نقش نوستالژى در شناخت انسانى
یونس یونسیان
فراآگاهی را میتوان نوعی آگاهی از آگاهی دانست، نوعی حرکت ذهنی و دیالکتیک از آگاهی به سمت شناخت آگاهی، مفهومی که در فلسفه ذهن با عنوان «فراشناخت» (metacognition) نامیده میشود. فراشناخت درحقیقت شناختن شناخت است، اندیشیدن و تفکر درباره مفهوم اندیشه و تفکر. ما موجوداتی هستیم که همواره فراموش میکنیم که اندیشیدن و تفکر هم میتوانند مورد اندیشه قرار گیرند. دانش درباره زمان و نحوه استفاده از استراتژیهای ذهنی برای یادگیری و حل مسائل متفاوت. حافظه و خاطرات نیز میتوانند مورد اندیشیدن واقع شوند، و این شروعی برای «فراحافظه» (metamemory) است، فراحافظه درحقیقت دانستن فرایندهای حافظه است، فرصتی برای اندیشیدن به «حافظه و خاطرات ذهن»، و شاید برای درک ذهن انسانی، باید به فرمالیسم و شکلهایی بیندیشیم که از ذهن انسان خارج میشوند. و تصاویر هندسی و ماندالاها، تجلیات فعالیتهای ذهن هستند، برای فرارفتن به سطوح بالاتری از آگاهی. و شاید انسان تنها موجودی است که میتواند فرصت فکر کردن به خاطرات، افکار و نوستالژیهایش را داشته باشد.
افسانه غریق فىالحوض، پدر و چراغ پایهدار سفید گمشده در حیاط قدیمى: ساعت سه بامداد است، هنوز هم، در خوابها و کابوسهاى شبانهام، به همین شکل ایستاده و تغییرى نکرده است، پدر را نمىگویم، بیشتر از او، این «حیاط دیوانه» رهایم نمىکند، با آن حوض کوچک، چراغ پایهدار سفید، دیوار کاهگلى خوشبویش، آن درخت گیلاس و خرمالو، دودکشهاى لب بام، و آن «شیشهاىهاى همیشگى» عقب حیاط. حیاطى که بعد از «آلزایمر» یکباره پدربزرگ، دیگر روى خوش ندید، همه داشتیم از یاد پدربزرگ مىرفتیم، چند خاطره محو و دور از خانه پدربزرگ، روز و شبهایى که مهمان این «خانه» بودیم، صندلى ارج آبىرنگ پدربزرگ در گوشه حیاط، تختخواب و بستر مادربزرگ با پاهاى ازکارافتادهاش، گربه نر چاق و صورت زخمى که طرف علاقه عموها بود، سماور همیشه قل قلزنان آشپزخانه، بوى سبزى خشک و وسوسه باز کردن در یخچال و کابینتهاى قدیمى و دورهمىهاى دهه ۷۰، اما اینجا و این عکس، شاید کمى پیش از تولد من است، و دردا چیزهایى هستند که به شکل عجیبى همراهتان مىشوند و دست از سرتان بر نخواهند داشت، و من به شما، خبر از روزهاى عجیبى خواهم داد که براى هر انسانى، مقدر شده است، لحظههایى که حتى، پیش از تولد شما، به انتظار شما نشستهاند، چالههایى در آسمان خاطرات، و حیاطى که از دو طرف تاریخ، در حال فرو رفتن در پهنه پوچ و توخالى من است، پدر که تکان نمىخورد و تنها، بخشى از «انگشت شست دست چپش» قادر به حرکت است، و دستهاى من، که با تمام جادههاى کف دستشان، مثل یک حیاط قدیمى، باز مىشوند و وداع مىکنند، و یکباره، همه زمستان، با یک حوض یخزده کوچکش، مىآید زیر دندانم، ساکت و سرد مىشوم و رد پوتینهاى پدرانه را تا انتهاى حیاط، دنبال مىکنم. چند دانه بلورى برف، در جلوى پاى پدر، در میان زمین و آسمان، معلق ماندهاند، کف دستهایم را باز مىکنم و شاهد مظلومانه آبشدنشان در حوض کف دستهایم مىشوم، حوض کوچکى که «با گودى پوچ و انحناى معصومانه دستهاى انسان» ساخته شده است. عکس براى حوالى ۱۳۵۹ خورشیدى است و در حیاط قدیمى خانه پدربزرگ در «شاهرود» انداخته شده است، زمستان سرد یک کوچه کاهگلى و خاطراتش.
