تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۰/۰۲ - ۰۷:۳۳ | کد خبر : 1649

لحظه عاشقانه پیگمالیون و جاذبه نوستالژیا

«پیگمالیون» نام یکی از اسطوره‌های یونانی است، او که مجسمه‌ساز ماهری است، با وجود این‌که نسبت به زنان تنفر زیادی داشت، ولی همواره در کار تراشیدن پیکره‌های زنانه از سنگ‌های قیمتی بود. او بدون توجه به اطراف، مثل یک ماشین مکانیکی، هر روز در حال تراشیدن مجسمه‌هایی از سنگ بود، تا این‌که مجسمه زن زیبایی […]

«پیگمالیون» نام یکی از اسطوره‌های یونانی است، او که مجسمه‌ساز ماهری است، با وجود این‌که نسبت به زنان تنفر زیادی داشت، ولی همواره در کار تراشیدن پیکره‌های زنانه از سنگ‌های قیمتی بود. او بدون توجه به اطراف، مثل یک ماشین مکانیکی، هر روز در حال تراشیدن مجسمه‌هایی از سنگ بود، تا این‌که مجسمه زن زیبایی را می‌سازد و این اثر هنری و ساخته‌اش را تا حد امکان به زیبایی و اوج کمالات انسانی نزدیک می‌کند. اما از قضای روزگار با دیدن زیبایی و شکوهی که در آن مجسمه وجود داشت، به یک‌باره عاشقش می‌شود، مجسمه‌سازی که عاشق مجسمه‌اش می‌شود. شدت عشق به این مجسمه تا آن‌جا ادامه می‌یابد که آفرودیت، الهه عشق و زیبایی به دلیل شدت عشق مرد پیکره‌تراش، به این مجسمه سنگی زندگی و جان می‌بخشد و او را «گالاتیا» می‌نامد. گالاتیا زنده می‌شود و به‌عنوان همسری برای پیگمالیون، در کنار او زندگی را ادامه می‌دهد. در این اسطوره، با همه خیال‌زدگی و وهم‌گونه بودن روایتش، چیزی از جنس واقعیت وجود دارد. اگر پیکره‌ها و مجسمه‌های تولیدشده توسط پیگمالیون را، مثل برش‌ها و بخش‌ها و شبیه آدم‌ها و عاشقانه‌های تولیدشده در زندگی‌اش در نظر بگیریم، شاید هر انسانی، از این منظر، چیزی از جنس پیگمالیون و اصرارش را با خود داشته باشد. لحظه‌ای که یک‌باره عاشق بخشی از سرنوشت و گذشته‌ای می‌شویم که خود نویسنده و تراشنده‌اش بوده‌ایم، به لحظه عاشقانه پیگمالیون وارد شده‌ایم، عاشق مجسمه و پیکره‌ای شده‌ایم، که بخشی از گذشته و تاریخ ما بوده است، و از این زاویه، پیگمالیون برای من، یک قهرمان نوستالژیک و یک «نوستال باز» است، کسی که در دام و جاذبه نوستالژیا معلق می‌ماند. باید تا حد امکان از گرفتار شدن در لحظه پیگمالیون، فرار کرد و آن را به تاخیر انداخت، چراکه «گالاتیا» پس از زنده شدن و جان گرفتن و به ازدواج پیگمالیون مجسمه‌ساز در آمدن، دیگر اجازه کار هنری را به شوهرش نخواهد داد.

یونس یونسیان

%d8%b3

سه مرد، با همه امیدها و آرزوهایشان، با یک دنیا جوانی در فیلمی به نام «انتهای بدون شک خیس و خالی یک خیابان همیشه برفی که گاهی صدای یک بسته شدن محکم در آن به گوش می‌رسد: «سه جوان در کنار مرسدس بنز در یک روز برفی حوالی میدان تجریش در تهران سال ۱۳۵۶ خورشیدی. در حال مکالمه‌ای داغ و پرحرارت هستند، با وجود سرمای هوا و نشستن برف روی لبه دیوارها، انگار سردشان نیست، چیزی شبیه یک ایستادن موقت است، بر سر دعوایی، شاید صحنه تصادف، مثل یک صحبت کوتاه برای معامله و دیدن ماشین یا حتی پیاده شدنی برای برنامه‌ریزی ادامه مسیر و گشت‌زنی در خیابان، اما موضوع صحبت هر چه هست، چیزی از عکس با آن خانه آجری و پنجره‌های حصیرکشیده‌اش، با درخت‌های یخ بسته و پیاده‌روی خلوتش، وجودم را به سوی خودش می‌کشد. در میانه صحبت‌هایشان وارد می‌شوم، به همدیگر دست می‌دهند و پس از خداحافظی سوار ماشین‌هایشان می‌شوند و من را در یک افق سرد و خالی با خیابان، تنها می‌گذارند. سوز سرما به وجودم می‌زند و از وارد شدن به عکس، پشیمان می‌شوم، به سراغ خانه آجری می‌روم و زنگ در را می‌زنم، صدای گربه‌ای مرا از خود به در می‌کند، پس از مکث کوتاهی، در باز می‌شود و من به یک‌باره، با تمام قدرت، بسته می‌شوم.

