خاطرات یک نویسنده پارهوقت
ابراهیم قربانپور
چرا فیلسوفها قصه میگویند؟ احتمالا به همان دلیلی که بقیه قصه میگویند. چون قصهگوی درونشان تصمیم میگیرد که «لطفا این یکی را مثل بقیه متنهایت ننویس! این یکی فرق دارد». همانطور که یک قصهنویس حرفهای از میان چیزهای متعددی که به ذهنش میرسد، بعضیها را برای نوشتن مناسبتر میبیند، یک فیلسوف حرفهای هم ممکن است احساس کند از میان چیزهای متعددی که به ذهنش میرسد، بعضیها با قصه بهتر منتقل میشوند. از آن طرف ممکن است فلاسفهای هم باشند که راه را وارونه بروند. یعنی به جای آنکه قصه خودش را به آنها تحمیل کند، آنها باشند که خودشان را به قصه تحمیل کنند. این روش دوم معمولا نتایج اسفباری به بار میآورد. جمله «از آنجا که قالب قصه جذابتر است، اندیشههایم را با نوشتن قصه به مخاطب منتقل میکنم» یکی از آن پرتگاههای خطرناکی است که روی نقشه راهنمای نوشتن باید با علامت «به اژدها نزدیک میشوید» معلومش کرد. انتقال اندیشه با قصه معمولا معنایی جز نابود کردن هر دوی آنها ندارد. به قول آلفرد هیچکاک فقید جای پیام توی تلگرافخانه است نه داستان.
بههرحال هر کدام از دو مسیر را که در نظر بگیریم، فیلسوفها و قصهها آنقدر با هم قاطی شدهاند که دو صفحه نوشتن دربارهشان به جایی برنمیخورد. تازه فقط آنهایی را انتخاب کردهایم که داستان یا نمایشنامه نوشتنشان بخش مهمی از فعالیتهایشان بوده است. مثلا از طبعآزماییهای والتر بنیامین یا تئودور آدورنو که از قضا کارهای بدی هم از آب درنیامدهاند، صرف نظر کردهایم. ضمنا فقط به آنهایی پرداختهایم که واقعا کار فیلسوفها بودهاند. اجازه بدهید ما از آنهایی نباشیم که به هر چیزی که به نظر میرسد ایدهای پشتش دارد، میگویند فلسفی!
این شما و این هم پای فیلسوفها در کفش نویسندهها.
در آسمانها نوشتهاند
بیایید کار را با مثال نقض حرفهای خودمان شروع کنیم؛ دنی دیدهرو. دیدهرو یکی از اصحاب دایرهالمعارف و یکی از مهمترین فیلسوفان عصر روشنگری بود که مطابق نوشتههای خودش دقیقا به این دلیل که فهم داستان برای مخاطبان سادهتر است، تصمیم گرفت قالب داستان و نمایشنامه را برای نوشتن امتحان کند. از قضا برخلاف داوری مقدماتی ما کار دیدهرو به طرز شگفتانگیزی درخشان از کار درآمد. «ژاک قضاقدری و اربابش» هنوز هم رمانی بهشدت خواندنی و امروزی به نظر میرسد. شوخیهای دیدهرو با مفهوم قضا و قدر آنقدر بامزه از آب درآمده که حتی معتقدترین مردمان را هم به خنده میاندازد و احتمالا آنها را به تردیدی که مقصود دیدهرو بود، وامیدارد. بهعلاوه دخالت مداوم راوی سوم شخص در مسیر داستان و سخن گفتنش با مخاطب رمان را بیشتر به یک اثر پستمدرن شبیه میکند تا یک داستان عصر روشنگری.
