درباره تبارهای یک سریال پادآرمانشهری
شقایق شفیعی
«دیستوپیا» یا همان «پادآرمانشهر» یا «مدینه فاسده» به احتمال زیاد عمری دارد به درازای رقیب دیرینهاش که همان «اتوپیا»، «آرمانشهر» یا «مدینه فاضله» است. همانطور که جهنم و بهشت در جایگاه فرازمینی خود با هم گام به وجود گذاشتهاند، نمونههای زمینی آنها هم احتمالا با هم شکل گرفته و پرداخته شدهاند. از همین مقایسه کوچک مسئله اصلی ما آغاز میشود. بهشت و جهنم به واسطه پشتوانه الهیشان مطلق بوده، اما آرمانشهر و پادآرمانشهر میتوانند نسبی باشند. به قول چهره رعبآور و مرموز -و در عین حال حقارتبار و تاسفآور- سریال «داستان ندیمه» فرمانده واترفرد: «شرایط بهتر همیشه برای همه بهتر نیست، برای بعضیها بدتر است» و این یعنی آرمانشهری برای همه وجود ندارد، پس سوال اساسی ما شاید این باشد: آیا شرایط بدتر هم برای همه بدتر است؟ آیا پادآرمانشهر برای همه پادآرمانشهر است؟
همین پرسشها باعث شد که در ذهنمان اصولی «همهپسند» مجسم کنیم که طی تاریخ شکل گرفتهاند و زیر پا گذاشتن آنها برای همه بدتر است و جهانی که از آن ایجاد میشود یک «پادآرمانشهر» تمام عیار است. این معیارهای مختلف نمایندههایی مشخص در سینمای جهان دارند و «داستان ندیمه» هم مخلوطی از همه آنها است. سری خواهیم زد به قطعات مختلف این پازل زشت.
فرزندان انسان (۲۰۰۶)
حتی یادشان نمیآید آخرین باری که صدای کودکی را در جهان شنیدهاند چه زمانی بوده. جهانی خاکستری و تهی از کودکیها. پارکهای خالی و تاب و سرسرهها زنگار گرفته. حضور یک بچه در این برهوتِ چرک و کثیفِ پُر زد و خورد مانند یک کاسه آب در میان جمعیت عظیم انسانهایی است که اسیر خشکسالی و بیابان شدهاند.
نبودن بچه و بچهدار نشدن شکل نهاییِ آن تباهی معروفی است که قرار است در شرایط پادآرمانشهری و آرماگدونگونه گریبان جهان را بگیرد. تمام مسائل از قبیل بیماری و خشکسالی و قحطی و برخورد شهابسنگ به زمین، نهایتا قرار است نسل انسان را از روی این کُره پاک کنند و به همین خاطر است که در فیلمهایی از قبیل «فرزندان انسان» این داستان از مرحله پایانیِ آن یعنی بچهدار نشدن آغاز میشود. در تمامی این بدبختی و نکبت اما گویا هنوز جایی وجود دارد که در خارج این عالم میتواند به ما کمک کند و اگر بچهای در جایی به دنیا بیاید از آن محافظت و نگهداری کند. سوالی برای ما پیش نمیآید که این بچه از کجا آمده و آن زن جوان چطور باردار شده. مهم این است که این معجزه را نباید به شوخی گرفت. باید برایش جنگید و حتی فدا شد. فدا هم میشوند؛ از پیرمردی که همراه زن معلولش در گوشهای آرام زندگی میکنند تا یک زن که رهبر نیروهای مقاومت است.
مد مکس (۲۰۱۵)
هم در شماره آخر این فیلم و هم در قدیمیترها محیط زیست مسئله اساسی است و در کانونش «مسئله آب» قرار دارد. یک چهره اهریمنی و شیطانصفت با کنترل منبع آب، رهبری این جهان را به عهده گرفته و با وعدههای عجیب و غریبِ پرتی گروهی به نام «پسران جنگ» را کنترل میکند. «مد مکس» به طور کل مشکل «مایعات» دارد. از آب گرفته تا شیر و خون و بنزین. آب و شیر و خون و بنزین هم حیات طبیعی را کنترل میکنند، هم انسانی و هم طبیعی. به عبارت بهتر در این کویر بیپایان نه طبیعتی وجود دارد و نه حاشیه امنیتی برای انسانها و ماشینها.
