حکایت یک وبسایت تسخیرشده
محمدرضا ایدرم
فرزین سوری
بگذارید همین اول یک جمله بگویم: من نه میتوانم جادو را تحمل کنم و نه میتوانم بدون جادو زندگی کنم. من ذرهای به جادو معتقد نیستم، ولی با تمام وجود عاشق تماشای ورقپارههای کیمیا و لیمیا و سیمیا هستم و از حفظ کردن تعبیر خوابها لذت میبرم و دیدن فرمهای نوشتاری هامشنویسی و الواح و کاربردهای هنری رمل و اسطرلاب برایم دلپذیر است و همیشه از شنیدن حکایتهای هزار و یکشبی جنها و تسخیرشدهها حظ میبرم. بارها شده از بس به کتابهایی در مایههای تسخیرالشیاطین فی وصالالعاشقین زل زدهام که کتابفروشش هم از من ترسیده و فکر کرده حتما میخواهم موکلی احضار کنم یا بختی ببندم و بر ضد کسی طلسم بنویسم. حالا حکایتی که میخواهم درباره جادو تعریف کنم هم میتواند تیتری با این مضمون داشته باشد که «عشق و تنفر دو روی یک سکهاند که هی توی هوا پیچ میخورد». ماجرا از آنجا آغاز شد که من خبری خواندم درباره کشف یک طلسمنامه جادویی از مصر باستان. دو محقق از دانشکده مذاهب دانشگاه سیدنی رمز یکسری از پایپروسهای به خط قدیمی کپتیک را کشف کرده بودند که به قول خودشان یک «راهنمای مصری قدرت آیینی» بود. از آن طلسمنامههای فوقالعاده. نوشتههایی دربرگیرنده سحرهایی قدیمی و رشتهنیایشهایی طولانی برای خدایانی ناشناخته در ۲۰ صفحه که احتمالا متعلق به همان قرون شش و هفت میلادی (یعنی ۱۳۰۰ سال پیش) است که در میان «کلماتِ قدرت» و نقشهای غریبش به چگونگی طلسم عشق و طرز جنگیری ارواح خبیث یا سحر شفای بیماریهای مرگآور برای موفقیت در کسبوکار میرسید.
من با خواندن این خبر دورانی را تصور کردم که جادو نه خرافه که روش اصلی تعقل مردم بود. بعد دستم به نوشتن رفت و اینطور شروع کردم که:
جادو به معنای پیدا کردن رابطهای تکرارشدنی است بین اعمال و مناسکی خاص و شاید نامربوط، برای دستیابی به یک نتیجه دلخواه به طرزی که گمان برود به نیرویی ماورای طبیعی متمسک شدهایم. البته این فرایند شاید آنقدر غریزی باشد که فقط به موجود تکاملیافتهای چون ما محدود نشود، چنانکه آزمایش روانشناس مشهور آمریکایی، اسکینر، چنین دلبستگیای به خرافات را برای کبوترهای آزمایشگاهی هم نشان داد:
«دستهای از کبوتران گرسنه را در قفسی گذاشتم که به سیستمی اتوماتیک وصل بود که غذا را در فواصل زمانی منظم (و بدون نیاز به انجام عمل خاصی) تحویل میداد. کشف کردم که بعد از مدتی هر کبوتر وقت گرسنگی سلسلهای از اعمال خاص را تا زمان گرفتن غذا ادامه میدهد که گویی رفتارش با تحویل غذا متحد و مربوط باشد. یک پرنده خلاف جهت عقربههای ساعت دور قفسش میچرخید. پرندهای دیگر هم همیشه سرش را به گوشه بالایی قفسش میکوباند. پرنده سوم خودش را مکرر پرت میکرد به گونهای که گویی سرش را زیر یک شیء نامرئی قرار میدهد و بلندش میکند. دو پرنده دیگر هم یک حرکت پاندولی با سر و بدنشان انجام میدادند که سر به طرف جلو میآمد و از سمت راست به چپ با حرکت تندی تاب میخورد و آرام برمیگشت. به این نتیجه رسیدم که کبوتران باور کردهاند که حرکاتشان بر سیستم غذادهی اتوماتیک قفسها تاثیرگذار است و ایشان هم از نظر رفتاری و روانشناسی مثل انسانها به باورمندی خرافات توانایند.»
