را همان مترجم کار کرده باشد. مگر اینکه برای سبک مترجم تعریفی قائل بشوید غیر از تعریفی که برای نویسنده قائل میشوند. اساسا سبک قابل تعریف نیست. تا الان کسی نتوانسته سبک را تعریف کند. مگر اینکه بگویید سبک این مترجم عبارت است از رعایت سبک نویسندگان. وگرنه معتقد نیستم که خود مترجم مستقلاً و شخصاً سبک داشته باشد و دستوپای خودش را گیر بیندازد در این قضیه.
چقدر طول میکشد یک کتاب را ترجمه کنید؟
بستگی دارد به خود کتاب. به طور معمول من همیشه برنامهام در مورد کتابها این بوده، مثلا کتابهایی که بین ۳۵۰ تا ۴۰۰ کلمه در یک صفحه باشد، یک کتاب معمولی که شیوه نوشتنش طنز باشد، اجتماعی باشد یا چیزهای دیگر، هر صفحهای یک ساعت طول میکشد. بعضی اوقات دیگر بحث صفحهای یک ساعت و اینها نیست، بلکه ساعتها و ساعتها آدم باید وقت صرف کند. در مورد پیشنویس اول «اولیس» جویس، نزدیک ۳۰ سال، یعنی در تمام مدت ۲۰ تا ۵۰ سالگی که شروع به ترجمه کردم، به نحوی با این کتاب سروکار داشتم. میخواهم بگویم به طور دقیق بین دو تا سه برابر هر کتاب دیگری پیشنویس اول «اولیس» وقت گرفت. بعد بررسیها و یادداشتها و چیزهای دیگر هم زمان برد. اصولا وقتی که بخواهم کار کنم، فرض را بر این میگذارم که هر صفحهای یک ساعت زمان خواهد برد. اگر به مانع برخورد کنم، چیز دیگری است.
چند ساعت در روز کار میکنید؟
خب، این هم بستگی دارد. یکی از آرزوهای من این بوده که همیشه مطابق برنامههایی که خودم مینوشتم، عمل میکنم از اول هم خیلی زیاد مینوشتم، خیلی زیاد نوشتن نشانه اغتشاش در برنامهنویسی نیست، یعنی برنامهها انجام نمیشود و آدم ناچار میشود یکی دیگر بنویسد. به همین دلیل برنامهها زیاد میشود. (میخندد)
بهخوبی یادم میآید در سال ۶۸ موقعی که شروع کردم به ترجمه «اولیس». از «جاده فلاندر» و اینها فارغ شده بودم و روی ترجمه جویس کار میکردم، از همان موقع معمولا ساعت سه بعد از نیمهشب تا هفت صبح، که میشد چهار ساعت و بعدازظهر هم دو ساعت کار میکردم. بقیه اوقات باید میرفتم دفتر. من هم مثل بقیه بسته به سنوسال و اوضاع و احوال اوقات تنبلی و استراحت و خواندن کتابهای دیگر و… را دارم که گاهی اوقات کاملا کار را کنار میگذارم. آرزوی من این است که بتوانم روزی هفت ساعت و نیم کار کنم، هرگز به این آرزو نرسیدم. شش ساعت بوده، اما متوسط بخواهید حساب کنید، روزی ۴ چهارساعت میتوانید حساب کنید.
آیا تابهحال شکست هم خوردید؟
نه، به این دلیل ساده که خیلی بلندپروازی نکردم. نرفتم سراغ یک چیزی، یا لااقل تا امروز نرفتم، که مشت محکمی بگذارد روی بینی من و مرا عقب براند. نمیدانم چه بگویم… همان موقع که کتاب را میخوانم، اگر احتمال بدهم که دارم شکست میخورم، اصلا تصمیم نمیگیرم و بلندپروازی نمیکنم، بنابراین شکست هم نمیخورم.
