نسیم بنایی، فرید خلیلی
مصدق را نمادی برای مردمسالاری و قانونگرایی در ایران میداند، فردی از نسل ستارخان و جهانگیرخان صوراسرافیل، از نسل مشروطهخواهانی که به دنبال سلطنتِ مشروط به قانون بودند. فردی مثل جواهر لعل نهرو که میتوانست در سطح جهان در قالب جنبش عدم تعهد مثل جمال عبدالناصر و مارشال تیتو باشد. کسی که اسناد تاریخی بهوضوح نشان میدهد بریتانیا و آمریکا چشم دیدنش را نداشتند و خودشان را به هر دری زدند تا از قدرت برکنار شود. مازیار بهروز، تاریخدان و تاریخپژوهی که عمده تمرکز خود را روی جریانشناسی چپ در ایران گذاشته و عموما با کتاب «شورشیان آرمانخواه» شناخته میشود، با تعصب خاصی از محمد مصدق حرف میزند، اما این تعصب به خودِ شخص نیست، چراکه به قول خودش، مصدق هم یک انسان بود که فوت شده و به جای قبرستان در مهمانخانه خانهاش به خاک سپرده شده است. او حقایق مصدق را میگوید و به دنبال شناساندن این چهره است، چراکه او را نمادی از مردمسالاری و قانونگرایی در ایران میداند، کسی که زیاد زیر سایه نفت قرار گرفت، اما عمده تلاشش این بود که قدرت شاه را مهار کند و روح قانون اساسی را پیاده کند.
- بهتازگی اسناد جدیدی منتشر شده و یکی از آنها مربوط به فیلم آقای امیرانی است که در گزارش گاردین هم به آن اشاره شده است. از طرفی، مستند «ملکه و کودتا» اخیرا در اینترنت منتشر شده که مطابق آن شاه ایران از سوی هندرسون به بازی گرفته شده و با پیامی در واقع ناموجود از طرف ملکه بریتانیا تحریک شده تا در ایران بماند و آنها بتوانند عملیات کودتا را شروع کنند. ضمنا در این مستند نشان داده میشود چطور در مکاتبات داخلی بریتانیا مشخصا از الفاظ «کودتا» و «تغییر رژیم» برای انجام برنامههایی در ایران استفاده شده است. نظر شما در مورد این اسناد چیست؟
سند مهمی که در فیلم آقای امیرانی (منظور مستند «ملکه و کودتا» نیست؛ مستند دیگری است) منتشر شده، از قرار زیر بود: آقای امیرانی یک شخصی به نام نورمن دربیشایر را که در اسناد کودتا مثلا گزارش ویلبر هم از او اسم برده میشود، پیگیری میکند. نورمن دربیشایر کسی است که ظاهرا اثری از آثارش دیگر نیست. آقای امیرانی میرود دنبال اینکه با همکاری پژوهشگران ببیند این کیست و چه کسی بوده است. میرود متوجه میشود که سال ۱۹۸۵ میلادی تلویزیون بیبیسی برنامهای تهیه میکند به نام امپراتوریها، و در این برنامه مصاحبهای میکند با شخصی به اسم نورمن دربیشایر. این آقای نورمن دربیشایر، مصاحبه را انجام میدهد، اما وقتی که برنامه تکمیل و پخش میشود، این مصاحبه از داخل آن حذف شده است. آقای امیرانی در پیگیریهای خود متوجه میشود که سازمان اطلاعات بریتانیا یا همان MI6 میآید درخواست میکند این عضو سابقش یعنی آقای دربیشایر که ظاهرا سال ۹۲ وقتی پیرمردی بوده و فوت کرده، این مصاحبه را پخش نکند. تیم تجسس آقای امیرانی کار خیلی جالبی که میکند، این است که میرود میگردد متن این مصاحبه را که روی کاغذ آمده بود، یعنی سوال و جوابهایی که روی کاغذ تایپ کرده بودند، پیدا میکند و آن را میدهد دست یک هنرپیشه خیلی معروف به جای دربیشایر صحبت کند. این را هم میگذارد در این فیلم. نورمن دربیشایر در مورد نقش خود در کودتا صحبت میکند. شما یادتان باشد که اکتبر ۱۹۵۲ میلادی، مصدق سفارت بریتانیا در ایران را میبندد. وقتی سفارت بریتانیا در ایران بسته، و روابط ایران و بریتانیا قطع میشود، شبکه بریتانیا در داخل ایران ضربه میخورد. بریتانیاییها در ماه نوامبر بعد از انتخابات آوریل، در همان سال ۱۹۵۲ میروند پیش دولت جدید آمریکا، میگویند ما این برنامه کودتا را داریم و این شبکه را هم داریم که اینها از آن باقی مانده است. ما این را میگذاریم در اختیار شما، چون شما در ایران سفارتخانه دارید، ستاد عملیاتی دارید، ما اینها را میگذاریم در اختیار شما، این هم آقای نورمن دربیشایر مامور ماست که با شما همکاری میکند. بنابراین، دو نفر افسر بودند که در میدان، کودتا را رهبری میکردند. یکیشان را ما خیلی خوب میشناسیم، آقای کرمیت روزولت، نفر دوم دربیشایر است. دربیشایر تهران نبوده، از قبرس هدایت میکرده است، چون نمیتوانسته بیاید تهران، اما آقای کرمت تهران بوده است. مثلا یکی از کارهایی که این شبکه کودتاچی میکنند، این است که آن سه روز بین ۲۵ تا ۲۸ مرداد، زاهدی را در خانههای تیمی مخفیشان قایم میکنند. برای اینکه مصدق دنبال زاهدی میگشت که او را دستگیر کند. زاهدی را قایم میکنند و ارتش را دوباره به سر جایش میآورند. شما توجه کنید که کودتای ۲۸ مرداد، از سوی آن دوهزار، سههزار نفری که در خیابان بودند، پیش نرفت، که البته معلوم نیست چقدر از این افراد را هم CIA پول داده بود، چقدرشان مردم معمولی بودند، اما کودتا از سوی آنها انجام نشد. خبرنگار نیویورکتایمز، آن موقع در تهران بود و خبری که میدهد، این است که خانه مصدق را ۹ ساعت با توپ و تانک میکوبیدند. ۳۰۰ نفر کشته شدند، بیشترشان نگهبانان خانه مصدق بودند. بعد مردم میریزند خانه مصدق را تاراج میکنند. آقای ستوان فشارکی، مامور افسر نگهبان خانه دکتر مصدق، میگوید حدود ۲۵ تانک ما را محاصره کرده بودند. یکی دو تا تانک هم جلوی خانه مصدق بود که از خانه مصدق دفاع میکرد و به خاطر همین هم ۹ ساعت طول کشید، ولی ۹ ساعت خانه مصدق را میکوبیدند. شما وقتی تصاویر فردای کودتای ۲۸ مرداد از خانه مصدق را نگاه میکنید، که اینها میروند خانه را میبینند که تخریبش کرده بودند، سربازها هم دورشان را گرفتهاند، نشان میدهد که ابعاد قضیه این نبوده که مردم