دیالوگ بلند «برادرزاده رامو» هم با آنکه با هیچ معیاری یک اثر نمایشی موفق نیست، اما با پیچشهای رندانهای که دیدهرو با دیالوگهای برادرزاده در آن ایجاد میکند، به اندازه کافی پرکشش و جذاب است. به علاوه کی ممکن است دوست نداشته باشد یک گفتوگوی بلند از زبان یک بیکاره هرزه باهوش و جذاب و تنبل بشنود؟
در بهترین حالت ممکن
برای آنکه ثابت کنیم حرفمان درباره ناموفق بودن ایده مهندسی معکوس کردن داستان بیراه هم نیست، کافی است به یکی دیگر از فیلسوفان عصر روشنگری نگاه کنیم؛ ولتر بزرگ! احتمالا داستان بلند «کاندید» درخاطرماندنیترین نوشته ولتر است؛ داستان جوانکی که با ایده پروفسور پانگلوس، معلم سرخانهاش به جهان نگاه میکند. ایده پانگلوس، که ولتر آن را برایش از لایبنیتس قرض کرده بود، این است: همه چیز در جهان در بهترین حالت ممکن خود قرار گرفته است. جوان سادهدل داستان با همین ایده متحمل تلخترین و وحشتناکترین اتفاقات ممکن میشود، اما دست از باورش برنمیدارد و این تضاد میان زشتی جهان و باور به بهترین بودن آن دستمایه مجموعهای از شوخیهای بامزه میشود. از داستان «کاندید» ایرادهای زیادی گرفتهاند. از این حقیقت که ولتر فلسفه لایبنیتس را درست درک نکرده بود یا لااقل برای تمسخرش آن را در عامیانهترین قرائت ممکن در نظر میگرفت بگیرید، تا اینکه داستان هیچ وجه دراماتیکی ندارد و عملا بیشتر شبیه یک حکایت فکاهی است تا داستان. با همه این ایرادها «کاندید» نسبت به باقی نوشتههای داستانی و نمایشی ولتر یک برج سربرافراشته است. کافی است مثلا به داستان «صادق» فکر کنید که تا حدود زیادی از حکایتهای سعدی تاثیر گرفته بود. در این داستانها ولتر آنقدر مجذوب اخلاقی بودن و آموزنده بودن داستانهایش میشود که آنها را رفتهرفته به کلاسهای ملالآور درس پرورشی شبیه میکند.
یک «فهیمه رحیمی» فیلسوفانه
عنوان این بخش را کمی بیش از حد بیرحمانه انتخاب کردهام. درست است که داستان «ژولی یا هلوییز جدید» ژان ژاک روسو با معیارهای امروزی حداکثر یک عاشقانه ضعیف است، اما با کمی انعطافپذیری نسبت به گذشت زمان میشود فهمید که در زمانه خودش آنقدرها هم دمده به نظر نمیرسیده است. داستان یک مثلث عشقی کلاسیک است میان یک دختر جوان، فیلسوف عاشقپیشهای که دوستش دارد و مردی که مجبور میشود با او ازدواج کند. چیزی که داستان را کمی از خیل مثلثهای تاریخ جدا میکند، این است که شوهر از قضا مردی بسیار خردمند و مهربان از آب درآمده است و همین سرانجام باعث میشود که ژولی و معشوقش به او خیانت نکنند.
داستان از دو نظر مهم است. یکی اینکه بخش بزرگی از داستان از طریق نامهها روایت میشود که برای روزگار نوشته شدن اثر میتواند جالب باشد. بخش دیگر احترام ویژهای است که روسو به احساسات در برابر اخلاقیات و خرد میگذارد و با این کار ثابت میکند با وجود اجبار تاریخ بهتر است او را پیشدرآمدی بر رمانتیکها بدانیم تا تکملهای بر کلاسیکها!
از تبار آقای تریسترام شندی
اگر جزو آن دسته از انسانها هستید که بدون خواندن حتی یکی از نوشتههای کارل مارکس به این نتیجه رسیدهاید که او باید فیلسوفی عبوس، خشک و تندخو باشد، برایتان عجیب خواهد بود که بدانید او یک داستان نیمهتمام طنزآلود هم نوشته بود. داستانی با نام «عقرب و فلیکس».
از بخشهای بازمانده از داستان میشود فهمید که مارکس برای نوشتن آن بهشدت از داستان شگفتانگیز لارنس استرن «زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی» ایده گرفته است. داستان مارکس حول سه کاراکتر عقرب، فلیکس و مرتن و تلاشهای آنها برای یافتن تبارهای یکدیگر شکل گرفته است و آنطور که از شواهد برمیآید، تلاشی است هجوآمیز برای وارد شدن به جدال با کانت، فیخته و جان لاک و حتی بعضا نیای فلسفیاش هگل!
بخشهای زیادی از داستان مارکس باقی نمانده است، اما خواندن همان بخشها این خاصیت را دارد که به خواننده میفهماند زبان طعنهآمیز و هزلآلود متنی مثل «فقر فلسفه» آنقدرها هم یکهو به وجود نیامده است.
در باب جسم و جان
بعید است در نوشتههای هیچ فیلسوفی به اندازه سورن کیرکگور مرز میان نوشتار فلسفی و داستان جابهجا شده باشد. حتی نوشتههایی از او که صرفا لقب فلسفه را هم به دوش میکشند، سرشارند از تمثیلهای داستانی متعدد و ظرافتهای ادبی خاص او. بههرحال متن کوتاه «خاطرات اغواگر» که در حقیقت بخشی از کتاب «این/یا آن» است بارها بهعنوان یک اثر داستانی مستقل به چاپ رسیده است و امروز احتمالا بعد از «ترس و لرز» شناختهشدهترین نوشته کیرکگور است.
