گزارشی از دیدار با هوشنگ مرادی کرمانی در آستانه ۷۵ سالگی اش
سهیلا عابدینی
«شکار کردن همان کاری است که نویسنده میکند. بههرحال عکاس هم باید همین را داشته باشد. لحظهای بگیرد. البته عکاس لحظه را حفظ میکند. عکاسهایی که از من عکس میگیرند، به من لطف داشتند. این است که خوشعکس میشوم. خدا نکند عکاس از سوژهاش خوشش نیاید.» اینها را هوشنگ مرادیکرمانی وقتی که برای عکاسی مدتی ایشان را زیر آفتاب شهریورماه معطل کردم، گفت. فقط داستانهایش نیست که به دل مینشیند. گفتوگوی ساده و معمولی هم با او حالِ آدم را با شوخطبعی و نکتهسنجی که دارد، خوب و خوش میکند. روز شنبه ۲ شهریور، چند روز مانده به تولد ۷۵ سالگی ایشان، با تعدادی از دوستان تحریریه و آقای عموزادهخلیلی به صرف کیک و چای ساعتی پای صحبتهای گوشنواز ایشان نشستیم.
بحث از همان اول بعد از خوشامدگویی و امضای کتاب، ساده و صمیمی و صریح شروع میشود. آقای عموزادهخلیلی میگویند: «اسم کتابهای شما سهل ممتنع است. خیلی ساده به نظر میآید، ولی واقعا سخت انتخاب شده است. هرکسی نمیتواند اینطور اسمگذاری کند.» آقای مرادیکرمانی هم معتقد است: «اسم کتاب اگر سخت باشد، حرکت نمیکند. باید یک چیزی باشد که مردم باهاش سروکار داشته باشند. مهم این است که اسم سوالبرانگیز باشد. چون سوال که ایجاد نکند، در ذهن نمیماند.» در ادامه بچههای مجله از استاد خواستند وقتی شمعها را فوت میکنند، آرزویشان را با صدای بلند بگویند و ایشان گفتند: «من نزدیک ۷۰درصد آرزوهایم برآورده شده است، فقط ۳۰ درصد طلبکار هستم. چندتا آدم را میشناسید که ۳۰ درصد طلبکار نباشد؟ اگر به همه آنهایی که رحمت خدا رفتهاند، نگاه کنید، به جای انسان، آرزوها رفتهاند زیر خاک و حرفهای نگفته که هیچوقت نتوانستهاند بگویند. خیلی باید خوشبخت باشی که ۷۰درصد آرزهایت برآورده شود. برای خیلیها سه درصد هم برآورده نشده است. معمولا آنها جزء این گروه هستند. بستگی به این دارد که چقدر از زندگی متوقع باشیم؟ اگر بخواهم یک تعریفی از خودم در روز تولدم بدهم، میگویم مادرم به جای اینکه بچه به دنیا بیاورد، یک دوربین فیلمبرداری به دنیا آورده است با صدا سرصحنه. از وقتی یادم است، این دوربین کار میکرد. رنجها، آدمها، دردها، سختیها… همه اینها را ثبت کرد. من بیش از هر نویسندهای به زندگی خودم نوک زدم. کتابهای «شما که غریبه نیستید» یا «هوشنگ دوم» را نگاه کنید، میبینید زندگی زیاد بالا پایین دارد. من یک شب راحت نخوابیدم. هر شب به یک داستانی فکر کردم که از این زندگی بکشم بیرون، از این آشی که پخته شده برای من به عنوان زندگی، حالا چقدر مصرف کردم، چقدر دوستش داشتم… مهمترین قسمت زندگی این است که وقتی مُردی، راحت میشوی، ولی وقتی به دنیا آمدی، بدبختیهایت تازه شروع میشود. از صبح تا شب برای آرزو میدویم و شب هم که میشود، خواب آرزوها را میبینیم؛ برآورده نشدنش یا برآورده شدنش.»