معمولی بلند شوند بروند در خانه مصدق و خانهاش را تاراج کنند. اینجوری که نبوده، این یک شبکه نظامی بوده، شبکه نظامی از طرف یک شبکه اطلاعاتی خارجی هدایت میشده، ستاد فرماندهیاش در سفارت آمریکا در تهران بوده؛ همین سفارتی که الان به آن لانه جاسوسی میگویند و در قبرس هم این آقای دربیشایر است. این آقای دربیشایر در فیلمِ آقای امیرانی، یک به یک میگوید چه کار کرده است. از روی مصاحبهای که سال ۸۵ کرده که آن هنرپیشه از رویش میخواند، خودش را جای دربیشایر میگذارد و میگوید ما این کار را کردیم و این کار را کردیم، بنابراین در اینکه کودتا بوده، در اینکه ارتش بوده، در اینکه شبکه اینها ارتش را هدایت کرده است، هیچ شکی نیست. در مورد اینها آنقدر اطلاعات هست که فقط آدم ممکن است مثل کبک سرش را زیر برف کند بگوید نه، این قیام ملی بوده! بله، قیام ملی بوده، همه مشکلات حل میشود، این اطلاعات هم همگی بیخودی بوده است. مصدق مجلس را منحل کرد و لابد این از همه چیز مهمتر است!
- بد نیست به انتقادات و اتهامات علیه مصدق بپردازیم. در جریان هستید که طی سالهای اخیر موجی از انتقادات از طرف راستگرایان، محافظهکاران و سلطنتطلبان علیه دولت مصدق به راه افتاده است. یکی از انتقادها گفتمانی حقوقی حول لفظ کودتاست. این دسته از افراد معتقدند این خود مصدق بود که با انحلال مجلس و ردِ فرمان عزل و… پا را از قانون فراتر گذاشت و شرایط را برای براندازی خودش مهیا کرد. بهعلاوه آنها معتقدند کودتا نوعی قبضه کردن دولت به صورت قهرآمیز، با زور و ورای اختیارات قانونی است. حال آنکه شاه بنا به اختیارات قانونیاش میتوانست مصدق را به دلیل انحلال مجلس برکنار کند. (این تحلیل را خود مصدق قبول نداشت و معتقد بود مجلس تنها این اختیار را داشت.) یعنی اینها به نوعی میگویند مصدق خودش کودتاچی بوده و علیه شاه کودتا کرده. نظر شما چیست؟
جالب است اینهایی که این حرف را میزنند، در لحظهای خاص چنان به قانون اساسی اعتقاد پیدا میکنند که آدم خندهاش میگیرد. تصور کنید شاهی که قانون اساسی را قبول نداشته، نه قبلش و نه بعدش اجراش میکرده، میآید میگوید من صدای انقلاب شما را شنیدم و قانون اساسی اجرا نمیشده، اینها فقط سر همان یک بحث مجلس، درست، یک مورد مجلس را میگیرند و میگویند اصلا تقصیر مصدق بوده، کودتایی در کار نبوده است. خیل این اطلاعاتی که هست از CIA از اطلاعات بریتانیا، همه را میگذارند کنار. این برخورد تاریخی نیست، سیاسی است. این قبلا هم بوده است. از زمان ۲۸ مرداد آن موقع که من بزرگ میشدم تا سال ۱۳۵۷ به این، قیام ملی میگفتند، میدان به اسمش بود، اژدها را داشتند با شمشیر میزدند، اینها شوخی است. شوخیهای سیاسی است که ممکن است سلطنتطلبان و طرفدارانش را راضی کند، ولی به کار تاریخ و پژوهش تاریخی نمیآید. اینجوری برایتان بگویم اصل سیونهم قانون اساسی مشروطه سلطنتی، الان جلوی من است: این متن سوگندی است که محمدرضاشاه، بعد از استعفای رضاشاه رفت در مجلس قسم خورد، متنش اینجاست. در این متن که در حقیقت اصل سیونهم است، گفته میشود که شاه تمام همّ خودش را مصروف به حفظ استقلال ایران کرده، حدود مملکت، حقوق ملت را محفوظ و محروس بدارد، و قانون اساسی را اجرا کند و از مذهب رسمی جعفری دفاع کند. پادشاهی که قبل از انحلالِ مجلس به دستِ مصدق، خودش رفته با CIA همکاری میکند، با اطلاعات بریتانیا همکاری میکند، از طریق بیبیسی برایش کد میفرستند که مطمئن شود این همکاری هست و وجود دارد، پادشاهی که خواهرش به او میگوید آقا اینها دارند کودتا میکنند، شما هر کاری بکنید. مدارک CIA، گزارش محرمانه ویلبر که در ایران هم چاپ شده، همگی چنین میگوید، خب، پادشاهی که در واقع برخلاف قانون اساسی، استقلال کشور را، قانون اساسی را دارد زیر پا میگذارد، این پادشاه آنوقت سر ۲۸ مرداد آیا در موضعی است که کسی را برکنار کند یا نکند؟ سلطنت محمدرضاشاه قبل از ۲۸ مرداد باطل شده بود، چون این قسمی را که خورده بود، زیر پا گذاشته بود. کسانی که این حرفها را میزنند، خیلی محترمانه از این اصل سیونهم میگذرند، اصلا کاری ندارند به این اصل سیونهم. آنجا که دلشان میخواهد، آنجا را یاد میکنند. حقیقت قضیه این است که وضعیت در واقع بحرانی بود، و معلوم بود که دسیسههایی در کار است. مصدق میدانست که ارتش در دست طرفداران سلطنت است و از یک سال قبل سعی کرده بود که ارتش را تصفیه کند. از جمله بازنشسته کردن عده زیادی از تیمسارهای ارتش. موفق نشده بود، یعنی نتوانسته بود کاملا این کار را انجام دهد. در این موقعیت بحرانی، تصمیمگیریها باید عجولانه انجام میشد. ما الان میدانیم CIA عده زیادی را در مجلس خریده بود، یعنی همان نمایندگان مجلس، و این نمایندههای ناراضی از مصدق آماده بودند او را استیضاح و سرنگون کنند. کودتا قرار بود اول از طریق مجلس انجام شود. اگر مصدق پیشدستی میکرد و مجلس را منحل میکرد، نقشه دوم این بود که از طریق فرمان سلطنتی انجام شود. مصدق در واقع نقشه اول را باطل کرد و مجلس را منحل کرد و در مقابل نقشه دوم، یعنی کودتا، شکست خورد، یعنی نتوانست جلویش را بگیرد. ولی اینکه جریان کودتای ۲۸ مرداد را اینها تقلیل میدهند به یک موردِ «مصدق مجلس ما را ترک کرده»، در صورتی که آنهایی که این کار را کردند، اصلا و ابدا قانون اساسی را قبول نداشتند، و نه قبلش و نه بعدش این قانون اساسی برایشان پشیزی ارزش نداشت. این برخورد سیاسی است و هیچ ارتباطی به پژوهش تاریخی و در واقع سعی در کوشش در فهم بستر تاریخی کودتای ۲۸ مرداد به نظر من ندارد.
