ماجرای یک روز فلاکت در یک تور شاد شاد شاد
مریم معروفی
کله سحر قرار گذاشتیم یک جایی دور و بر بلوار کشاورز. قرار بود با یکی از این تورها که اسمش تور شاد است، یکروزه برویم نمکآبرود و ساحل متل قو و جنگل عباسآباد. صبح برویم و شب برگردیم. همان اعصابخوردیِ روز تعطیل صبح به این زودی از خانه بیرون زدن کافی بود تا حساب کار دستم بیاید چه روز درخشانی در انتظارم است. بماند که همین واژه مشکوک «شاد» باعث میشد یکجور حس ناامنی به آدم دست بدهد. برای امثال من که از ۲۴ ساعت روز، حداقل ۱۲-۱۰ ساعتش را مشغول کاریم و باقی را به هوای یک تعطیلی آخر هفته سر میکنیم، دانستن این که این آخر هفته رویایی قرار است صرف چه کاری شود و دقیقا چه بلایی قرار است سرت بیاید، از نان شب هم واجبتر است. به هر حال دل را زده بودیم به دریا، با این توجیه که یک بار که هزار بار نمیشود.
سفر را به اصرار مادر آمدهایم که ۲۴ساعته غر میزند «تابستان آمد و رفت و هیچ قبرستانی نرفتیم». حالا که من و خواهرم بعد از قرنی راضی شدهایم همراهیاش کنیم، دیگر غر زدن به جانش از انصاف دور است. خودش همه کارهای ثبتنام تور و برنامهریزیها را انجام داده. یک بار که طبق معمول داشتم وظیفه خطیر پاک کردن کش تلگرامش را انجام میدادم، دیدم ۱۲-۱۰ تا از این گروههای ایرانگردی و تور یکروزه و طبیعتگردی عضو شده. به اینستاگرامشان هم سر زده و همه کامنتها را زیر و رو کرده و یکی از جذابترینهایشان را به تایید مسافرها پیدا کرده. آخر سر هم به ما میگوید: «گفتم یه تور شاد انتخاب کنم که روحیهمون عوض شه». آماده میشویم برای آن که روحیه درب و داغانمان عوض شود.
صبح- خارجی- جلوی اتوبوس
هوا هنوز تاریکروشن است که جمع میشویم جلوی اتوبوس. یک خانم قدبلند جیغجیغو با بلندترین صدای ممکن حضور و غیاب میکند و با یک لبخند کج و معوج، مسافرها را یکییکی داخل اتوبوس میفرستد. یک ربع ۲۰ دقیقهای است نشستهایم و اتوبوس هنوز راه نیفتاده. معلوم میشود منتظر سه تا مسافر هستند که نیمساعتی تاخیر دارند. در حالی که دارم خودخوری میکنم که چطور آدم میتواند اینقدر بیفکر باشد و چهل نفر را معطل خودش کند، سه تا دختر جوان بزککرده جیغجیغکنان سر میرسند. از ماچ و بوسهها و مینا جون خطاب کردنهای خانم لیدر میفهمم که از مشتریهای پروپاقرص این تورها هستند. داخل اتوبوس که میشوند، بلند بلند با همه سلام و علیک میکنند و بدون آن که تاخیر نیمساعتهشان را به روی مبارک خودشان بیاورند، آخر اتوبوس جاگیر میشوند.
صبح- داخلی- اتوبوس
نیم ساعتی هست که اتوبوس حرکت کرده و کمکم دارد از شهر خارج میشود. جز سه تفنگدار جیغجیغو، صدای چندانی از کسی خارج نمیشود. معلوم است یخ جمع هنوز آب نشده. خانم لیدر که تا حالا مشغول هماهنگی غذا و چک کردن لیست و تلفن بوده، یکدفعه بلند میشود و رو به جمع شروع میکند به حرف زدن. خودش را معرفی میکند و با آب و تاب، وعده یک سفر خاطرهانگیز را میدهد. بعد از این که قربانصدقههای بیخودی تمام شد، با خنده تشر میزند که شما دیگر چهجور مسافرهایی هستید، چرا اینقدر خوابآلود و بدعنق؛ یک سر و صدایی، چیزی بکنید. همین شوخی بیمزه کافی است که یخ جمع کمی باز شود. خانم لیدر از مسافرها میخواهد که یکی یکی خودشان را معرفی کنند و شغلشان را بگویند. جز دو-سه نفری که همسن و سال مادرم هستند، بقیه جوانند؛ حدود ۳۰-۲۰ ساله. از سر اتوبوس شروع میکنند به معرفی خودشان. اکثرا دانشجو هستند یا از این شغلهای اداری-کارمندی دارند. نوبت به من که میرسد با این که هیچ خوشم نمیآید، خودم را با یک جمله معرفی میکنم: «مریم هستم، خبرنگار». از پچپچها و لبخندهای بقیه میفهمم شغلم به نظرشان جالب آمده. معذب میشوم و میخواهم کمی غرغر کنم که لبخند به پهنای صورت مادر منصرفم میکند. از قیافه خواهرم هم پیداست اوضاعش دستکمی از من ندارد.