آقای عموزادهخلیلی میگویند: «آثاری که ارائه دادید و به مردم هدیه کردید، تازه است، با اینکه از زندگی خودتان آن را نوشتید و حدودا ۶۰ سال گذشته. ما شاهد بودیم و هستیم که بچههای این دورهوزمانه هم میخوانند و لذت میبرند. در هر انتخابی اسم شما جزو محبوبترینها بوده است. هر داستانتان یک جهان تازه به ما داده است و انسانهای تازهای را به این جهان میآورد و همه اینها را شما بهتنهایی انجام دادهاید. جای تبریک دارد؛ اول به خودمان که این توفیق و خوشبختی را داشتیم که در زمانهای باشیم که آقای مرادیکرمانی هستند. اگر قرار باشد ما آرزو کنیم، فکر میکنم آرزوی همه ما این است که سالهای سال شما باشید و سایهتان بر سر ادبیات و بچهها و فرهنگ باشد همیشه.»
ابراهیم قربانپور: آقای مرادیکرمانی، در مورد جایزههایی که گرفتید و خاطرههایی که از این جایزهها دارید، برایمان بگویید.
خاطراتی که برای این جمع احساس سرخوشی ایجاد کند، یکیاش روند گرفتن جایزه مار آبی بود. وقتی این جایزه را به من اهدا کردند، خودم آنجا نبودم. یک ایرانی این جایزه را از طرف من گرفت. جایزه در واقع، یک مار آبی است که با جوراب درست شده و برایش زبان و چشم گذاشتهاند. همراه آن البته مبلغی پول و یک لوح تقدیر هم داده بودند. آن جوان ایرانی پدرش اینجا برنجفروش بنکدار بود. اینها مرا پیدا کرده بودند و دعوت کردند بروم جایزهام را بگیرم. من هم یک روز رفتم آنجا. کاروانسرایی بود پر از برنج. یک مرد جاافتاده تقریبا ۵۷، ۵۸ ساله نشسته بود و دستگاهی هم کنارش بود و این جایزه هم کنارش. این آقا خیلی از افرادی که در آن بازار کار میکردند، ازجمله باربرها را صدا کرد آمدند و چای هم ریخت برایشان. بعد رو کرد به این جمعیتی که بودند، گفت این جایزه را تقدیم میکنم به ایشان. آمد و جایزه را داد به من و به بقیه گفت برایش کف بزنید و آنها هم برای من کف زدند. یاد فیلمهای فلینی افتادم. آن جایزه خیلیخیلی به من چسبید. برای اولین بار کارگرها و باربرها برای من کف زدند و یک جایزه جهانی را از دست یک آقایی در مغازه برنجفروشی گرفتم. کارگران جمع شده بودند و از جاهای دیگر هم آمده بودند که ببینند چه خبر است. بعد پرسیدند جایزه چیست؟ نگاه کردند دیدند جورابی به صورت مار درآمده است. نشستند خودشان مثل آن را با دست درست کردند. میگفتند این را از اینجا برایت فرستادهاند.
روشنک محمدی: استاد، خیلی از کتابهای شما جایزه گرفتند.
البته دوربین ما دیگر فیلمش تمام شده. دوربین دوستان دارد کار میکند. (همه با هم میخندیم) یکدفعه ما را در کارخانه ایران ناسیونال دعوت کردند. گفتند افراد مختلف را دعوت میکنیم درباره «دقت» سخنرانی کنند تا به کارمندانمان بگوییم اگر یک پیچ را اشتباه کار بگذارند یا فراموش کنند، یک خانوادهای میرود ته دره، یا کسی میرود زیر کامیون. نمیدانند این موضوع چقدر مهم است. سرکار با همدیگر شوخی میکنند، مثل کسانی که کار معمولی دارند. به اهمیت کاری که میکنند، پی نبردهاند که چقدر کار خاصی است. اینها کاری تولید میکنند که آدمها مینشینند داخل آن و با اطمینان در سربالایی و سرپایینی و پیچهای جاده میروند. کارشناسان میآیند حرفها را به هم میبافند و میروند، ولی شما کتابی۱ نوشتهاید که آن کتاب را در مدرسه به فرزند یکی از کارکنان اینجا جایزه دادهاند. این کتاب شما بین کارمندان اینجا دست به دست گشته و همگی خواندهاند تا به مدیرعامل رسیده. کتابی که اهمیت ریزهکاری در صنعت امروز و تولید انبوه را با سادهترین و شیرینتر وضع بیان کرده. مدیرعامل آنجا گفت توضیح اهمیت ریزهکاری با ادبیاتی ساده که از لایههای مختلف جامعه عبور کند و واقعیتی را بیان بکند که همه را در بر بگیرد، میتواند خیلی تاثیرگذار باشد. خلاصه اینکه آنجا کارگرها را جمع کردند و ما رفتیم برای کارگران که این کار خاص و خطیر را انجام میدادند، حرف زدیم و داستان این کتاب و اهمیت موضوع را تا حد امکان توضیح دادیم. آنها به خاطر این کتاب برای من کف زدند. در آخر، شاید به قصد تقدیر مثلا، یک گلیم هم اهدا کردند و بعدش ناهار دادند.