- برخی دیگر از منتقدان مصدق میگویند مصدق میتوانست و میبایست به توافقاتی بهتر با شرکت نفت میرسید. یعنی چیزهایی بیشتر، هر چند اندک، به دست میآورد و دست به اقدامی رادیکال و حساسیتبرانگیز مانند ملی کردن نفت نمیزد. به گفته آنها رزمآرا پیش از ترور به توافقی ۵۰-۵۰ با بریتانیا رسیده بود و مصدق میتوانست همین مسیر را ادامه دهد. جدا از اینکه این تحلیل با نگاه به نحوه برخورد مقامات بریتانیایی و شرکت با طرفِ ایرانی و فضای سیاسیِ کلیِ آن زمان چندان همخوانی ندارد، اما بااینحال شما این اتهام را چطور ارزیابی میکنید؟ آیا واقعا ارادهای جدی در این زمینه از طرف شرکت وجود داشته است؟ بهعلاوه به نظر شما ممکن بود بدون حل مسئله کنترل بر نفت، این مشکل را حل کرد؟ یعنی مثلا همچنان کنترل نفت در اختیار بریتانیاییها باقی میماند، اما سود بیشتری به ایران پرداخت میشد.
اولا رزمآرا کسی بود که وقتی نخستوزیر میشود (این را آقای فخرالدین عظیمی در کتابش با مدرک و سند نشان داده است)، کابینهاش را میبرد به آمریکاییها و انگلیسیها نشان میدهد و میگوید من اینها را میخواهم وزیر کنم، دنبال تاییدشان بوده است. رزمآرا آدم مستقلی که نبوده. رزمآرا رفته بوده آنجا که نفت را بدهد به انگلیسها. یعنی این قراردادی را که رضاشاه بسته بود، ترمیم کند، چون در آن قرارداد شک بود. روی قرارداد ۱۹۳۳ میلادیِ زمان رضاشاه شک و تردید بود، به خاطر اینکه مجلسش، مجلس تقلبیای بود. دستنشانده بود، و خود انگلیسها میگفتند این قرارداد را بیاییم بازنگری کنیم. بنابراین ماده الحاقی و مذاکرات گس-گلشائیان بود، اینها میخواستند کلاه سر مردم ایران بگذارند و نفت را به طور قانونی بدهند کامل دست انگلیس، به خاطر اینکه روی قرارداد ۱۹۳۳ میلادی شک و تردید داشتند. اما آقای آبراهامیان این جریان قرارداد ۵۰-۵۰ را که اینها میگویند مصدق باید قبول میکرده و اینها، قشنگ مورد بررسی قرار داده است. من از داخل بررسی ایشان به شما میگویم که: مصدق نمیتوانست قرارداد ۵۰-۵۰ را قبول کند. این را بانک جهانی پیشنهاد کرده بود. برای اینکه بانک جهانی میگفت شما اسم شرکت ملی نفت را نگه دارید، ولی مدیریت را برگردانید به بریتانیا برای دو سال، بعد مینشینیم و تعیین تکلیف میکنیم. یعنی اینها از مصدق میخواستند، مصدقی که با این موج مردمی آمده بود سر کار که نفت را ملی کند، نفت را به انگلیسها بدهد. اینها به مصدق میگفتند تو بیا الکی به مردم ایران بگو نفت ملی شده است. ولی دوباره برای دو سال دیگر آن را به دست بریتانیا بده. مصدق هم میدانست که تا دو سال دیگر ممکن است نخستوزیر نباشد، و یکی از دستنشاندههای شاه میآید آن قرارداد را با انگلیس میبندد. کلاه گشادی میخواستند سر مردم ایران بگذارند. در مورد دوم، مشکلی که مصدق داشت، و قرارداد ۵۰-۵۰ که پیشنهاد میشد، در مورد غرامت بود. بریتانیا پیشنهاد میکرد که غرامت بر اساس ملی شدن صنایع موجود باشد. یعنی اینکه مثلا پالایشگاه آبادان چقدر ارزش دارد، فلانقدر غرامت بدهید. بهعلاوه، این لولههایی که ما کشیدیم، این تصفیهخانهها، این چاههایی که زدیم، اینها را غرامتش را بدهید، باید به ما غرامت بدهید، منتها بهعلاوه تخمین سودی که در ۱۰ سال آینده هم عاید بریتانیا میشود. سودی که هنوز به دست نیامده، یک تخمین میزنیم در ۱۰ سال آینده، آن هم شما به ما غرامت بدهید. در صورتی که بریتانیا از ۱۹۰۸ میلادی نفت ایران را به یغما میبرد، استخراج میکرد، آن پولی که از ایران برده، آن درآمدی که از ایران کسب کرده، آن ثروتی که از ایران به یغما برده، در این معادله نیست، ولی برای ۱۰ سال آینده، سودی را که ممکن است به دست بیاورد، تخمین میزند، آن تخمین هم بعدا میزند، وقتی مصدق رفت این را قبول نکرد، به نظر من هم حق داشت. اگر مصدق اینها را قبول میکرد، یعنی باید نفت را پس میداد به بریتانیا. اینهایی که میگویند این را باید قبول میکرد، در واقع میگویند چرا دکتر مصدق قبول نکرد نفت را پس بدهد به بریتانیا. با یک اسم شرکت ملی نفت، شرکت ایران- انگلیس تبدیل شود به شرکت ملی نفت و یک کلاهی هم سر مردم بگذارد. خب نه! او این کار نکرد و خیلی هم مشخص است که چرا نکرد. به خاطر اینکه آدم ملیای بود.