وقتی جوان بودید و ترجمه را تازه شروع کرده بودید، از انتقادها نمیترسیدید؟
بهشدت. تا وقتی که آدم خودش وارد این عرصه نشده، به نوعی پرتوقع است، یا غالبا انتظار بیجایی دارد که دیگران چه بکنند و چه نکنند. به خودش اجازه میدهد که هرجور دلش میخواهد، لااقل در ذهن خودش، هرنوع انتقادی بکند. میدانید مترجم گاهی اوقات یک چیزی علاوه بر جهل مرکب دارد، تمام حرفهایی که میگویم راجع به خودم است، ابدا کلیت ندارد. خب، جهل مرکب یعنی آن کس که نداند و نداند که نداند، ولی این تصور که آن کس که نداند و نداند که نداند و گمان میکند که میداند، یک امر خیلی عجیبغریبی است و همیشه پیش نمیآید. یک آدم معمولی ساده اگر چیزهایی را که نمیداند و نمیداند که نمیداند، دیگر خیال نمیکند که میداند. ولی مترجم چارهای ندارد جز اینکه خیال کند که میداند. این از اول همیشه در ذهن من بوده. تمام تلاشم را هم کردم، چون بیشتر تکیهام روی فارسی بوده و اعتقاد دارم ۸۰ درصد مسئله فعالیت ذهن آدم متوجه زبان مقصد است. همیشه این دلهره را داشتم و هنوز هم دارم که چیزی پیدا بشود و دیگران انتقاد کنند، بهراستی در من موثر واقع میشود. بسیاری از کسانی که به من محبت دارند، شاید چیزهایی را هم ببینند و به زبان نیاورند و ننویسند، گذاشتند که بعد از من بنویسند که باعث مرگ من نشوند. (میخندد)
آیا تابهحال شده مثلا کتابی را بردارید، وسط کار از کار کردن پشیمان شوید؟
اخیرا یک مورد خیلی کوچکی پیش آمد. گفتم که ضمن خواندن میفهمم که این کار، کار من هست یا نه. موردی پیش آمد که نمیتوانم دقیق بگویم، چون آن کتاب را بعدا دیگران ترجمه کردند، حس کردم که به زحمتش نمیارزد. با خودم فکر کردم ممکن است یک جایی برسم که دیگر حوصله این را نداشته باشم که مثلا فرض کنید برای این کتاب بهخصوص صفحهای چهار ساعت وقت صرف کنم.
«اولیس» الان نزدیک ۳۰ سال است که چاپ نشده، آیا شکست محسوب نمیشود؟
ابدا. ابدا. این نهایت موفقیت است؛ موفقیتی که خودم حس میکنم. اگر من مترجم حرفهای بودم و این چاپ نمیشد، این میشد شکست؛ اینکه آدم زحمت بکشد و چاپ نشود… بههرحال هم از نظر مردم، هم از نظر آنچه شهرت و پول نصیب اشخاص میکند، بسیار ناراحتی ایجاد میکرد، اما من در موقعی که شروع به ترجمه میکنم، اصلا راجع به نشر یک لحظه هم فکر نمیکنم. هنوز هم همینطور است. درباره «اولیس» هم همینطور بود. اصلاً دو مسئله کاملا جداگانه است. میگویم نشر اصلا به من مربوط نیست. بنابراین اصلا و ابدا کسی حس کند که من دلخور شدم یا بروم به این در و آن در بزنم، درباره هیچکدام از کارهایم نبوده.
ناراحتم که این سوال را مطرح میکنم، ولی چون شما آدم خاصی هستید، به خودم این اجازه را میدهم، ببخشید… ولی تصور اینکه «اولیس» بعد از مرگ شما چاپ شود، ناراحتتان نمیکند؟ سالهاست شما و خوانندگان در انتظارید.
یعنی شما معتقدید بعد از مرگم روح من ناراحت شود؟ از عجایب روزگار است که «اولیس»ِ ترجمه من بعد از مرگم چاپ شود، تمام همت من این است که بعد از مرگم چاپ شود. شما مرا شناختهاید دیگر، یعنی الان تمام برنامههایی که من دارم، کاری نداشته باشید به دیگران، ناشر یا خواننده یا کسان دیگر، افق من این است که بعد از مرگم چاپ شود. با دخترم هم در این مورد صحبت کردهام و او هم نسبت به موضوع حساسیت پیدا کرده. نهتنها ناراحت نمیشوم، بلکه اصلا برنامه من این است.
یعنی شرایط طوری شده کتابی را که سالها برایش وقت گذاشتید، دیگر به موجودیتش در بازار کتاب فکر نمیکنید؟ دارید برنامهریزی میکنید برای بعد از مرگتان.
ببینید، فکر کاملا فرق میکند. یک وقتی از ابتدا آدم کار را گذاشته برای انتشار. من هیچکدام از کتابهایم را از ابتدا به قصد انتشار ترجمه نکردم. یک بار تعریف بسیار سادهای درباره ترجمه خواندم؛ ترجمه عبارت است از بهترین طرز خواندن یک کتاب به زبان خارجی. پس طرز خواندن است، من کتاب را میخواستم بخوانم، پس کتابهای مهمی را که بار اول نگاه کردم و دیدم که ارزش خواندن به معنای واقعی دارد، گفتم ترجمه کنم که بهتر بخوانم، چون به این هدف خودم رسیدم. چه دلیلی دارد که ناراحت شوم، حالا اینکه بیایند چاپ کنند و اینها مسئله من نیست.