غزل محمدی: برای کتاب «خمره» هم جایزه گرفتید؟
بله. در سفری به اتریش درباره همین کتاب من خمره کوچکی با خودم بردم که بگویم خمره چی هست. آنجا خواستم مرا ببرند یک مدرسه روستایی. گفتم روستاهای اینجا را ندیدهام، با قطار از کنارش رد شدهام. ببینم بچه روستاییهای اینجا چطوری هستند، کلاسشان چه شکلی است. میخواهم بدانم من که تهِ تهِ تهِ روستاهای ایران در پشت کوهها هستم و کلا ۴۰۰، ۵۰۰ نفر جمعیت داشت، آنجایی که من به دنیا آمدم و ۱۳، ۱۴ سال عمرم در آن گذشت، به قول چینیها گل عمر ۱۳، ۱۴ است، روستاهای اینجا را ببینم چطوری است. رفتم دیدم بچهها نقاشی کشیدهاند، ۴۰، ۵۰ تا خمره یکی از یکی بهتر. گفتم من با چه بدبختی خمره آوردهام. گفتند ما عین این را داریم. به من اعلام کردند کتاب شما اینجا کتاب سال شده و بچهها این کتاب را خواندند. سال ۱۹۹۴ بود. به خبرنگاری گفتم بچههای شما آب میخورند؟ گفت بله. گفتم تشنه هم میشوند؟ گفت بله. گفتم خود شما چی، آب میخوری؟ گفت بله. گفتم تشنه هم میشوی؟ گفت بله. گفتم من از یک حس رسیدهام به یک شیء. راجعبه ظرف این آب داریم صحبت میکنیم. همهجای دنیا یک حسی دارند، ظرفهایش در کشورها و جاهای مختلف عوض میشود. توی اینها چیزی است که نیاز بشر هست.
وقتی بچهها کتابهایشان را برای امضا میدهند، کسی درباره علاقهاش به کتاب آخر استاد میگوید که در چند ماه گذشته چندین بار تجدید چاپ شده. ایشان جواب میدهند: «انسان همه جا شکل هم است به جهتی، به جهت نیازهای بدنی. در این داستان۲ یک دکتری هست که میگوید انسان به وسیله سوراخهای بدنش، به وسیله روزنهایی که در بدنش وجود دارد، خوشبخت یا بدبخت است. با دهانش حرف میزند، با گوشش میشنود، با آنها میرود، با آنها میآید، بچهدار میشود، میتواند لذت ببرد، میتواند رنج ببرد. در حقیقت باید بتواند اینها را مدیریت کند. این سوراخهای انسان مسئول خوشبختی و بدبختی اوست. مسئول برآوردن آرزوها، مسئول مقاومتها، شکستها… آنهایی که کار میکنند، کارگردان هستند. وقتی پا به سن میگذاری، اولین چیزی که از پیری، بدبختی، گرفتاری پیدا میشود، خراب شدن این سوراخهایی است که مجری اوامر شما هستند. شما تا وقتی که میتوانی حرف بزنی، میتوانی یک نیازی را برطرف کنی. داستانی است که در شیرخوارگاه میگذرد. وقتی اینها را میبرند دکتر معاینه کند، میگوید شما همه جاش رو داری معاینه میکنی و زیرورو میکنی. خوشبختی اینو هم معاینه کن. چون تصویری هم که از این میدهند، یک کیسه گوشتی با یک تعدادی سوراخ میآورند میدهند دست دکتر میگویند معاینهاش بکند. این سوراخها هرکدام وظیفهای دارند و تا آخر عمرشان باید کارشان را خوب انجام بدهند. اگر بد انجام بدهند، یا تا آخر عمر مشکلی برایشان پیش بیاید، آن خوشبختی آدم دیگر از بین میرود. من خوشبختی را توی سوراخهای آدمها میبینم. هرکدام سوراخشان بهتر کار کند، خوشبخت است!