- بحثی که اینجا پیش میآید، این است که آیا اساسا بدون مذاکره بر سر کنترلِ نفت که مصدق هم آن را میخواسته، آیا بدون این مذاکره هم میشود به قرارداد اقتصادی مناسبی رسید؟
اول باید کنترل باشد. ببینید، ایران کنترل داشت. ایران روزی که نفت را ملی کرد، بر صنایع نفت کنترل کامل داشت. منتها نمیتوانست صادر کند، چرا؟ برای اینکه بریتانیا کشتی جنگی گذاشته بود در آبهای آزاد، بیرون از بنادر ایران، و نمیگذاشت کشتیهای دیگر به آنجا بروند نفت بگیرند و بیایند. حتی موقعی که ایران میخواست نفت را زیر قیمت بفروشد، برای اینکه موقعیت مالیاش سختتر شده بود، جلوی کشتیهای نفتکش را میگرفت، نمیگذاشت نفت بفروشد. بنابراین، مسلم است که شما اول باید بر منابع ملی خود کنترل داشته باشید، بعد وارد این میشوید که قرارداد ببندیم که چقدر بفروشیم و… ایران، عربستان، تمام کشورهای دنیا، چه آن روز، چه امروز، اگر بخواهند نفت خود را بفروشند، به قیمت بازار باید بفروشند، قیمت نفت را بازار تعیین میکند، شما تعیین نمیکنید، مگر اینکه در دوران بحرانی قرار بگیرید. مثل وضعیتی که مثلا مصدق قرار گرفته و حاضر بود حتی نفت را ارزانتر بفروشد، برای این که از آن بحران عبور کند. ولی بریتانیا با کشتیهای جنگیاش نمیگذاشت. اینها را محاصره کرده بودند.
- اتهام دیگر این است که مصدق مسئله نفت را سیاسی کرده است، یعنی آنها میگویند مصدق به جای اقتصادی نگه داشتنِ مسئله نفت، آن را سیاسی کرد و درنتیجه مذاکرات نفت را به بنبست کشاند.
نه، من این را قبول ندارم. مذاکرات نفت به بنبست رسیده بود. برای اینکه بریتانیا نفتش را پس میخواست. بریتانیا نفت ایران را مال خودش میدانست، نه مال مردم ایران. بریتانیا میگفت این نفت مال من است، نه مال شما. بریتانیا میگفت من این سهم را میدهم، ولی شما بدانید این نفت مال من است. شما باید متوجه عامل استعمار در معادله کودتای ۲۸ مرداد هم باشید. یکسری عوامل بودند داخل ایران، یکسری عوامل بودند خارج از ایران، اینها میگفتند این نفت مال بریتانیاست، بدهیم بهش برود. بنابراین بنبستی که رسیده بودند، بنبستی نبود که مصدق تحمیل کرده باشد، آنها تحمیل کرده بودند این بنبست را. من فکر میکنم آقای آبراهامیان این روند را در کتابش خیلی قشنگ توضیح میدهد و بستر تاریخیاش را نشان میدهد.
- بحث دیگری که در مورد مصدق گفته میشود، بحث پوپولیسم است. در واقع برخی از منتقدان میگویند مصدق ضدنهاد و پوپولیست بوده. به تعبیر اینها مصدق علتالعلل و سرنمونِ تمام سیاستهای ریاکارانه در تاریخ ایران است! همچنین نخستین چماقداران تاریخ ایران نیز چماقدارانِ مصدق و جبهه ملی بودند که سعی میکردند دیگران و مخالفانی نظیر رزمآرا را مرعوب کنند. شما صحت تاریخی چنین نقدهایی را چطور ارزیابی میکنید و این اتهامات را تا چه حد در مورد مصدق صادق میدانید؟
اصلا خندهدار است. کدام چماقدار؟ من اصلا چماقدار را متوجه نمیشوم، چماقدار از کجا آمد؟ من یادم است که یکی از این حضرات که حرفهای این شکلی میزد، میگفت ما مصدق را میکشیم پایین. بعد من میگفتم آقا شما به این بزرگی نیستید که بتوانید او را بکشید پایین. این تفکر که ما این را میکشیم پایین، یعنی یک شخصیت ملی را، یک شخصیتی که در ایران درخشان و مثبت است، با توجه به اشتباهاتی که کرده (من معتقدم اشتباه کرده، اگر بخواهید، اشتباهاتش را میگویم)، ولی اینکه این را اینجوری تخریب کنیم، این فقط غرضورزی است، به خاطر اینکه از این شخص خوششان نمیآید. سلطنتطلبان معمولا اینجوری هستند، به خاطر اینکه به پیروی از محمدرضاشاه و خاطراتی که نوشته بود. دلیل دیگرشان میتواند این باشد که اینها میخواهند این پروژه مردمسالاری در ایران به هیچ عنوان جلو نرود، چون این پروژه مردمسالاری در ایران نیاز دارد به نمادهای خودش. مردمسالاری در ایران مثل هر کشوری دیگری، نماد هم لازم دارد و مصدق مثل افرادی است که صدر مشروطیت بودند، ستارخان، جهانگیرخان صوراسرافیل، اینها نمادهای قانونگرایی و مردمسالاری در ایران بودند. کسی که میآید اینها را شروع میکند تخریب کردن، احتمالا میخواهد جلوی روند تاریخی را بگیرد و چیز دیگری نمیتوانم بگویم.