معرفی که تمام میشود، یک آهنگ ملایم با صدای بلند شروع میشود به پخش شدن. دو-سه دقیقه نگذشته، صدای اعتراض یکی از سه تفنگدار از ته اتوبوس بلند میشود که: «این چه آهنگیه گذاشتین. یه چیز شاد بذارین بابا دلمون پوسید». در کسری از ثانیه یک آهنگ شش و هشت پخش میشود که در آن خوانندهای با تضرع از خدا میخواهد که یک داف(!) برایش جور شود. جمعیت داخل اتوبوس یکصدا خواننده را همراهی میکنند و دم میگیرند که: «لعنتی انقده خوبه که باید سانسور شه». از این لحظه به بعد ولولهای در اتوبوس برپا میشود که نگو. از اینجا تا وقتی در نمکآبرود از اتوبوس پیدا شویم، یکبند موسیقی و رقص و آواز برپاست.
روز- خارجی- نمکآبرود
آماده میشویم برای پیادهروی سبک و صرف صبحانه در دل جنگل. خودم را دلداری میدهم که اینجا دیگر جنگل خداست و و از جمع میزنیم بیرون و این حرفها که دو سه نفر میآیند سمت ما تا مثلا معاشرت کنند. یکیشان میپرسد: «شما واقعا خبرنگارید؟» درحالیکه سعی میکنم به زور لبخند بزنم، سر تکان میدهم. بعد سه- چهار تا سوال بیربط میپرسد که میفهمم بنده خدا اصلا توی باغ نیست. بعد از آن تا برسیم به جایی که اتراق کنیم، تقریبا با همه زورکی معاشرت میکنیم. یک نفر میگوید با دوستش به هم زده و برای تمدد اعصاب، تنهایی میآید به این تورهای دستهجمعی. میگوید کلی دوست پیدا کرده و ماهی دو-سه بار آخر هفتهها سفر میرود. بعد هم اضافه میکند که این تورها با این که ارزان است، اما حسابی خوش میگذرد. میگوید از وقتی این سفرها را پیدا کرده، دیگر احساس تنهایی نمیکند. با این که نمیفهمم چرا باید این چیزهای شخصی را به من بگوید، بیخودی لبخند میزنم و حرفش را تایید میکنم.
توی جمع دو- سه نفر هستند که اصلا نمیدانند چه توری و کجا آمدهاند؛ فقط میدانند آمدهاند که خوش بگذرانند. کور خواندهایم اگر خیال کنیم اینجا دیگر خبری از رقص و آواز نیست و مردم این همه راه آمدهاند تا از طبیعت لذت ببرند. بساط رقص و آواز بلافاصله در فجیعترین شکل ممکن در قلب جنگلهای عباسآباد برپا میشود. یکی با بدترین صدای ممکن زده زیر آواز و دخترها قربان صدقهاش میروند و به او ترانه درخواستی سفارش میدهند. کاری که از دستم برنمیآید، هدفون را توی گوشم میگذارم و سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم.
عصر- داخلی- اتوبوس
فکر کن تمام طول مسیر یک نفر بیخ گوشت داد بکشد: «شله شله، دستا شله!» بعد هم هر دو-سه دقیقه یک بار به تو تشر بزند که چرا دست نمیزنی و آنقدر کفرت بالا بیاید که اگر راه داشته باشد قطعا خودت را از پنجره اتوبوس پرت کنی بیرون. معلوم نیست اینجا چرا همه اینقدر به کار هم کار دارند؛ اعتمادبهنفسها چرا اینقدر بیخودی بالاست. هرچه به آخر سفر نزدیک میشویم و گروه بیشتر با هم گرم میگیرند، اعتماد به نفسها هم بالاتر میرود. یکی به خودش جرئت میدهد با گوشخراشترین صدای ممکن یک ساعت تمام بزند زیر آواز. آن یکی فکر اضافه وزنش را نمیکند و سر تا ته مسیر جلوی چشم چهل نفر حرکات موزون انجام میدهد. آنقدر ازدحام زیاد است که صدا به صدا نمیرسد. در تمام طول مسیر من و خواهرم شاید سه چهار جمله هم به هم نگفته باشیم. حرفهایمان را میگذاریم برای خانه، اینجا قرار است به زور شادی کنیم.
شب- خارجی- جلوی اتوبوس
همانجا قرار سفر بعدیشان را گذاشتند و به ما نگفتند. آنقدر اخم و تخم کرده بودیم که حساب کار دستشان آمده بود در جمعشان وصله ناجوریم. مادر اخم کرده بود و میگفت آبرویش را بردهایم با این اخلاقمان. غر میزد که پشت دستش را داغ میکند که دیگر با ما از خودراضیها سفر نیاید. میگفت شما از آدم به دورید و هیچ چیزتان به بقیه نرفته. شاید هم راست میگوید. شاید ما زیادی عجیب و غریبیم که سفر میآییم تا آرامش پیدا کنیم؛ تا یک جای جدید ببینیم؛ یک چیز جدید بخوریم. اعصاب برایمان نمانده؛ خسته و کوفته از جمع جدا میشویم و میرویم پی کارمان. پشت دستمان را داغ میکنیم که تور شاد که هیچ، کلا دیگر جز با دوست و آشنا تور دستهجمعی هم نرویم.
شماره ۷۱۲