«فرشاد با دیدن عکس زهره خودش را دار زد»/خبر آنلاین
این روایت با الهام از این خبر نوشته شده است.
نسیم بنایی
-امشب تکلیفمون مشخص میشه.
این را میگویم و تاس را روی صفحه مار و پله میریزم. سه میآید: «یک، دو، سه» چیزی به خانه آخر نمانده. فرشاد تاس را برمیدارد و میگوید: «به نظرت خانوادهت موافقت میکنن؟» ریتم موسیقی داخل کافه تند میشود؛ ریتم تندش را دوست دارم؛ چشم در چشم فرشاد میدوزم و میگویم: «نمیدونم؛ به هر حال امشب تکلیفمون روشن میشه.»
تاس را میریزد و مهرهاش را حرکت میدهد و درست کنار دست من میایستد. میخندم: «چه رقابت تنگاتنگی». تاس را میریزم و دو میآید: «مار نیشم زد! اینم شانس من! سه آورده بودم تموم بودا! حالا چقدر افتادم عقب.»
فرشاد دستانش را جلو میآورد و تاس را برمیدارد: «نترس من کنارتم» دو میآورد. از روی پوست مار سُر میخورد و کنار دستم میایستد. همیشه کنارم ایستاده؛ به خاطر همین بودنهایش برای زندگی مشترک انتخابش کردم. بازی را تمام میکنیم و از کافه بیرون میزنیم. گوشمان از صدای موسیقی کافه، خالی و ناگهان با صدای آژیر ماشین آتشنشانی که از جلوی رویمان میگذرد، پُر میشود. اخمهایم در هم میرود. فرشاد میگوید: «چی شد؟» دستم را روی گوشهایم میگذارم و میگویم: «این صدا ته دل آدم رو خالی میکنه.»
نگاهی به انتهای خیابان میاندازد و میگوید: «امروز این چند قدم رو با هم پیاده بریم. اونجا که رسیدی تاکسی میگیرم برات، بری خونه.» حرفش را قبول میکنم و راه میافتیم. موقع خداحافظی میگوید: «پس منتظر خبر موافقت خانوادهت هستم» اخم میکنم و میگویم: «گفتم تکلیفمون روشن میشه، نگفتم حتماً موافقت میکنن که!»
شب شده و با خانوادهام صحبت کردهام. به اتاقم آمدهام و میدانم فرشاد منتظر پیام من است. هنوز مردد هستم چطور به او خبر بدهم. حتی نمیدانم کاری که میخواهم بکنم درست است یا نه. اما یادم میآید که فرشاد میگفت من را به خاطر دیوانهبازیهایم دوست دارد. خب این هم یک دیوانهبازی!
از بسته خالی قرصها عکس میگیرم و برایش میفرستم. به محض ارسال عکس، دو تیک آبی کنارش ظاهر میشود. فرشاد پیام میدهد: «سلام؛ این چیه؟ چی شد؟» میگویم: «مشخص نیست چیه؟ قرصایی که خوردم. گفتم که تکلیفمون امشب روشن میشه. خودم تکلیفمون رو روشن کردم، همه این قرصا رو خوردم» چند دقیقه طول میکشد و از فرشاد خبری نمیشود. منتظر میمانم تا جواب بدهد. حتی آفلاین میشود اما دوباره آنلاین میشود و بالاخره آن بالا را میبینم که نوشته: «فرشاد ایز تایپینگ» چند ثانیه بعد پیامش روی صفحه گوشیام ظاهر میشود: «گفته بودم نترس کنارتم. الانم کنارتم زهره. حتی خیلی زودتر میرم اون دنیا که بیام استقبالت» این را میگوید و آفلاین میشود.
خندهام میگیرد. نمیدانم از شیطنتی که کردهام یا از احساس اینکه فرشاد اینقدر دوستم دارد. در افکارم غوطهرو میشوم و کمی بعد برایش مینویسم: «فرشاد خانوادهم موافقت کردن بیای خواستگاری. دیوونه تو که منو میشناسی، قرصا فقط یه شوخی بود. خیلی خوشحالم که انقدر منو دوست داری دیوونه!» اما فرشاد هنوز آفلاین است. دوباره پیام میفرستم و باز هم پیام میفرستم. اما دیگر فرشاد آنلاین نمیشود. او دیگر جوابم را نمیدهد. من شوخی کردهام و فرشاد جدی به استقبال من رفته است.