این نوبت مصطفی خرامان
متولد ۱۳۳۴، نویسنده کودک و نوجوان
سهیلا عابدینی
دوستی محترمانه با معلم
کلاس چهارم دبستان در مدرسه سرفراز بودم. مدرسه ما سمت غرب بود و خانهمان وسط خیابان. معلممان خانم کامزاد از شرق میآمد و برای اینکه برسد مدرسه، از جلو خانه ما رد میشد. یک بار اتفاقی از در خانه آمدم بیرون و خانم کامزاد را دیدم. ایشان از دیدن من خوشحال شد و پرسید: «خونهتون اینجاست؟» گفتم «بله، خونه ما اینجاست.» و تا مدرسه با هم رفتیم. روز بعد خانم معلم بهمحض اینکه رسید دم در خانه ما، توقفی کرد و در زد. من آمدم بیرون و دیدم خانم معلم پشت در است. ما دیگر با هم از در خانه ما تا دم در مدرسه میرفتیم. بیشتر بچهها خانههایشان نزدیک مدرسه بود. مثل الان نبود که فاصلهها زیاد باشد. همه از همان دوروبر میآمدند. تنها کسی که کمی راهش دورتر از مدرسه بود، من بودم. البته این برایم جذاب بود و به همین دلیل هنوز فراموش نکردم و هنوز خانم کامزاد را هم فراموش نکردم. در راه مدرسه هم راجع به اینکه بابات چهکاره است، به چه چیزهایی علاقه داری، مامانت در خانه چهکار میکند، چند تا برادر و خواهرید،… حرف میزدیم. یکجور دوستی محترمانه بود؛ دوستی معلم و شاگردی.
اخطارهای مکرر ناظم
کلاس سوم که بودیم، مدرسه ما بالای مغازه پدرم بود. پدر من نانوایی داشت. یک تعدادی مغازه بود در آن راسته؛ مغازههای نانوایی و قهوهخانه و بقالی و… ما میرفتیم توی کوچه، بعد یک حیاط بود، وارد حیاط میشدیم و کلاسهای ما همه بالای این مغازهها بود. ناظمی داشتیم که همیشه یک چوب دستش بود و آدم تپلی بود. یکی از مشخصههای همیشگی این ناظم این بود که مدام به ما میگفت: «فکر نکنین باسواد شدین. اگر من بشنوم که به پدرتون یا مادرتون توهین کردین، یا حرف بیخود زدین، من میدونم با شما. شما باسواد شدین برای خودتون باسواد شدین، باید تشکر کنین ازشون…» یعنی دائم به ما اخطار میداد. من که خودم سعی میکردم بچه مودبی باشم، ولی همیشه فکر میکردم ناظم از پدر من از آن قهوهخانهای که بغل نانوایی پدرم بود و صاحب قهوهخانه هم اسمش مشممدلی بود که چاییهای خوبی داشت، او و پدرم یک گراهایی به ناظم میدادند، برای همین دائم به ما نصیحت میکرد: «به پدر و مادرتون احترام بذارین، حق ندارین به اونها حرف بیخود بزنین… باسواد شدین… اونها برای شما زحمت کشیدن…» از این حرفهایی که الان هیچ معلمی به شاگردانش نمیگوید.
تنبیه دستهجمعی با چوب خانم سیداشرفی
کلاس ششم معلمی داشتیم به اسم خانم سیداشرفی. کلا سه تا معلم داشتیم؛ یکی جغرافی و تاریخ درس میداد، یکی ریاضی و یکی هم درسهای دیگر مثلا املا و اینها… خانم سیداشرفی ریاضی درس میداد. از آن معلمهایی بود که اگر کسی در کلاس شلوغ میکرد یا مثلا حرف میزد، ایشان همه را تنبیه میکرد از دم، با چوب. بچهها سر کلاسهای دیگر یعنی خانم کامزاد و آن معلم دیگر که خبری از تنبیه نبود، خیلی اذیت میکردند؛ سروصدا میکردند، کاغذ تو لوله خودکار میگذاشتند و فوت میکردند اینور آنور، نقطهبازی میکردند و هزار تا کار اینجوری که آن موقع مرسوم بود. مثلا یکی از بچهها بود که دائم میرفت دستشویی… بالاخره از دست این همه اذیت و شلوغی یکی از معلمها واقعا گریه میکرد و میرفت خانم سیداشرفی را میآورد. ایشان هم یک دور همه را از دم با چوب مهمان میکرد و میرفت. خلاصه بچهها از ترس او هم که شده بود، کمی سر آن دو کلاس دیگر ساکت میماندند.
باجبگیر مدرسه
در دوره راهنمایی معلمی به اسم آقای قالیباف آمد به ما شیمی درس بدهد. یک همکلاسی داشتیم از این لاتولوتهای محله بود، خیلی هم هیکل گندهای داشت و از این باجبگیران مدرسه هم بود که همه ازش حساب میبردند. در کلاس هم معلمها خیلی سربهسرش نمیگذاشتند. برای همین او خیلی آزاد بود. سر کلاس آقای قالیباف یک بار وسط کلاس بلند شد برود بیرون. معلم پرسید: «کجا؟»، گفت: «میخواهم بروم تو حیاط.» آقای قالیباف گفت: «بشین. بیخود کردی، تو مگه شاگرد این کلاس نیستی؟ باید اجازه بگیری!» فکر کنم معلمهای دیگر هم به آقای قالیباف گفته بودند که این چه جور شاگردی است. آن همکلاسی ما به معلم گفت: «آقا ما همین جوری میآییم مدرسه.» معلم گفت: «تو بیخود میکنی همین جوری میایی، برو بشین سرجات.» آن دانشآموز جواب داد: «نه، نمیرم بشینم.» معلم گفت: «خب، پس زنگ آخر وایسا دم در مدرسه.» آقای قالیباف این را که گفت و آن همکلاسی ما هم سریع رفت نشست سرجایش. فهمید که این یکی با بقیه کمی فرق میکند. بعدش دیگر حداقل در کلاس آقای قالیباف حرکت غیرمعمول یک دانشآموز را انجام نمیداد، ولی در کلاسهای دیگر چرا، همچنان آزاد بود. حرف میزد، دیر میآمد، زود میرفت، هرکاری دلش میخواست میکرد، معلمها هم هیچ کاری باهاش نداشتند. شاگردان هم هیچ اعتراضی نمیکردند، چون میدانستند بعدا باید بروند با او دعوا کنند، ولی آقای قالیباف حسابش را رسید.
پینوشت: از رضا امیرخانی، اصغر عزتیپاک و محسن هجری دعوت میکنم که بیایند از خاطرات پشتنیمکتی مدرسهشان بگویند