سهیلا عابدینی: آقای مرادی کرمانی، شما که ادبیات را دارید با این لحن جذاب تعریف میکنید، چطور است که اعلام بازنشستگی کردید؟
ببینید، من سه، چهار مرحله در زندگیام تجربه کردهام. برمیگردد به بدن. بیشتر از ۴۰ سال کوه میرفتم و میروم. الان دیگر تا بالای کوه نمیروم. یک دریچهای یک سربالایی خیلی وحشتناک و تیزی است که موقعیت خیلی ناجوری دارد. من توی تاریکی با چراغقوه با نادر ابراهیمی آنجا رفتم، توی آفتاب رفتم، توی ابر رفتم. یک روز رفتم. پنج، شش قدم که بالاتر رفتم، دیدم دیگر نمیتوانم. یک چیزی توی من هست که نمیگذارد جلو بروم. سالم هم بودم. دیدم هی میخواهم بروم، هی نمیتوانم. دوستانم جلو افتاده بودند و من مانده بودم. هرجور بود، خودم را کشیدم بالا. یک ماه بعد روی تخت بیمارستان منتظر عمل بودم، چون رگهای قلبم گرفته شده بود. آنجا به من هشدار داد که چه شد. یک بار هم توی اتوبوس سرپا ایستاده بودم و دستم به میله وسط اتوبوس بود. جوانی گفت پدرجان بیا بشین. من فهمیدم این چیزی دید که دیگران نتوانستند ببینند. آنجا فهمیدم پیر شدم. خلاصه در چیزهای مختلف به من نشان داده میشود که تو پیر هستی. در آخرین چیزی که مینوشتم، بیشتر از چهار بار روی کاغذ نوشتم. معمولا وقتی داستان مینوشتم، دو بار یا نهایتا سه بار روی کاغذ مینویسم. هرچند خیلی تغییرش میدهم. این دفعه پنج بار نوشتم. چیزی که میخواستم، نبود. با خودم گفتم چه شده؟ تخیل و خلاقیتت تمام شده. دو ماه روی یک داستان کوتاه فکر کردم، پنج بار نوشتمش و آخر هم نشد. دقیقا مثل از کوه بالا رفتن. اعلام کردم این آخرین کتابی است که مینویسم. دیگر فایدهای ندارد. آدم تا وقتی تازه است، مخاطب دارد. میفهمیم که خودمان را داریم تکرار میکنیم. خواننده و مخاطب هم یواشیواش از ما فاصله میگیرد و خودمان نمیفهمیم. از تیراژ کتابمان، از تعریفهایی که میکنند، چند تا دوست داشته باشیم منتقد باشند، چند تا چیز خوب توی مجله یا روزنامه برای ما بنویسند و تشویق کنند، منتها دیگر اینها کار نیست. فقط اسم را داریم ارائه میکنیم. اسمی که در ۴۰، ۵۰ سال به دست آمده، این اسم با بدبختی به دست آمده، خرابش نکنیم. این داستان آخر من هم بر مبنای همین است. میگوید آبرویی که سالها با قاشق چایخوری توی سطل جمع شده، با ملاقه دور نریز. «قاشق چایخوری» مفهوم این چیزهاست. خیلی از نویسندگان، بازیگران، کارگردانان ما این مسئله را نمی-دانند. چندتایی البته مرا تشویق کردند. گفتند خیلی هوشمندانه بود. آدم زمانی میفهمد که حرف تازهای برای گفتن ندارد. خانم توران میرهادی همیشه میگفت پر شو، لبریز شو، سرریز شو. تا پر نشدی، چیزی را ننویس، چیزی را نگو. این بود که من با خودم گفتم من تا جایی آبرومند آمدم، نگهش دارم. روزنامهای تیتر زده بود مرادیکرمانی در اوج خداحافظی کرد. به این نتیجه رسیده بودم تا پر نشدم، تا چیز تازهای نباشد که خواب و خوراک و زندگی مرا جوری به هم بزند که بگویم من باید بنویسم، اگر ننویسم، میمیرم، مثل مادری که بچهای در شکمش پیدا شده و باید بزاید، اگر نزاید هم خودش میمیرد، هم بچه. البته چون اینجا رسم نیست، میگفتند چرا این کار را کردی. آخرین چیزی که گفتم و تمامش کردم، در جواب کسی در شهر کتاب مرکزی که پرسید چرا میخواهید در اوج کنار بگذارید؟ گفتم پس میخواهید در ذلت کنار بگذارم؟
فریدون عموزادهخلیلی: البته این یک تصمیم شخصی است و از خودآگاه آدم میآید، ولی شاید برای آن سربالایی که گفتید، بشود ایستاد و نفس تازه کرد و دوباره رفت. این مثال پیر شدن شاید برای فعالیتهای بدنی صرف صدق کند. در مورد ادبیات، البته شما استاد هستید، ولی ادبیات و خلاقیت واقعا شاید خیلی وابسته به توانمندی جسمی نباشد. یکسری اتفاقات درونی میافتد. ممکن است مثلا در ۷۶ سالگی آن لبریز شدن اتفاق بیفتد، مثل تولستوی که در ۸۰ سالگی آثار طلاییاش را خلق کرده و شما هم از نظر ما کم از تولستوی نیستید.