- نقدها و اتهاماتی که ما فکر میکردیم عموما به مصدق وارد میشود، اینها بودند. آیا شما بحثی برای تکمیل این موضوع دارید؟
من فکر میکنم دکتر مصدق یک اشتباهی که کرد و کمبود کارش همان جریان ارتش بود. وقتی که فرماندهی کل ارتش را از شاه گرفت، بعد از جریانات ۳۰ تیر حدود یک سال وقت داشت که ارتش را تصفیه کند، و متاسفانه نتوانست این کار را انجام دهد. این انتقادی است که به ایشان وارد است، یعنی فرصتش بود و نتوانست این کار را کند. من فکر میکنم همچنین یک مقدار اختلافاتی که در جبهه ملی افتاد و باعث جدایی یکسری افراد از دکتر مصدق شد، این قابل مدیریت بهتر بود، و من فکر میکنم که این یک مقدار برمیگردد به مشکلی که فرهنگ سیاسی رجال ما دارند، اجازه میدهند مقدار زیادی اختلافات شخصی داخل شود، و این روندهای سیاسی را تغییر میدهد. برای نمونه، من سوالم همیشه این بوده که آیا نمیشد یکجوری جریان آیتالله کاشانی را بهتر مدیریت میکردند، و نمیگذاشتند آیتالله کاشانی که از یک طرف خیلی مخالف بریتانیا و اینها بود، ولی از یک طرف دیگر به نظر میآید که چه خواسته، چه ناخواسته به روند کودتا کمک کرد، نمیشد این را یک جور بهتری مدیریت کرد و بهتر با او رفتار میشد که وارد آن مسیر کودتا نشود. به نظر من آن وقت این برمیگردد به فرهنگ سیاسی رجال آن زمان. من فکر میکنم این دو نقد اساسی است که میشود به مصدق وارد کرد.
- این داستان که حزب توده به مصدق پیشنهاد داده هواپیمای شاه را بزنند، صحت دارد؟
من تا حالا نشنیدم. با چی بزنند؟ شاه میرود نوشهر، از آنجا پرواز میکند با یک هواپیمای کوچک میرود بغداد، با یک هواپیمای مسافری میرود ایتالیا. من تا حالا چنین چیزی را نشنیده بودم.
- در ارزیابی شما گرایش سیاسی مصدق چه بود؟ لیبرال بود، یا سوسیال دموکرات، یا ناسیونالیست، یا ناسیونال سوسیالیست؟ و چرا؟
فکر میکنم به طور کل جبهه ملی و بهخصوص دکتر مصدق، یک آدم صددرصد لیبرال ولی با گرایشهای سوسیالیستی، یک چیزی به نظر من در سیاست داخلی، مثل جواهر لعل نهرو بوده است، و از سیاست خارجی هم غیرمتعهدها بودند، اگر با مصدق ادامه پیدا میکرد، ایران هم احتمالا میپیوست به جنبش غیرمتعهدها؛ در کنار نهرو و جمال عبدالناصر و مارشال تیتو و اینها، این جنبشی که هنوز هم وجود دارد. به جای اینکه در جنگ سرد وارد کمپ غرب شود در مقابل شرق، میرفت پای اینکه مستقل بماند. بنابراین من فکر میکنم مصدق برایش قانون اساسی ایران خیلی مهم بود. من فکر میکنم که مصدق قانون اساسی را یک پلتفرمی میدید، یک پایهای میدید، برای گسترش مردمسالاری در ایران، برای همین فکر میکرد که باید قدرت شاه کم شود، کمتر شود. مصدق در طول نخستوزیریاش دو تا مسئله اساسی داشت؛ یکی مسئله نفت بود که همه سرش صحبت میکنند، ولی نکته دوم این بود که سعی میکرد قدرت شاه را مهار کند. و شاه مثل پدرش به سن ۳۰ و خردهای ساله رسیده بود، دیگر نمیتوانست یا نمیخواست فقط شاهی یا پادشاهی باشد که سلطنت میکند و به طور نمادین رئیس حکومت باشد، بیشتر از آن میخواست. در خاطرات اسدالله علم هم که بخوانید، کاملا مشخص است که شاه حاضر نیست فقط یک شاه مشروطه باشد. مصدق میخواست مشروطیت را گسترش دهد، برای همین به نظر من مصدق یک نماد مهم است. خب مصدق که فوت کرده؛ کف اتاق مهمانخانهاش هم خاکش کردهاند، نگذاشتهاند حتی در قبرستان خاک شود، مصدق اهمیتش نمادین است. و آن نماد، نماد قانونگرایی است، گسترش مردمسالاری است. من میدانم مجلس را منحل کرد و این غیرقانونی بود. اما آن دوران، دوران بحرانی بود. در بریتانیا و آمریکا هم زمان جنگ جهانی دوم خیلی کارها کردند که آزادی بیان را در این کشورها در زمان جنگ محدودتر میکرد. یک موقع هست، مواقع اضطراری پیش میآید، آدم این کارها را میکند و بعدا دوباره برمیگردد سر خط اصلی، سر ریل و قطار به جلو میرود، ولی به نظر من، اهمیت مصدق در همین مسئله استقلال است، مسئله مردمسالاری است، مسئله قانونگرایی است.
- مواضع حزب توده در سالهای منتهی به کودتا فراز و نشیبهایی داشت. در سالهایی به جد به دولت مصدق حمله و او را ترور شخصیت میکرد. اما پس از ۳۰ تیر به نظر حزب رَویهی دیگری را در پیش گرفت و هر چه به کودتا نزدیک میشدیم، این تعارض کمرنگتر میشد. میتوانید توضیحاتی در مورد مواضع حزب در آن سالها بدهید.