تابهحال چند کتاب ترجمه کردید؟
کتابهای «ببیت»، «بازار خودفروشی»، «جاده فلاندر»، «آدم اول»، «ژان باروا»، «چهره مرد هنرمند در جوانی»، «ماه الماس»، «ژلوزی»، «شاهد»، «در تو در تو»، «آری و نه به رمان نو»، «عصاره داستانی اولیس جویس»، بهعلاوه چند جزوه کوچک راجع به ناتالی ساروت، جیمز جویس و فرانسوا رابله. علاوه بر آن، تعدادی هم مقالههای مربوط به فلسفه تحلیلی.
الان چند کتاب در دست ترجمه دارید؟
در واقع یک کتاب. همان «گارگانتوا» اثر فرانسوا رابله. پنج جلد است؛ جلد اولش تمام شده، یکی دو فصل جلد دوم را هم کار کردم.
اصولا به عنوان یک مترجم پیش آمده که دو کار را با هم جلو ببرید؟
خیلی دلم میخواهد الان دیگر این کار را بکنم، چون عمر طوری است که آدم باید این کار را بکند، ولی نه. ببینید، در فضا و سبک و آن وضعیت برای من خیلی غریب است که ناگهان از این سبک بیفتم در آن یکی و از آن برگردم به این یکی.
تا حالا ناامید شدید کتابی را رها کنید و دست بکشید و ادامه ندهید؟
نمیدانم اسمش را چه بگذاریم، ناامیدی یا چه. ممکن بوده به خاطر یک کار اصلی یک کار فرعی را کنار گذاشته باشم، نه به دلیل ناامیدی. اصلا انتخابم طوری نیست که ناامید بشوم، انتخابم طوری نیست که با شکست مواجه شوم. خودم انتخاب میکنم، کس دیگری که انتخاب نمیکند.
میتوانم بپرسم چرا اینقدر «اولیس» را دوست دارید؛ اولیس، منوچهر بدیعی، جیمز جویس، ظاهرا با هم تنیده شدهاند.
این من نیستم که بحث دوست داشتن «اولیس» مطرح باشد. یک جامعه یا بهتر بگویم یک جمعیت کوچک کتابخوانها هستند که از قدیم به اولیس توجه داشتند. من هم برای اولین بار آمدم گفتم همه این کار را ترجمه کردم؛ یادداشتهای مختلف و مطالب مختلف و چیزهای دیگری که در این باره هست. آنها هستند که این اسم را زیادی به همدیگر میچسبانند. من بعد از ترجمه «اولیس» دیگر نتوانستم هیچ رمان دیگری را بخوانم، مگر شاید «ماه الماس». این روزها فقط دیگر رمانهای بسیار طنزآمیز میتوانم بخوانم. بسیار طنزآمیز که خیلی معدود است، اصلا آنقدر نیست. میدانید در دنیا رمان طنز اصلا نیست، طنز تلخ و تمسخر هست، ولی طنز به قصد تغییر نیست.
شما کتاب زیاد میخوانید؟
وقتی میگویید کتاب زیاد میخوانید، باید بگویم غیر از کتاب خواندن کاری نمیکنم. حالا ممکن است حاصلش زیاد نباشد، نمیدانم، ولی واقعا غیر از کتاب خواندن کاری نمیکنم.
کتابهایی که میخوانید، بیشتر فارسی است یا انگلیسی یا فرانسه؟
در وضعیت کنونی هم آنچه دارم ترجمه میکنم اقتضا میکند، هم به لحاظ موقعیت کتاب خواندن، بیشتر کتابهای فارسی تقریبا کلاسیک را میخوانم. موقعی بود که بیشتر از اینها میخواندم. ببینید خواندن رمان برای من که «اولیس» را ترجمه کردم، نهتنها برای من، بلکه یکی دو تا از دوستانم که از بای بسمالله تا تای تمت «اولیس» را در ترجمه بنده خواندند، بعدا گفتند دیگر نمیتوانند هیچ رمانی بخوانند. خب، من هم کارم رمان خواندن بوده، این روزها دیگر برگشتهام به همان آثار کلاسیک.