منتها همانطور که گفتم، سکه عشق و تنفر همیشه در حال چرخیدن بود و هر چقدر من تنفرم را نسبت به خرافه فریاد زده بودم، انگار مجذوب بودن نسبت به طلسم هم همزمان از لابهلای کلمهها بیرون میزد. اینطور شد که اولین کامنتی که پای مطلب نوشته شد، این بود: «فرنیا: کسی یک دعانویس نمیشناسه!»
نمیتوانستم هضم کنم. به نظر شبیه یک شوخی زشت میآمد. چطور دلش آمده بود دقیقا پای مطلبی که خواسته علیه خرافه روشنگری کند، چنین درخواست سخیفی مطرح کند. از قضا ماجرا به همان یک کامنت ختم نشد و دانهدانه سینهچاکهای جادو دور همان مطلب جمع شدند:
«سایه: سلام شما شماره جادوگری که کارش تضمینی باشه رو ندارید؟ چهارساله مشکل دارم. شماره یک رو از کجا پیدا کنم؟»
«مرتضی: برای اطلاعات بیشتر پیشنهاد میکنم کتاب موجودات غیرارگانیک استاد م. ع. ط. رو مطالعه کنید تا دید بهتر و جامعی نسبت به موضوع طلسم و سحر و جادو داشته باشید!»
«متین: سلام، خوبین؟ من دنبال یه جادوگر هستم. ما یه گروهیم و جادو سفید میخوایم.»
«میشه کسی که جادوگر میشناسه یا کسی که مسلط به نظم طبیعت هست به من معرفی کنیدددددد ممنونمممم.»
«شقایق: من تجربیاتی در این زمینه دارم، خوشحال میشم بهتون در زمینههای جادو در خواب که تخصص من هستش کمک کنم. به من ایمیل بدید.»
«ناشناس: سلام جهت کارکرد علوم خفیه وحل مشکلات مابعدالطبیعه تماس بگیرید، جهت درمان یا آموزش حضوری مکان شهر ملایر»
«جمشید: {شماره موبایل} دوستان من به اراده خدا هر غیرممکنی را ممکن میکنم.»
«رضا: {شماره موبایل} هرکسی هر مشکلی داره بیاد بگه من درخدمتم تضمینی انجام میدم.»
«ناشناس: کتابی قدیمی که ۷۰۰سال قدمت داره میفروشم. اینم شمارم {}»
«ناشناس: سلام. طلسم و سحر و جادو برای هلاکت فوری و نابودی فوری و مرگ فوری و بستن فوری و آنی دیگران را بهشدت نیاز دارم. همچنین طلسم را به من آموزش دهید. متشکرم تماس فقط با ۰۹۱۵—–»
حالا هر کسی که سرچ میکرد «کتاب جادوگری» یا مثلا «طلسمات» یا «طلسم و جادو» و… به همان نوشته بیصاحاب کشیده میشد. یک محفل عجیب از جادوگرها و شارلاتانها و جادوبازها. تصورم این بود که برخورد این جماعت با نوشته من، برخورد همان آدمهایی است که تا میبینند پای دیوار نوشته لطفا در این مکان زباله نریزید یا پارک مساوی پنچری، بیشتر تحریک میشوند که مخالفت بورزند. این اتفاقی بود که واقعا من را عذاب میداد. اینجا بود که تصمیم گرفتیم برای آرامش روح من هم که شده شماره و ایمیل تکتک آن آدمهایی را که این کامنتها را میگذاشتند، پیدا کنیم و با همهشان صحبت کنیم تا بفهمیم قضیه از چه قرار است. آیا واقعا سر کاریم؟
تمام کامنتهایی را که قبلا پاک کرده بودیم، برگرداندیم و شمارهها را یکی یکی گرفتیم. بیشترشان یا خاموش بودند یا در دسترس نبودند و بعضیها اصلا در سیستم ثبت نشده بودند. اما این وسط حکایتهای بامزهای هم اتفاق افتاد.
شما یک کتاب ۷۰۰ ساله داری؟
– بله.