من قبلا در کتابی که در مورد تاریخ چپ نوشتهام، در این رابطه مفصل صحبت کردم. در حزب توده در واقع یک اختلاف داخلی وجود داشت. دو جناح بودند که میتوان گفت یکی تندروتر و یکی معتدلتر. هر دو طرفدار شوروی و تابع سیاستهای شوروی بودند؛ برای شوروی و برای استالین احترام خاصی قائل بودند. البته همه احزاب کمونیست در سرتاسر دنیا اینطور بودند، این مسئله به خودیِ خود خیلی چیز عجیب و غریبی نیست. ولی همزمان با زمانی که مصدق نخستوزیر میشود، بعد از جنگ جهانی دوم، شوروی میآید با یک تز جدید وارد عمل میشود. حرف اساسی آنها هم این بوده که این بورژوازی ملی یا ملیگرایان در کشورهای دیگر، پرچم مبارزه با امپریالیسم در سرتاسر جهان را روی زمین گذاشتهاند. بنابراین اینها قادر نیستند این مبارزات ضداستعماری و ضدامپریالیستی را جلو ببرند. ترجمه و تفسیر این مسئله در ایران این بود که مصدق میخواهد استعمار بریتانیا را با امپریالیسم آمریکا جایگزین کند. بنابراین دارد دروغ میگوید. جناح تندروتر در سال اول نخستوزیری دکتر مصدق دست بالاتر را داشت. هر دو جناح نسبت به مصدق برخورد ناپسند و غلطی داشتند، ولی آن جناح تندروتر خیلی خشنتر برخورد میکرد. ماجراهای ۳۰ تیر در سال ۱۳۳۱، این جریان را عوض میکند، یعنی اینها میفهمند که اولا مصدق پایگاه تودهای دارد، مصدق استعفا میدهد، چهار روز بعد قوام میآید سر کار، چهار روز بعد تظاهرات میشود، خیلی از پایههای حزب توده در این تظاهرات شرکت میکنند، عده زیادی کشته میشوند و این پایههای حزب توده بدون دستور رهبری این کار را میکنند، یعنی به طور خودانگیخته. این جریان باعث میشود در داخل حزب، سیاست حزب به سمتی میل کند که کفه ترازو بیاید به سمت جناح معتدلتر. این جناح معتدلتر شروع میکند یواشیواش سیاستش را در مورد مصدق و جبهه ملی یک مقدار تعدیل میکند. هیچوقت روابط حسنه نمیشود و این اختلافی که در میان خودشان بوده است، شروع میکند شدت گرفتن، یعنی جناح معتدل و جناح تندرو شروع میکنند با همدیگر گلاویز شدن. هر کدام از این دو جناح سعی میکرد خودش را چپتر و انقلابیتر نشان دهد و بنابراین نمیتوانستند خیلی با مصدق راه بیایند. نکته من این است که حزب توده آن زمانی که به کودتا نزدیک میشویم، اگر هم میخواست راه بیاید و دفاعی از دولت ملی کند، باید رابطهاش را با مصدق درست میکرد و این رابطه هیچوقت روی پایه درستی نایستاد. اگرچه موقعی که ما به کودتا نزدیک میشویم، تودهایها گفتهاند که ما بودیم که گفتیم کودتا دارد اتفاق میافتد، که این احتمالا درست است. ولی به نظر میآید که مصدق از راههای دیگری هم خبر کودتا را شنیده بود. بنابراین، به آنجا رسیده بود رابطهشان، که به مصدق خبر بدهند دارد کودتا میشود، ولی چون اختلافات خودشان خیلی زیاد بود، نمیتوانستند تصمیمگیریِ خیلی قطعی و قاطعی کنند و این مسئله در آن دوران بحرانیِ سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ مشکل بزرگی برای حزب توده بود.
- حالا که بحث مطلع شدن نخستوزیر به میان آمد، بد نیست به این قضیه هم بپردازیم. شما در جایی گفته بودید مصدق به دلیل ارتباط با رئیس ستاد و شبکه نظامی، از ماجرای کودتا مستقلا خبر داشته است. مضافا گویی در روایت شما مصدق در ابتدا (یا دستکم تنها) از جانب مریم فیروز (دخترخالهاش و همسر کیانوری) به وقوع کودتا پی نبرده است. این در شرایطی است که مطابق آنچه از جانب مصدق در دادگاه نظامی نقل شده است، او گفته شخصی در ساعت هفت عصر به همسر او در خانه تلفن کرده و راجع به کودتایی قریبالوقوع هشدار داده است. آن شخص ضمنا اسامی افسران مرتبط با کودتا را برای او به صورت تلفنی خوانده است. آن کانال دیگری که در روایت شما به مصدق خبر کودتا را داده است، چه کسی بوده؟ بهعلاوه به نظر شما دلیل اشاره نکردن به آن کانال دیگر در دادگاه چه چیزی میتواند باشد؟ ظاهرا یکی از حلقههای مفقود این ماجرا این است: چه کسی در آن زمان بوده که امکان تماس مستقیم با نخستوزیری را داشته است؟
من اطلاعات بیشتری در این زمینه ندارم. همان است که شما گفتید. اطلاعاتم همینقدر است. من حدس میزنم از افسران ملی بودند در درون ارتش که این اطلاعات را گیر آوردهاند و رد کردهاند به مصدق. من حدسم این است. چون اطلاعات حزب توده که معلوم است از کجا آمده، افسران تودهای بودند در داخل همان نهادی که داشت برای کودتا آماده میشد و خبر دادند به کیانوری و کیانوری از طریق زنش به اندرونیِ مصدق زنگ میزند و او از این طریق باخبر میشود. این یکی است، یعنی این یک مجراست. مجرای دیگر به نظر میآید همین که خودِ دکتر مصدق میگوید، ولی مشخص نمیکند از کدام و کجاست. من حدسم این است که از افسران ملی بودهاند که در ارتش بودهاند، ولی من بیشتر چیزی نمیدانم. واضح است که مصدق هم به نامها اشارهای نکرده که آنها گرفتار نشوند.
- به نظرتان چه کسی امکان تماس مستقیم با نخستوزیر را در خانه داشته است؟
مثلا تماس با مصدق، منزل مصدق که دفتر کارش هم بود، از طریق سرتیپ ریاحی میتوانست باشد، از طریق افسران زیردست سرتیپ ریاحی میتوانست باشد که اینها افسرانی بودند که در ستاد مشترک نیروهای مسلح بودند. من بیشتر از این چیزی نمیدانم.