%db%8c

میزانسن یخ‌زده‌ای برای سه دختر و دو چتر، یا کمی دورتر، سه نفر و یک چتر، دختران دانشجوی دانشگاه تهران در مسیر برفی داخل دانشگاه با چترهای رنگارنگ در زمستان سال ۱۳۵۵ خورشیدی: انگار سردشان نیست، یکی از دخترها در جلوی عکس، در حال چنگ زدن و کشیدن چتر دوستش بالای سر خودش است، از دوربین رو برگردانده، یک شوخی دخترانه، که حال‌وهوایش با شوخی‌ها و سیاق رفتاری دختران امروزی تفاوت دارد، می‌خواهد جایی زیر چتر رفیقش، برای خودش پیدا کند، کلاسورها و کیف‌ها به شکل منظم، زیر بغل‌ها قرار دارد، از میزان نشستن برف روی یقه پالتوی بیرون‌مانده از زیر چتر، می‌توان شدت بارش را حدس زد. کلاس تمام شده و یک عکس سرخوشانه، می‌شود یکی از بهترین تصاویر از زمستان‌های برفی دانشگاه. برای تجربه «رهایی» هیچ‌وقت نباید دوید، اگر برای رسیدن، به نفس‌نفس زدن افتاده‌ایم، و با دست‌های لرزان، پاهای سرد و خسته و جوراب‌هایی خیس و گل‌آلود به میانه‌های راه رسیده‌ایم، اشتباه آمده‌ایم، که گرفتار شده‌ایم و چیزی از جنس «رهایی» در کار نیست. برای بازگشت به عقب و تجربه دوباره لحظه این عکس، باید بدون چتر و با صورتی پرحرارت زیر دانه‌های برف به دنبال لحظه‌ها و خاطراتی باشیم که روزی، پشت سر گذاشته‌ایم، به دنبال همه عشق‌ها، همه فریادها، همه گام‌ها، همه مشت‌های گره‌کرده، همه دست‌ها و سراسر اشک‌ها و نوازش‌هایی که بی‌رحمانه جا ماندند.

%d9%84

دکمه را فشار دادن، برای انداختن حلقه‌های رنگارنگ در آب: شاید در میان وسیله‌های بازی، آن‌هایی که شامل ظرف‌ها و حباب‌هایی برای نگه‌داری آب یا مایعات دیگر بودند، بیشتر از هرچیز برایمان، یادآور احساس خوب غرق شدن و غوطه‌ور شدن در بازی بودند، از حباب‌های شیشه‌ای که با تکان دادنش، بارش برف بر سر «زوج عروسکی» عاشق یا «درشکه بابانوئل» آغاز می‌شود، تا بازی پرتاب حلقه در آب، که با فشار دادن دکمه بزرگش، حلقه‌های رنگارنگ بسیاری به داخل آب وارد می‌شوند تا بر سر نشانه‌ها هدف‌گیری شوند. فشار دادن دکمه و شروع بازی، همیشه قابل کنترل و در اختیار اراده است، اما وارد شدن حلقه‌ها در یک سیال غریبه و افتادنشان روی نشانه‌ها دیگر شانس محض و جدالی روی اعصاب است، و هر بار نتیجه تازه‌ای دارد. انگار هیچ دو تلاش و فشار «دکمه پرتاب» نمی‌تواند دو نتیجه مشابه حاصل کند. و این بازی، چیزی جدی از رمز زندگی با خود دارد. انگار فضای غوطه‌ور داخل ظرف آب، چیزی شبیه حال‌وهوای رویاها و خواب‌هایمان است، آن نقطه‌ای که یک‌باره دستی از غیب، دکمه وجودمان را فشار می‌دهد و ما پرتاب می‌شویم، به جهان رویا، ناخودآگاه، هذیان‌های شفاف، به برزخ معروف میان خواب و بیداری، آن‌جا که در مرز میان دو جهان، فراموشان لرزانیم.