باز هم یک کودک و مسئله بارداری و توالی نسل تمرکز اصلی را به خود جلب کرده اما تمام تصویر این جهان به جای حس زنانه یا حس مادری یا معجزهای به نام «کودک» یک بیابان پر گرد و خاک است و «خانه» و «امید» جایی نیست مگر محلی که در آن گیاه و آب وجود داشته باشد. شکل مقاومتی که در «مد مکس» وجود دارد بیشتر مشابه گروههای پراکنده یاغی و شورشی است و از آن رو که این جهان اساسا ساختار شهری ندارد، با مقاومتی سازمانیافته و شبکهبندی شده روبهرو نیستیم.
وی به دنبال انتقام (۲۰۰۶)
با نام «V For Vendetta» آشنا است برای ما و شاید با باورهای امروزی که در سطح جهان وجود دارد مهمترین معیار را زیر پا میگذارد: آزادی. البته که فقدان «آزادی» شاید ستون فقرات تمامی فیلمهای پادآرمانشهری باشد، اما تجسد آن در قالب یک دولت تمامیتگرا و دیکتاتور در این فیلم بیش از هرجای دیگری برجسته میشود. انواع و اقسام آزادیها و تفاوتها در این فیلم زیر پا گذاشته شدهاند و حکومتی سر کار آمده که معبر اصلی خود را از طریق ایجاد ناامنی باز کرده. آسایشگاهها و زندانهایی آماده و مهیا هستند برای شکنجه و انجام آزمایش بر روی انسانهایی که با هنجارهای حکومت کنونی همخوانی ندارند.
نیروی مقاومت در این فیلم هم نه یک شبکه یا سازمان زیرزمینی بلکه یک فرد ناشناس با نقاب است که اراده و حس انتقامجوییاش را قهرمانانه بر شرایط تحمیل میکند. نقطه آغازین این مقاومت در سطح گسترده، از یک پیام تلویزیونی آغاز میشود. آن پیام تلویزیونی از این جهت اهمیت پیدا میکند که خود تلویزیون بدل شده به ابزاری برای سرکوب و شستوشوی مغزی. یکی از شخصیتهایی که فرمانده نیروی امنیتی در این حکومت است نماد تمام و کمال فضای رعبآور یک حکومتنظامی در سرتاسر این کشور است. شکلی از نیروی امنیتی که برای پاییدن مردم ساخته و پرداخته شده است در این فرد به طور کامل به چشم میخورد. باز هم نیروی مقاومت برای رسیدن به هدفش باید فداکاریهای زیادی بکند، از خود قهرمان داستان گرفته تا دختر خردسالی که با یک عینک ضخیم چهرهای معصوم دارد.
فارنهایت ۴۵۱ (۱۹۶۶)
باز هم آزادی زیر پا گذاشته شده و در میان تمام وجوه مختلف آزادی، آزادی در اندیشیدن و خیال کردن است که به نابودی و نیستی کشانده شده. نماد آزادی در اندیشه و خیال، در جهان امروز، کتاب است. ساکنین این پادآرمانشهر حق خواندن کتاب ندارند. کتاب خواندن جرم است. کار اصلی گروههای مخالف خواندن کتاب است. باز هم معجزه رخ میدهد و آن هم لحظهای است که فردی کتابی میخواند. تاثیری که خواندن کتاب بر روح و جسم فرد میگذارد شاید بسیار فراتر از حالت عادی کتابخوانی در جهانی معمولی باشد، اما در جهانی که فرانسوا تروفو ترسیم کرده، یک کتاب، همان لیوان آبی است که به دست اسیران بیابان بدهی و خواندنش همان حس خلاصی و خنکی جریان گرفته در گلوی انسان تشنه.