- روایتهای مختلفی از نحوه اطلاعرسانیِ کودتا به نخستوزیر وجود دارد. در یکی از این روایتها کسی که نخست این خبر را به دست آورده، ظاهرا یک افسر جوان عضو گارد شاهنشاهی به نام سروان مهدی همایونی (عضو سازمان نظامی مخفی حزب توده) بوده. گویا او بلافاصله پس از آگاهی از این خبر، ماجرا را به اطلاع مسئولان بالاتر حزبی خود میرساند. و سازمان نظامی حزب نیز این اطلاعات را به کیانوری که رابطِ بین کمیته مرکزی حزب و سازمان نظامی حزب بوده، میرساند. آبراهامیان معتقد است (ص۲۴۲ ترجمه فارسی) آنچه در این میان حائز توجه است و در اسناد ویلبر نیز با تعجب به آن اشاره شده، سرعت خارقالعاده و غیرقابل انتظارِ نیروهای مدافع مصدق بوده است. او معتقد است این سرعت اینگونه قابل توجیه است که ما کیانوری را شخصی بدانیم که به دلیل روابط خانوادگی به مصدق اطلاع داده است (و نه مطابق بعضی روایتها مبشری یا دیگران را). نظر شما در این مورد چیست؟
خودِ کیانوری که بارها گفته ما این کار را کردهایم و این به نظر من معقول است. برای اینکه اولا کیانوری آن زمان رابط سازمان نظامی نبوده است. جودت رابط سازمان نظامی بوده تا آنجا که من به خاطر دارم. در هیئت اجرایی پنج نفر بودند که در این بین، یک نفر مستقل بوده، سه نفر جناح معتدل و یک نفر همین آقای کیانوری است که با جناح تندرو بوده است. اینکه چه کسی رابط باشد با سازمان نظامی (چون این برایشان پرستیژ میآورد و اعتبار میآورد)، برایشان مهم بود. تا آنجا که من یادم است، جودت بوده است در این زمان. ولی بههرحال خبر از طریق هیئت اجرایی میرسد به سازمان نظامی و سازمان نظامی این خبر را بعد از اینکه به هیئت اجرایی میرود از طریق کیانوری، رد میکند به اندرونی دکتر مصدق از طریق مریم فیروز. این به نظر معقول میآید. من تصور میکنم که این نزدیکترین بوده به اتفاقاتی که رخ داده است.
- نکته جالب توجهِ دیگرِ کودتا سرنوشت تراژیک همین سروان همایونی است که پیشتر از او یاد شد. او پس از کودتای نافرجام ۲۵ مرداد همراه با دیگر اعضای گارد شاهنشاهی بازداشت میشود. سپس در ۲۸ مرداد و پس از پیروزی کودتا آزاد میشود و به درجه سرگردی ارتقا مییابد. و نهایتا دو سال بعد و پس از فاش شدن عضویتش در سازمان افسران حزب توده بازداشت شده و به حبس ابد محکوم میشود. در مورد نحوه دستیابی سروان همایونی به اطلاعات کودتا و سرنوشت او چه چیزی میدانید؟ به نظر شما آیا این روایت صحیح است؟
دلیل اینکه این شخص خبردار میشود از کودتا این بوده است که در آن ستادی که سر این مسائل صحبت میکردهاند و نقشه را میریختهاند و عملیات را رهبری میکردند، حضور داشته و به او شک نبوده است. ارتقای درجه هم میگیرد، همانطور که گفتید. بنابراین به طور اتفاقی عامل نفوذی در ارتش بوده است و این خبر را از این طریق میگیرد. ولی بین کودتای ۲۸ مرداد که مصدق سقوط میکند و کشف رمز دفترچه رمز مثلثاتی که اسم افسران و درجهداران طرفدار حزب توده را درون ارتش شاهنشاهی در آن نوشته بودند، یک سال فاصله است. در این یک سال، شک بوده که حزب توده در نیروهای مسلح نفوذ کرده است، ولی نمیدانستند اینها چه کسانی هستند. حتی تعدادشان را نمیدانستند. حتی CIA و اینها هم نمیدانستند تعدادشان چقدر است. اما وقتی مثلثاتی را کشف میکنند و رمز را باز میکنند، ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۳ یعنی درست یک سال بعد، اینها سازمان نظامی را جمع میکنند. اینجاست که این افسر گرفتار میشود و حبس ابد میشود و من بیشتر از این، چیزی در مورد سرنوشتش نمیدانم.
- در تیرماه ۱۳۲۵ حزب توده اعتصاب گستردهای را در آبادان سازماندهی میکند. کنسول بریتانیا در اهواز مینویسد علتِ اصلیِ توانایی سازماندهیِ چنین اعتصابِ بزرگی از سوی حزب توده، در اختیار داشتن تلفنهای شرکت نفت بوده. اما اعتصابی با شکل و ساختار بسیار مشابه در فروردین سال ۱۳۳۰ نیز اتفاق میافتد، درحالیکه در آن زمان حزب توده غیرقانونی اعلام شده بوده. در مورد اینکه این اعتصاب چطور سازماندهی شده، چیزی میدانیم؟ بعدها شرکت نفت اسامی ۱۳۰ نفر از به قول خود «کمونیستهای شناختهشده و دردسرساز» را برای بازداشت و تبعید از خوزستان فهرست کرد. آیا میتوانیم نتیجه بگیریم آن اعتصاب هم نتیجه شبکه مخفیای از حزبِ توده سازماندهی شده بوده یا خیر؟ چه گروهی این اعتصاب را سازماندهی کرده است؟
فروردین ۱۳۳۰ حزب توده هنوز خیلی سالم و سرحال بوده، اتفاقی برایش نیفتاده بوده، حزب توده مخفی شده بود. به خاطر همین جریان سوءقصد به جان شاه در دانشگاه تهران، مخفی شده بود، ولی تا فروردین ۱۳۳۰ اگر اشتباه نکنم (فکر نمیکنم اشتباه کنم) هم رهبرش را از زندان فراری داده بود، هم شبکه حزبی نیمهمخفی درست کرده بود و نشریاتش را جایگزین کرده. بنابراین این اعتصاب دوم تقریبا من شک ندارم کار خود حزب توده بوده است.