%d8%a7

هر انسانی به ناگاه، تکه‌ای از وجود خودش را در یکی از عکس‌های دوران جوانی پدرش کشف می‌کند. لحظه‌ای که چهره خود را در خطوط و انحناهای چهره جوان پدر بازمی‌یابیم؛ چهره‌هایی که در کنار هم یادآور بازگشت ابدی و تکرار دوباره انسان هستند. تجربه اصیل هر انسان باید شامل پیش‌بینی آینده و درک کامل گذشته‌اش باشد و کشف رمز چهره پدرانه درحقیقت شاه‌کلید این تجربه اصیل است. ایزدی به نام «ژانوس» در اسطوره‌شناسی رم باستان وجود دارد که دو صورت و دو چهره دارد. ژانوس نمادی از سرآغازها و گذرگاه‌هاست، خدای محافظ دروازه‌ها، درها و مراحل گذار. ژانوس به‌صورت هم‌زمان به روبه‌رو و پشت سرش نگاه می‌کند و جلوه‌ای از نگاه هم‌زمان به گذشته و آینده است. ژانوس به شکل اسرارآمیزی حکایت انسان است، انسان جامانده در میان گذشته و آینده، انسانی که باید چهره دیگرش را کشف کند. چهره‌ای که نه به زمان حال و نه به دو سوی گذشته و آینده شبیه است. چهره‌ای که مثل داستان «بوف کور» صادق هدایت، ترسیم هندسی و نگاشت میان چهره راوی و عمویش است، یک شباهت دور و نزدیک با پدر دارد و مثل چهره من است، که روی آینه دق افتاده باشد. عکسی از دوران جوانی و بیست و چند سالگی پدرم با دوربین لوبیتل.

%d8%aa

در کنار کفش‌های نوستالژیک روی دیوار فروشگاه قدیمی و ازکارافتاده «کوروش» در تقاطع خیابان ولیعصر و خیابان پزشک‌پور: گذشته همواره خودش را به شکل زمانی غیرقابل بازگشت، ازدست‌رفته و گم‌شده نشانمان می‌دهد، گذشته‌ای که تمام شده و رفته است، هیچ راهی برای بازگشت یا تغییر کوچک‌ترین بخشی از رخدادهایش وجود ندارد. خاطرات و یادگارها همیشه دوست دارند تا چهره‌ای زیبا، ایده‌آل و بت‌واره از زمان گذشته را بازنمایی کنند، خاطراتی که فریب‌های ساختار ذهن کهن انسان هستند. انسان و زمان همواره محکوم به حرکت خطی و بی‌بازگشت زمان هستند. کفش‌های انسان تا ابد باید روی سطح افقی گام بردارد، انسان راهی برای فرار ندارد و شاید روزی بیاید که «فراانسان» و «سوپرمن»‌ها بدون هیچ حقه نمایشی و جلوه‌های ویژه، روی دیوارهای فروشگاه کوروش قدم بزنند. به یک قدم زدن فانتزی روی دیوارهای فروشگاه کوروش خوش آمدید.

%d9%86

از ارتفاعات قلهک به تهران نگاه کنید و نفسی در حال‌وهوای اواخر دهه ۳۰ خورشیدی تازه کنید: خانه آقای بیل مورتون واقع در قلهک، محله کوچه یخچال سال ۱۳۳۹ خورشیدی. محمد شاه تمامی امتیاز مالکیت قلهک و زرگنده را به دولت‌های بریتانیا و روسیه واگذار کرد. در دوره سفارت سر جان کمپبل، وزیر مختار بریتانیا در ایران، بریتانیایی‌ها تغییرات گسترده‌ای در قلهک انجام دادند و باغ تابستانی سفارت و واحدهای منطقه مسکونی کارکنان خود را در قلهک بنا نهادند. امتیاز مالکیت قلهک تا دوران رضا شاه در مرجعیت بریتانیا باقی ماند و پس از آن با الحاق قلهک به شهر تهران، مالکیت زمین‌های منطقه به شهر تهران واگذار شد و تنها باغ سفارت در اختیار دولت بریتانیا باقی ماند.

شماره ۶۸۹

خرید نسخه الکترونیک

کتابفروشی الکترونیک فیدیبو

کتابفروشی الکترونیک طاقچه

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