هرجور بخواهید فکر کنید، نگاه باید تازه باشد و این نگاه تازه از بدن و تجربه و دیدن تازه میآید. تصویری به جهان اضافه کردهام که تازه است که قبل از من کسی این کار را نکرده و بعد از من هم نخواهد کرد. درباره تولستوی نمیدانم، ولی شاهکارهایش مثل «آناکارنینا» را در ۵۰،۶۰ سالگی نوشت و بعد از آن در مسیر مرید جمع کردن و بخشش زمینهای کشاورزیاش افتاد و رفت توی یک روستایی معلم شد. نصیحت و شعارهایی میداد که در جوانی نمیداد. به نظر من شعار باید تبدیل به هنر بشود و شعارهای تولستوی در اواخر عمر خام بود. مثلا میگویند فردوسی در اواخر عمر شاهنامه را نوشت و در ۸۰ سالگی تمام کرد. اگر به گفته خودش ۳۰ سال زمان برده باشد، از ۵۰ سالگی شروع کرده، ولی اگر هم شاهکاری در سن بالا خلق شده باشد، از زمان جوانی برایش برنامهریزی شده است. هر بدنی هم یک طوری است. بدن من دیگر نمیکشد. اخوان ثالث میگوید: «رسیدهایم من و نوبتم به آخر کار/ نگاه دار جوانها بگو سوار شوند…» این یک واقعیتی است. من کار خودم را کردم. دوربین من همینقدر بود دیگر. دوربین هرکس یک حجمی ظرفیت دارد، فیلمش، باتریاش تمام میشود. وقتی زور میزنید برای یک داستانی، این زور زدن در کار معلوم میشود. هرکسی باید مثل خودش بنویسد، وگرنه هم حال خودش را بد میکند هم خوانندههایش. به نظرم اگر این آگاهی را در هر کاری داشته باشیم که ما که تا اینجا آمدهایم، کاری کردیم، توانستهایم چیز تازهای را به مردم بدهیم، بهشان لذت بدهیم، بعد از این خودمان را داریم تکرار میکنیم، نکنیم. میگویند نویسندهها تا ۵۰، ۶۰ سالگی کارشان را میفروشند، بعدش اسمشان را میدهند. نمیخواهم از این مرادیکرمانی با همه ضعفها و قوتها و جوایز و بیاوبرو این دربیاید. بگویند اینها را که خوانده بودیم، فقط پوستهاش عوض شده. نمیدانم چقدر دلایل قانعکنندهای باشد. خودم که قانع شدم. به جای اینکه مردم با من خداحافظی کنند، من با مردم خداحافظی میکنم. این تجربه من است. هرکسی باید خودش را بنویسد، خودش را بسراید و کس دیگری نشود. نکته بعدی اینکه تن به چاپ ندهد. کسی از من پرسید خیلیها افتخارشان این است که کتابهای زیادی دارند ۱۲۰ تا ۱۳۰ عنوان. گفتم این نمیتواند معیار درستی باشد. نمونهاش را زیاد داریم. شاعرانی که دیوانهای متعددی دارند، ولی کسی یک بیت یا یک مصراع از اشعارشان به یاد ندارد. خیام را هم داریم که همه رباعیهایش تقریبا ۵۰، ۶۰ بیت میشود، ولی به زبانهای مختلف ترجمه شده. کل اشعارش در چهار، پنج صفحه ورقه جا میگیرد، ولی معروفترین هنرمند ایرانی و پرترجمهترین شاعر ایرانی است. حالا شما هی بنویسید، باید ببینید چی به مردم میدهید. دیگر اینکه کتاب اگر بخواهد حرکت کند، باید موقعیت اقتصادی مردمش را در نظر بگیرد. دخترم میگفت چرا کتابهایت اینقدر ارزان است؟ گفتم دست من نیست، دست ناشر است و اینکه خوانندگان من از فقیرترین آدمها هستند. معلم میرود بالاسر بچهها میگوید من این را خواندم، شما هم بروید بخوانید. من الان شرمنده هستم که «قصههای مجید» شده ۸۰ هزار تومان. چاپ اولش شش تا یک تومنی بود.