کار ترجمه کار دشواری به نظر میرسد، اینطوری است واقعا؟
هر کاری بستگی دارد به شوق آدم. بستگی به آن انگیزهای دارد که باعث میشود طرف آن بروید، آن وقت دشواری و آسانی آن معلوم میشود. برای من که بههیچوجه کسی یا چیزی در این زمینه مرا مجبور نکرده، تنها کاری که به نظر خیلی آسان میآمد تا هر کار دیگری که مجبور بودم به خاطر معیشت و چیزهای دیگر انجام دهم، همین کار بوده که خیلی آسانتر از کارهای دیگر است.
چند زبان میدانید؟
مهمتر از همه فارسی میدانم و انگلیسی و فرانسه.
چطور این زبانها را یاد گرفتید؟
خیلی تعجب میکنید اگر بگویم که فراگرفتن زبان انگلیسی برایم تقریبا بیچارهکننده بود. این زبان در دبیرستان بوده، بعدا خودم هم کتاب خواندم. در آن مقالهای که برای بزرگداشت آقای ابوالحسن نجفی نوشتم، گفتم که چطور ایشان ما را وادار به خواندن کتابهای خارجی کرد، در واقع الان هم من به دیگران توصیه میکنم هم انگلیسی و هم فرانسه را وقتی در محیط نیستیم، نمایشنامه ترجمهشده به آن زبان را بخوانند، چون مقداری مترجم آسانتر کرده، نمایشنامه هم فقط مکالمه است و لغات خیلی زیاد و مفصل نیست، توصیه ایشان بود و من این کار را کردم و بعد از مدتی انگلیسیام که تقریبا صفر بود، ظرف یک سال، یک سالونیم به یکجایی رسید که من خیلی کتابها را میتوانستم بهراحتی بخوانم. فرانسه هم به موازات همان انگلیسی به همان کیفیت پیش رفت. هیچ کلاسی از هیچ نظر چه در کشورهای خارجی چه در ایران چه مکالمه و چه با هر معلمی برای من مفید نبوده. نمیدانم، شاید برای دیگران مفید باشد.
از درآمد این شغل راضی هستید؟
این شغل نیست برای من. معمولا میگویند موقعی شغل آدم حرفهای است که بیش از ۵۰ درصد درآمدش از آن راه به دست بیاید. من در تمام این مدت اصلا و ابدا ۵۰ درصد که هیچ، هرگز ۱۰ درصد کل درآمدم هم نبوده. افتخار نیست، زندگی من اینجوری بوده است دیگر، توجهم به ترجمه اینطور بوده.
میدانید چقدر شهرت دارید؟
ضیاء موحد میگفت بدیعی تنها مترجمی است در جهان که به مناسبت اثری که منتشر نشده، مشهور شده. واقعا این حرف ضیاء موحد دقیق بود، یعنی مردم این احساس را دارند و دائم میخواهند بپرسند ترجمه این در چه حال است! یک شهرت عجیبوغریبی است که آدم نه میتواند بگوید کاذب است نه صادق. منتشر نشدن باعث خیلی چیزها میشود، سوالاتی مطرح میکنند که آن سوالات باعث شهرت میشود. مثلا آیا واقعا ترجمه کرده. بارها و بارها اظهار تردید کردند، در محافل مختلف گفتند که نه، ترجمه نکرده و دروغ گفته و حتی گفتند سوابق ارشاد هم چنین چیزی را نشان نمیدهد. وقتی کتاب «عصاره اولیس» منتشر شد، گفتند خب، همین است دیگر. این را ترجمه کرده. این همه شهرتی که شما میفرمایید، اصلا شایسته نیست که یک مترجم اینقدر شهرت داشته باشد و من دلم نمیخواهد. معتقدم چنین شهرتهایی باعث میشود نویسنده اسمش مطرح نشود. دائم اسم مترجم مطرح میشود و اهمیت نویسنده از بین میرود و این درست نیست، ما یک شهرتی پیدا میکنیم شبیه شهرت ذبیحالله منصوری که اسم او از اسم نویسندهها خیلی مشهورتر است، به این دلیل که از یک کتاب ۲۰۰ صفحهای یک کتاب ۱۲۰۰ صفحهای درست میکرد و مقدار زیادی حقیقتا مینوشت. شهرتی بود که حقش بود، هرچه بود، خوب یا بد، من کاری ندارم، ولی من که مترجم هستم، حقی ندارم. و این حق را درست به این مناسبت به دست آوردم که کار منتشر نشده است.