موضوعش رو میدونی؟
– والا خیر. خودم نتوانستم بخوانم. نه. این کتاب نسل اندر نسل در خانواده ما بوده و در خانه روستاییمان پیدایش کردیم. خانه را که تخلیه کردیم، ۱۰ سال پیش پیدا شده. خواستیم به کتابفروشی بفرویشمش، ولی گفتند که به دردشان نمیخورد. ولی نه میدانیم نوشته کیست، نه میتوانیم خطش را بخوانیم. نه مشتریاش را داریم و نه به دردمان میخورد. من خواستم به کتابفروشی ۳۰۰ تومن بفروشمش، ولی قبول نکرد. من که نتوانستم بخوانم. شاید میخی. عربی نیست. ولی یک کسی میگفت این جدول و شمارههایش که دارد، احتمالا جادوگری است.
***
حس کردم مکالمه به جایی قرار نیست بکشد. نمیشد فهمید رفیقمان شارلاتان است یا صرفا میخواهد کتابش را آب کند. پس سعی کردم مجبورش کنم از قوه تخیلش استفاده کند و من را راضی کند کتاب را بخرم. خواستم ببینم به نظرش یک کتاب جادویی چطوری است، یا کسی که به کتاب جادو علاقه دارد، احتمالا چه چیزهایی دوست دارد بشنود.
شما احتمالا قضیه این کتاب رو میدونی؟
– نه، چون خیلی چیز خاصی نیست که زیاد بیارزد. اگر قیمتی داشت، تا به حال خودم آبش کرده بودم. از سمت پدرم و پدرجدم به من ارث رسیده. پدر جدم یکی از افسرهای ارتش نادرشاه بوده.
***
از تناقضی که در منطق حرفهایش بود، مطمئن شدم که محال است این کتاب راستکی باشد. ولی شیطنتم برای یک لحظه گل کرده بود و اگر یادم نبود که برای گزارش تماس گرفتهام، قطعا دنبال راهی برای خرید کتاب میگشتم. شاید در خانه پدربزرگهای نسل ما چندتایی از این قسم کتابهای عجیب مانده بود که از پوسیدگی سلولز جان سالم به در برده بودند، ولی هیچ نمایشگاهی برای جمع کردنشان وجود نداشت. به خودم گفتم سالهاست که این مدل کتابها در e-Bay و Craig-list و اپلیکیشنهای مشابه دست به دست میشوند، ولی در ایران فضای مناسبی برای خرید و فروششان وجود ندارد و درنتیجه دلالها و جادوگرها و مجموعهدارها مجبور میشوند به سراغ قسمت کامنت سایتها بروند.
برای زنگ زدن به نفر بعدی فهرست مهسا کمکم کرد.
– سلام شماره شما رو دوستم به من داده. به من گفته که شما توی کار ممکن کردن غیرممکنهایید. درسته؟
– بله.
– راستش من برای کنکور پزشکی خیلی خوندم، ولی یه چیزی شد از کنکور جا موندم. حالا من باید حتما دانشگاه پزشکی تهران قبول بشم. میخوام ببینم ممکنه توی رتبههایی که مییان، اسم من هم باشه؟
– بله. باید حضوری بیاید.
– واقعا ممکنه؟
– بله، حضوری بیایید طلسمات روی پوست انجام میدهم.
– یک مقدار توضیح میدید؟
– طلسمات است که با ماژیک حکاکی میشود. از طریق موکل. موکل احضار میکنم و به حرفی که میزند، گوش میدهم و طلسمهایی را که میگوید، روی بدن شما مینویسم.
– قیمتش چقدر میشود؟
– بستههای قیمت دارند. از سیصد و پنجاه تومن به پایین ندارم و به بالا دارم.
– اگر قبول نشوم چه؟ پولم را پس میدهید؟
– شما حضوری بیایید، حالا صحبت میکنیم. زمان کوتاهی نیست. یک ساعت دو ساعت نیست. پنج شش ساعت طول میکشد. باید شش تا شمع بیاورم و شمعسوزی کنم.