بوسه به روایت هتل هایت، فصل بهار و ماه خرداد سال ۱۳۷۲ خورشیدی در فضاى بیرونى هتل هایت خزر: در جاده چالوس هستیم، پدر ماشین مىراند، پدرى که همیشه «عاشق سفر» است و به دنبال بهانهای براى فرار از شلوغى کار و ازدحام تبریز. و مادر، که از کودکى، عاشق گوگوش بود و این علاقه را به دختر هم انتقال داده است، صداى آهنگ در ماشین و سپس در جاده چالوس، پیچیده است. به هتل هایت رسیدیم و تصویر پدر که با دوربین همیشه همراهش، لحظهها را شکار مىکند، که بعد از چند ساعت استراحت، در هتل هایت خزر چالوس، این عکس و بوسه ممتد از ته دل مادر را هم به تاریخ عاشقانه یک خانواده، هدیه میکند. و عکسهایى هستند که «یک بوسه ممتد و پایانناپذیر» دارند، بوسههایى که نمىتوان انتهایى را برایشان متصور شد، چشمهایمان، پر از خنده و اشک مىشود و «لبهایمان» را تا «ابد» به دورنماى عکس، هدیه میدهیم. سپاس از مینا اورندى عزیز و تقدیم عکسى که اوج احساس مادرانه است. این عکس، اما به خاطره هتلى تقدیم مىشود که روزهاى اوجش را به فراموشى زده است، به غربت هایت.
سنگها براى که به صدا درمىآیند، خسته از «خفتن» تو بودى، عاشق رستن، تو بودى: ساختن «باغ از سنگ» در ترانه «شاعر»، یادآور روایت رمزآلود باغ سنگى درویشخان است. او در سایهاى، همقد خواب نیمروز، با ریشهاى دوشاخه رستموارش، به فکر خاک و ابرهاى دور، در اندیشه همزمان تقدیس آب و ناله از دست سرابها، در میان باغ سوخته قصههایش نشسته است، قلب چوپانش در «نی» و در حال ساختن باغى از «سنگ». باغ جاودانه او به شکل یک ششضلعی نامنظم و آرامگاه درختان خشکیدهای شده که میوههایش از قلوههاى سنگ بیابان هستند. درویش خان اسفندیارپور که با نام «درویش خان» شهره است، مرد کر و لالی بود که در تاریخ ۱۳ دی ماه سال ۱۳۰۳ خورشیدی در روستای میاندوآب کرمان چشم به جهان گشود. پس از اصلاحات ارضی در آغاز دهه ۴۰، به نشان اعتراض براى از دست دادن املاکش، دست از چوپانى و باغداری برداشت و پس از اینکه همه درختانش خشک شدند، به جاى میوه، به شاخههای درختانش، سنگ و کلوخ آویزان کرد. سنگهایى که شبیه سنگینى گوش مرد ناشنوا هستند، شبیه تبار خونى ایستادن مردانه، چیزى از جنس قیام انسان در برابر همه رخوتها، خستگىها و ظلمت مرگبار سایههایى که شبیه «خواب نیمروز ما» هستند.