شخصیت اصلی داستان خودش یکی از نیروهای اجرایی حکومت است که وظیفه اصلیاش آتش زدن کتابها است. هر نظم فاسدی در بازوهای اجرایی خودش ممکن است دچار ریزش شود. یک فرد امکان دارد به دلیل پیدا نکردن شغل، یا هرگونه سرخوردگی دیگری به نیرویی اهریمنی بپیوندد و در میانه راه زمانی که با وجوه غیرانسانی مختلف آن سیستم روبهرو شد، مسیرش را عوض کند. اینجا تنها جایی است که وجود یک لکه، یک نقطه کثیفی یا ابهام بدل میشود به ارزشمندترین چیز. زمانی که مهمترین کارکرد یک سیستم شستوشوی ذهنی باشد، وجود یک لکه یا همان نقطه کثیفی یا ابهامی که هنوز پاک و شستهرفته نشده، بالاترین سطح امیدی است که میتوان به رهایی داشت.
خرچنگ (۲۰۱۵)
رابطه عاطفی بین دو انسان آیا مسئلهای است که بتوان به سادگی آن را به زور پیش برد؟ «خرچنگ» به همین موضوع رسیدگی میکند. در این جهان عجیب بیشتر از اینکه آزار ببینیم با شرایطی روبهرو خواهیم بود که جالب است و بامزه. انسانها در این جهان نباید مجرد بمانند و اگر همسرشان از آنها جدا شود یا فوت کند به یک آسایشگاه میروند تا در آنجا جُفت خود را پیدا کنند. آیین جفتیابی اصل جالبی دارد: آدمهایی میتوانند با هم جفت شوند که نقصی مشابه داشته باشند، مثلا هر دو عینکی باشند یا یک پایشان بلنگد. اینکه اساس بر قراری رابطه نه «قوت» بلکه «ضعف» است، شاید عجیب، اما لزوما عنصری پادآرمانشهری نیست. آیا در دنیای کنونی با چنین چیزی روبهرو نیستیم؟ دنیای کنونی هم نکند به پادآرمانشهر نزدیک میشود؟
افرادی که از این جمع بیرون ماندهاند بدل به طعمههایی میشوند در یک جنگل. آدم جنگلیها خودشان یک نیروی مقاومت را تشکیل میدهند که به لحاظ قانونگذاریهای عجیب و غریب دست کمی از نسخه دولتیشان ندارند. «خرچنگ» پیام ترسناکی دارد: حق نداری تنها بمانی، باید حتی به زور هم شده جفت پیدا کنی و اگر اینکار را نکنی به یک حیوان تبدیل میشوی. البته اوج این پیام ترسناک دونکته است: تمامی این کارها را در رفاه نسبی و کاملا شیک انجام میدهید و حیوانی که قرار است به آن تبدیل شوید را «آزادانه» خودتان انتخاب میکنید.
«داستان ندیمه» یا پازلی عجیب از تمام هراسهای ما
«داستان ندیمه» همه اینها را دارد. بچه نیست و روابط آزادانه نیست، وضعیت زیستمحیطی گویا چندان جالب نبوده و زنها حق خواندن کتاب ندارند و یک دیکتاتوری خشن روی کار آمده. نکتهای که شاید در تمام این فیلمها و این سریال جالب است، وجود نیروی «مقاومت» در برابر شرایط جهنمی است. این فیلمها شاید تلنگری ظریف بزنند به مردمی که هنوز به آن شرایط جهنمی نرسیده و نسبت به جهان خودشان بیتفاوتند. در بسیاری جاها تا سری به سنگ نخورد، تصمیم درست گرفته نمیشود و این سر به سنگ خوردنها ممکن است بعضی اوقات بسیار مهیب و مهلک و جبرانناپذیر باشند. شاید پیام بسیاری از این فیلمها همین باشد: برای مقاومت نباید در انتظار شعلههای آتش جهنم ماند.