– آدرس شما کجاس؟
– سهراه تهرانپارس آمدید تماس میگیرید. یا مترو تهرانپارس. تماس میگیرید شاگردم را میفرستم سراغ شما.
– میتونم با دوستم بیایم؟
– دوستت زن است یا مرد است؟
– همکلاسی منه. پسره.
– نه نمیشود.
آدمهایی مثل جمشید سوای از قصد پلیدی که داشت، ممکن است اولش آگاهانه با نیت شارلاتانیسم شروع کرده باشند. اما به نظر میرسد یک جایی از سلوکشان، خودشان هم دروغ خودشان را باور کردهاند و درنهایت دچار نوعی جنون خودبزرگبینی شدهاند که به واسطهاش با خیال راحت و ایمان راسخ سر مردم را کلاه میگذارند.
– اما نفر دومی که مهسا باهاش تماس گرفت، آقایی به اسم رضا بود که به نظر میرسید واقعا به جادوگری معتقد است و بههیچوجه شارلاتان نیست. و نمیدانم چرا این مکالمه برایم بارها دردناکتر از مکالمهمان با جمشید بود.
– سلام آقا. من شماره شما رو از یکی از دوستام گرفتم. من یه مشکلی دارم. حدود چهل سالمه، ولی هنوز نتونستم ازدواج کنم. یعنی خواستگار خوب ندارم. نمیدانم مشکل از کجاست، چون شرایطم مناسبه، ولی هیچوقت مورد مناسبی برایم پیدا نشده. شما چارهای برای این داری؟
– بله. گفتید چهل سالتان است؟ قدتان چقدر است؟
– یک متر و شصت و چهار یا پنج.
– چاقید یا لاغرید؟
– پنجاه و پنج کیلو هستم. فکر کنم متوسط.
– خیلی خوب است. یک چیزهایی را برایتان مینویسم. طلسمات است که روی کاغذ حکاکی میشود. موکل به من میگوید من مینویسم و برای شما میفرستم.
– هزینهای هم باید بدم؟
– هفتصد هزار تومن.
– خب اگه پولش رو بدم چقدر طول میکشه تا اثر کنه؟
– نیم ماه.
– یعنی من در عرض ۱۵ روز ازدواج میکنم؟
– بله.
– اگر نشد، پولم رو پس میدی؟
– ۸۰ درصدش را پس میدهیم. شما پول را کارت به کارت کنید. اسم خودتان و مادرتان و شماره شناسنامه و آدرس و کد پستی بدهید. من برایتان طلسم میفرستم.
بعد من و مهسا همینطور به همدیگر زل زدیم و به رضا و رضاها فکر کردیم. شاید رضا و رضاها یکدرمیان شارلاتان هم نباشند. تنها بخشی جامانده باشند که از تجربه تاریخ مانده. مثلا آن بخشی که هنوز به ستارهها نگاه میکند و تصور میکند این ستارهها پیامهایی هستند از آسمان که فقط و فقط برای علامت دادن به خودش نوشته شدهاند. آدمهایی که معتقدند اگر موی دلبر را سنجاق کنند به بغل بالش، دلبر را اسیر میکنند. اگر جایی آب بریزند برای همدلی باران میآید. یک چیزی شبیه همان کبوترهای اسکینر که دنبال ربط دادن الگوهای بیربط به همدیگر بودند.
به نظرم جادو هم درنهایت مفهومی بسیار خودخواهانه و خودمرکزبینانه است. ما میخواهیم ارادهمان را به دنیا تحمیل کنیم. چون حوصله نداریم مشکل داشته باشیم و بدتر اینکه حوصله نداریم مشکلی را حل کنیم و اگر حل نشد هم حل نشدنش را بپذیریم. این را میشود از همه جادوهای مسخرهای که توی کتابخانههای نسل پدربزرگهایمان بودند هم فهمید. چطور روی آب راه برویم. چطور مهر به دل کسی بیندازیم. چطور دل کسی را ببریم. چطور بخت کسی را کور کنیم. چطور کسی را هلاک کنیم. چطور پرواز کنیم. چطور ثروتمند شویم. و همهشان پر شدهاند از این طنین که چطور چطور چطور مطلقا هیچ کاری نکنیم.
شماره ۷۱۴