نگاه یک مرد به آیندهای که در آن نیست: ما، ملت عجیبى هستیم، جماعت فراموشکار، بىخیال، به خیال خودمان زرنگ و منتقد، اهل ادعا و یکباره رنگ و تودوزى عوض کردن، سرشار از فیگور رهایى و پز عارفمسلکى، بهشدت اهل کوبیدن اهل قلم و برملاکنندگان ذات و درونمان، و مرگ سیاستمدارهایمان، همیشه ذاتمان را در تاریخ «لو» داده است. هاشمى رفسنجانى به «فواد» نگاه مىکند، نوهای که پستانکى زردرنگ به دهان دارد و در آغوش پدربزرگ، با چشمهایى «باز بسته» چرت مىزند. عکسهاى زیادى از هاشمى رفسنجانى وجود دارد، که او را در حال اجرا و تلاش براى ایفاى نقشهاى نمادینش نشان مىدهد، از مبارز سیاسى، معترض به ظلم رژیم پهلوى، فرمانده اتاق فکر جنگ، سخنران و سردار سازندگى، رئیس مجلس و رئیس جمهور تا یک فعال اجتماعى و مذهبى در قامت رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام. اما او در همه این عکسها، از خودش و لبخندهایش دور است، جامانده از کودکىهاى نکردهاش، خسته از یک اجبار نمادین براى جلو رفتن و یک لذت مرموز براى جا نزدن و ادامه دادن، محکم، حتى با صورت زخمى پس از ترورش روى تخت بیمارستان شهداى تجریش، معدود تصاویرى اما هستند که او را در کنار مادرش یا در روستاى زادگاهش نشان مىدهند، با چهرهای آرام و گامهایى بازیگوش، سیاستمدارها، در کنار مادرهایشان، نمىتوانند سیاستمدار باشند، یا نقش بازى کنند، یا ورقهایشان را پنهان کنند، هر سیاستمدارى در کنار مادرش، خودش مىشود، با خندهها و سکوتهاى کودکىهایش، برمىگردد به آرامش طلایى آغوش مادرانه و روزهایى که این همه «دردسر» نبود. اما هر چه با «مادر» به عقب مىرود، با دیدن «نوه» به آینده سرازیر مىشود، به روزهایى که «بدون او» خواهد بود، نگاه یک مرد، یک سیاستمدار و یک مبارز به آیندهای که در آن «نیست»، به روزهایى که مثل بغض «جاى خالى ما» است بر این روزگار. واکنشهاى سهگانه، اینها هستند، ترس و نگرانى از آینده بدون او، خوشحالى و «خوب شد که رفت» و درنهایت، چند روز قرار است تعطیل شود.
همه ما، این صحنه و این چیدمان را، در دورهای از گذشته در خاطر داریم، ترکیبى از آفتاب صلات ظهر، پرنور براى بیدارى و پر از سایه براى خواب نیمروز، ضبط صوت قرمزرنگ، نوار کاست قدیمى و یک استکان چاى: آدمها، خلوتهاى عجیبى با «ترانههاى محبوبشان» دارند، گونهای آیین و مناسک خاص در کار است. و انگار چیزهایى در انسان هستند که از همان آغاز، روزهاى پایانى و پیرىاش را لمس مىکنند، چیزى از همه «ناکافى بودنها و کم آوردنهاى جهان» در ما شعله مىزند، مثل خاطرات من از روزهاى کودکى و خانه پدربزرگ، پهن شدن آفتاب در ایوان خانه که رو به حیاط بود و شیشههاى تشنهای براى نور داشت. وزیدن نسیم خنکى از لاى برگهاى سبز درختان خانه، دیوارهاى مهربانى که بوى یادگارهاى گذشته را داشتند، و بازى با پسرعموها، دختر عمهها و گوش دادن یکباره و محو شدن در صداى نوار از ضبط صوت جوانترین عمو، که هنوز «مجرد» بود و مهمانخانه، صداى تکیده پدربزرگ و دستهاى پدر که مثل «وان یکاد» بود، و من، که وسط این تاریخ لعنتى، گم شده بودم، تاریخى که «چشم زخم» بود و «سریالىترین قاتل جهان»، و ما با اسطورهها، ترانهها، آرزوها، و رویاهاى چند نسل، بزرگ شدیم و کوچه را دیدیم، حیاط و طرح گلهاى فرش از یادمان رفت، کوچه را با مشتهاى گرهکرده، شلوارهاى پاچه گشاد و دختران لوندش تا انتها رفتیم و «بنبست» را مزه کردیم، چاى داغ مادربزرگ، سرد شد، جواب سلام پدربزرگ، یادمان رفت، پدر از ما، داغ کرد و مادر، از صبح تا شب، نگرانمان بود، قصه ما، امتداد شب بود تا شب. هیولاها، وارد شدند، گودزیلا و گیدورا نبودند، همه از جنس خودمان و کتاب پدربزرگ را رنگ رویش تباهى زدند، سوالهاى دفتر پدر را بیجواب گذاشتیم، آرزوى باغ را به عوض خود باغ، از پدر به ارث بردیم و با یک «شکلک دیوانهوار که همزمان ترسناک و خندهدار است» و صورتى کج و کوله، به استقبال کودکان نسل بعد و نوزادان در راه، مىرویم، با فریاد خندهای که مو را به تن سیخ مىکند، شبیه خندههاى پیرمرد خنزر پنزرى. سپاس از «انار بانو» و خانه قدیمى «خاله جان» که قصیده و غزل مىسازد.
شماره ۶۹۴ خرید نسخه الکترونیک از کتابفروشی های الکترونیک طاقچه و فیدیبو