فریدون عموزادهخلیلی: دهه ۶۰ من دانشجو و خوابگاهی بودم. از بچههای ریاضی هم بودیم. دوستان زیاد هم اهل خواندن و ادبیات نبودند. کتاب «قصههای مجید» همان سالها درآمده بود و من این را بردم خوابگاه. یکی از بچههای خوابگاه با لهجه شیرین شیرازی تقریبا هر شب آن را میخواند و همه رودهبر میشدند از خنده. شبهایی که فرداش هندسه دیفرانسیل داشتیم، این را میخواندند. نکته این است که کتاب شما به وسیله مردم خریداری میشود و نه از سوی نهادهای خاص و تبلیغاتی و تشکیلات رسمی و مثلا آموزش و پرورش. کتابهایی داریم۵۰ هزار تیراژ دارد و پز خیلی از دوستان این است که کتاب من ۱۰۰هزار فروش رفته است، ولی اینها از طریق مسیرهای دولتی و حمایتی فروش رفته. مهم این است که مردم بخرند.
کتاب آخر مرا مردم از کتابفروشی و نمایشگاه کتاب، تکتک خریدند. نمیخواهم بگویم با من بد هستند، ولی آنقدرها هم خوب نیستند که آبرویشان را پای من بگذارند. به من میگویند کتابهایت چیزی ندارد که به کار ما بیاید. حالا کار آنها چی هست، نمیدانم. میگویند کارهایت ارزشی نیست. ارزش یعنی چه؟ اینکه شما یک استفاده خاص میکنی، دلیل نمیشود این بیارزش باشد. نه، این بیارزش نیست. هرچیزی ارزش دارد. زمانی بیارزش میشود که شما موقعیت یک دین و ایدئولوژی را به ناحق و یکطرفه خراب کنید. آثار من چیز منفی ندارد. همه را یک دید مثبت از توش درآوردم. به اینها نمیگویند ارزشی، به آنهایی میگویند که شعار باشد. مثل کاری که اتحاد جماهیر شوروی ۵۰ سال کرد. هیچکدام از آثار آن زمان نماند. ماکسیم گورکی که نویسنده قدری بود، الان کسی نمیخواند، ولی چخوف هنوز خوانده میشود، ازش نمایشنامه درمیآورند، الان در دنیا اجرا میشود. شاید از معدود نویسندگانی باشم که جامعه زرتشتیان برایم بزرگداشت گرفتند، یهودیها در کنیسهشان گفتند بیشترین کتابهای شما را ما میخوانیم. اهل سنت کتابخانهای از کتابهای من برای بانوان و جوانان و نوجوانان درست کردند. حوزه علمیه هم رفتهام و دوستی دارم آنجا. ارزشهای انسانی همه جا ارزشهای انسانی است.

محمدعلی مومنی: «قصههای مجید» ارزشهای انسانی است، مفاهیم عدالتخواهی، مهر… چه کتابی میخواهند! داستان «خمره» واقعا عمیقترین ارزشها را دارد. کتابهای شما به ۳۱ زبان دنیا ترجمه دارد. پایاننامههای متعدد و جوایز مختلف و…
کسی به من گفت کتابهایت مثل داروی گیاهی است؛ نه خوب میکند نه ضرر دارد. خودم میگویم مثل خاکشیر یخمال است. کسی پایش درد میکند، دلش درد میکند، گرمیاش میکند، میخورد. میخواهد ببیند چه مزهای میخورد. شاید به درد هیچی هم نخورد، در یک لحظاتی جواب میدهد. ولی ارزشی یعنی چه، نمیدانم. البته به طور کلی ادبیات ما خیلی آنور نرفته. یک بار برای خیام اتفاق افتاده. حالا خوشبختانه ما برای بچهها یک حرکتی کردیم.