«خاطرات یک اغواگر» یادداشتهای یوهانس، یک دن ژوان عمیق و اندیشمند، است که در آن شرح میدهد چطور «موردهای مطالعه»اش را اغوا میکند. یوهانس موشکافانه توضیح میدهد که چطور با هر یک از زنان محبوبش به شیوه خاص خود آنها برخورد میکند تا شوری را که زندگی از آنان دریغ کرده است، برایشان مهیا کند و به این ترتیب آنان را از قید اخلاقیاتی که جامعه مسیحی برایشان تدارک دیده است، رها کند. یوهانس از شور جسمانی عشق سخن میگوید. از این ایده که عشق را نباید فقط به تمایل فروکاست، بلکه باید آن را به حد تمنا برکشید. احتمالا این یکی از آن معدود مواردی است که از هیچ راهی به جز داستان نمیشد به انتقالش فکر کرد. یک ضرورت تمامعیار!
چنین گفت؟
اینجا یخ از همه جا نازکتر است؛ فردریش نیچه! اگر بخواهیم به بازی با واژگان اهمیت بدهیم، هنوز تاریخ اندیشه تصمیم نگرفته است که میتواند عنوان فیلسوف را با خیال راحت به نیچه اعطا کند یا نه. خیلیها برای او عنوانهای آکاییکتری مثل حکیم را ترجیح میدهند. از خود نیچه که بگذریم، تعیین تکلیف ژانری مهمترین نوشته نیچه، «چنین گفت زرتشت»، هم هنوز برای علاقهمندان به طبقهبندی همه چیز یک مسئله جدی است.
اجازه بدهید سپردن کارنامه به دست چپ و راست نیچه و زرتشتش را به اینکارهها بسپاریم و سر کار خودمان برگردیم. «چنین گفت زرتشت» احتمالا داستانیترین متن فلسفی و فلسفیترین متن داستانی تاریخ است. داستان مردی به نام زرتشت که از بستنشینی طولانیمدتش در کوههای آلپ پایین میآید و در مواجهه با گروهها و رفتارهای گوناگون بشری از اندیشهاش سخن میگوید.
بعید است هیچ متنی در تاریخ فلسفه تا این حد مورد توجه قرار گرفته باشد و به همان اندازه بعید است هیچ متنی در تاریخ فلسفه تا این حد ناقص و کژ فهمیده شده باشد. این را میشود یکجور آسیب برای داستان فلسفی نوشتن تصور کرد. گمان هم نمیکنم خود نیچه به این فرض اعتراضی داشته باشد.
دستهای آلوده
بعید است آنقدر که ما در ایران ژان پل سارتر را فیلسوف میدانستیم، در فرانسه هم او را فیلسوف دانسته باشند. به همین خاطر هم بعید است نمایشنامهنویس یا داستاننویس بودن سارتر در فرانسه به اندازه ایران غافلگیرکننده بوده باشد. قدر مسلم اینکه ایرانیها سارتر فیلسوف را مقدم بر سارتر نویسنده شناخته بودند و به این ترتیب دانستن اینکه او بیشتر از متنهای فلسفی نمایشنامه و حتی فیلمنامه نوشته است، یک کشف عجیب محسوب میشد.
اگزیستانسیالیسم سارتر بهطور مشخص بر ایده «انتخاب» و پایبندی به تبعات انتخاب متمرکز شده بود. تقریبا تمامی متنهای نمایشی یا داستانی سارتر هم با تمرکز بر لحظه انتخاب و تصمیمگیری بهعنوان گرهگاه دراماتیک نوشته شدهاند. انتخاب برای ترور در «دستهای آلوده»، انتخاب میان شیطان و خدا در متنی به همین نام و انتخابهای دیگر.
انتخاب قالب نمایشنامه یا داستان برای سارتر اما اینقدرها هم دراماتیک نبود. او اساسا بیشتر نویسنده بود تا فیلسوف. همین.
عقل سرخ
بیش از حد غربگرایانه است اگر رویمان را به این طرف عالم هستی نچرخانیم. شرقیهای زیادی در طول تاریخ شایسته عنوان فیلسوف بودهاند و از قضا بسیاری از آنها به همان اندازه که شایسته عنوان فیلسوف بودهاند، شایسته عنوان نویسنده یا شاعر هم بودهاند.
میتوانید ژوانگژو را در نظر بگیرید که ترجیح میداد به جای آنکه مانند کنفوسیوس توصیههایش را خشک و صریح دیکته کند، آنها را در قالب داستانها و تمثیلها بریزد. در همین ایران خودمان هم اندیشمندانی مانند ابنسینا در «سلامان و ابسال» یا سهروردی در «عقل سرخ» از قالبهایی شبیه داستان استفاده کردهاند؛ گیرم که برای درک این داستانها باید با نظام استعاری آنها به تمامی آشنا بود. هر چه باشد، اینجا شرق است. در شرق همه چیز باید کمی رازآلود باشد. این یک رسم قدیمی است.
Ebrahim Ghorbanpour