پانید میلانی: در مورد جایزه مرادیکرمانی که امسال برگزار شد، توضیحی میدهید؟
همین که یک جایزهای هست برای آدمهای بیپناه و بیپشتوانه و چند نفر هستند که دور هم جمع شدهاند و بدون وابستگی به جایی این کار را انجام دادند، حتی دستمزدی به داورها و دبیرخانه و بقیه عوامل پرداخت نشد. صحبت کردند که نمادی از کرمان را بدهند و کتابهای من و… این ارتباط خوب است. در شهرستانها هم اینطوری است که یک جایزه داخلی به اسم من و برای کتابهای من ترتیب دادند. دو، سه ماه پیش شیراز بودم. چنین برنامهای را به من اطلاع دادند. یا خانمی از اسفراین آمد پیش من و گفت این تعداد کتابها را امضا کنید، به عنوان جایزه میخواهیم به برندگان بدهیم. ایشان در اسفراین دبیر ادبیات بود، با قطار۲۰ کتاب آورده بود که امضا کنم. گفت آنجا مسابقه گذاشتند که کتابهای شما را بخوانند. اما این جایزه مرادیکرمانی، در سطح کشوری اعلان عمومی شد. من همان اول خواهش کردم هر چه هر کسی نوشته، تا جایی که به جایی برنخورد، بپذیرید. در بیانیه هم بیاورند که تفکر و ایدئولوژی شرکتکنندگان و برندگان را نشان بدهد که مال خودشان است و وابسته به جایی نیست. چون خیلیها هشدار دادند که ممکن است این کمکم به سمت ایدئولوژیک خاص برود، مثلا ارشاد و آموزشوپرورش دست میگذارد روی این و با دخلوتصرف میگوید ارزشی شد و معیارهای خودشان را دارند.
در پایان گفتوگویی که با استاد هوشنگ مرادیکرمانی داشتیم، ایشان در پاسخ سوالی درباره کلاسهای آزاد نویسندگی و مباحث اینچنینی گفتند: همهاش میگویند مردم کتاب نمیخوانند. هیچکس دقت نمیکند. ما خود نویسندهها هم دقت نمیکنیم. اینهایی که کلاس داستاننویسی میروند، فکر میکنند این را مینویسند فقط برای آنهایی که آنجا هستند. یکی از کسانی که خیلی مدرن مینوشت، شاگردِشاگردِشاگرد گلشیری هم بود، میگفت من مینویسم توی خانه مادرم نمیفهمد، خالهام نمیفهمد، فقط باید بیاورم اینجا سرکلاس بخوانم. گفتم خب جامعه هم همین است. جامعه از پدر و مادر و خواهر و عمه تو تشکیل شده. چطور میگویید چیزهای پستمدرن و جریان سیالذهن و اینها چیزهای خوبی است، بله، من هم اینها را خیلی دوست دارم، اما شما وقتی بخواهی بنویسی و بین مردم بروی، باید نگاه مردمی به موضوع داشته باشی.
این تقدیمنامه کتاب «قاشق چایخوری» هوشنگ مرادی کرمانی است؛ یکی از زیباترین تقدیمهای دنیا!
میگویند:
فیل را که میخواهند با هواپیما از جایی به جایی ببرند، برای حفظ تعادل، زیر دست و پایش جوجه مرغهایی میریزند، فیل ساعتها تکان نمیخورد، نمیخوابد، نمیآشامد تا به مقصد برسد. فکر میکند اگر پا از پا بردارد، تکان بخورد، جوجهای یا مادرش را زیر دست و پای سنگینش له کند.
فکر میکنم:
این هیکل گنده و قدرتمند، به جای قلب، پروانهای زیبا و ظریف دارد که در سینهاش میتپد.
قصههای این کتاب را، دودستی و با احترام و با شرمندگی، به آن فیل زورمند و پروانه قشنگش پیشکش میکنم
من از خواندن این گفتگوی ساده دلنشین بسیار لذت بردم مثل خود کتاب آقای مردای کرمانی
آقای کرمانی خود کتابشان هستند ساده لذت بخش و دوست داشتنی
هوشو دوست داشتنی ??????