- آقای آبراهامیان نقد دیگری هم که میکند، این است که تاریخنگاران هم این را جدی نمیگیرند ظاهرا به غیر از آقای فاتح که خودش در شرکت نفت بوده و اینها و آبراهامیان معتقد است یکی از بهترین کتابهای فارسیزبان حوزه نفت را فاتح نوشته است. آقای فاتح ظاهرا تنها کارمند رده بالای شرکت نفت بوده، حالا دلیل این بیتوجهی عمده تاریخنگاران ما به این اعتصاب چیست؟ چرا در خیلی از کتابها به آن اشاره نشده، یا گذرا بوده؟ در صورتی که کاملا همزمان بوده با کمیته نفت مجلس که اعتصاب هم تا اردیبهشت ادامه پیدا میکند.
راستش من هم میتوانم حدس بزنم که چی بوده. ببینید، بعد از اینکه کودتای ۲۸ مرداد اتفاق میافتد و حزب توده و جبهه ملی هر دو در ایران ریشهکن میشوند، یک جنگی هم میشود بین طرفداران جنبش ملی و حزب توده. و این جنگ، جنگ خیلی تبلیغاتی شدیدی هم هست. جبهه ملی حزب توده را شدیدا به خیانت متهم میکند و حزب توده هم آنها را متهم میکند به تسامح و ندانمکاری و غیره. و وقتی که سالها از این جریان میگذرد و برمیگردند دوباره این قضیه را نگاه میکنند، این تبلیغاتی که این دو تا گروه داشتند، در واقع همین جنگ تبلیغاتی که این دو تا گروه با همدیگر میکنند و بعد سازمانهای چپ دیگر هم که از حزب توده جدا میشوند و غیره و ذلک، شروع میکنند همین داستانها را دوباره تکرار میکنند. بنابراین من حدسم این است که دلیل گم شدن این از سوی پژوهشگران شاید این باشد که اینها بیشتر توجه کردند به تبلیغات این دو تا به همدیگر تا نکتههای دیگر. من جور دیگری نمیتوانم به این جواب بدهم، ولی این اعتصاب بدون شک اعتصاب مهمی بوده است.
- ما در روایت شما از علل ناکامی حزب توده در کودتا به سه مورد اصلی برمیخوریم: ۱. حزب توده مشکلات داخلی فراوان داشت و عدم توافقهای گستردهای بین سازمانهای مختلف حزب وجود داشت. این به تعبیر شما، به بیسر یا دنبالهرو شدنِ حزب در آن مقطع کمک کرد. ۲. حزب توده حتی اگر میخواست، نمیتوانست به مصدق کمک کند، زیرا روابط بین آنها طی سالها آنقدر خراب شده بود که نمیشد به یکباره به حالت عادی برگردد. ۳. حزب توده در ردههایی افسر نداشت، که حتی اگر میخواست، بتواند به لحاظ نظامی و فنی جلوی کودتاگران بایستد. در مقابل اما وقتی به تفسیر آبراهامیان از علل ناکامی مصدق در مقابله با کودتا نگاه میکنیم، ظاهرا (دستکم برداشت من اینطور است) آنچه نقشی مرکزی در پیروزی کودتا در ۲۸ مرداد دارد، درخواست مصدق برای برقراری نظم و امنیت در ۲۷ مرداد است. آبراهامیان سعی میکند با توسل به مدارکی از هندرسون و طرفهای آمریکایی (و بعضا ایرانی) نشان دهد که درنهایت این خودِ مصدق بوده که این اشتباه را انجام داده و شرایط را برای کودتا مهیا کرده است. نظر شما در این زمینه چیست؟
ببینید، وقتی که ۲۵ مرداد اتفاق میافتد و آن سرهنگ نصیری و اینها دستگیر میشوند، فردایش یک تظاهرات عظیمی اتفاق میافتد و در این تظاهرات عظیم در میدان بهارستان وزیر خارجه، آقای فاطمی، میرود شدیدا سخنرانی میکند، حمله میکند به سلطنت. آن موقعی که شاه فرار کرده به عراق رفته. آقای فاطمی تقاضای جمهوری میکند. این درخواست جمهوری و این گذر از خط قرمز سلطنت به جمهوری، این چیزی نبوده که مصدق میخواسته، این چیزی نبوده که مصدق از آن حمایت میکرده، مصدق مشروطه میخواسته، منتها اوضاع بحرانی شده بود، مجسمه را داشتند میکشیدند پایین و غیره و جنبش چپتر شده بود، رادیکالتر شده بود، تندروتر شده بود، این کلمه تندرو شاید کلمه درستتری باشد. این را داشته باشید. رهبران حزب توده نشستهاند در کرج و اخبار دارد برایشان میرود، خسرو روزبه هست، دیگران هستند از سازمان نظامی، کمیته مرکزی، امانالله قریشی هست، خانم فیروز هست، در یک اتاق دیگر هیئت اجرایی نشستهاند، آن پنج نفر نشستهاند، و اینها این اتاق و آنها آن اتاق نشستهاند. تلفنها هم که میدانید، از آن قدیمیهاست. بعد اخبار میرسد که دارند در خیابانها مجسمه شاه را میکشند پایین و دکتر فاطمی چنین سخنرانیای را کرده، شاخکهای حسی حزب توده اخبار را میگیرد. این را هم اینجا داشته باشید. داستان CIA را هم داریم. CIA یک عده را استخدام کرده بود در واقع به عنوان تظاهرکنندگان سیاه؛ به این معنی که اینها بروند لابهلای تظاهرکنندگان واقعی و سعی کنند این جنبش را تندترش کنند. مثلا اگر شما میگویید لعنت بر این، تو بگو مرگ بر این، یا اگر تو تخممرغ میاندازی به مجسمه، تو طناب بیندازد به گردن مجسمه و آن را پایین بکش. این را CIA میگوید، در اسناد میگوید ما این کار را کردیم، ما آدمهایی را که تحریک میکردند، به آنها پول میدادیم، کارشان این بود که تحریک کنند تظاهرات را تندتر کنند که ما بتوانیم از آن استفاده سیاسی کنیم. من خودم تحقیقی که کردم، این است که ابعاد این نمیتوانسته زیاد باشد، چون شاخکهای حزب توده که من با چند نفرشان مصاحبه کردم، هیچکدام اصلا همچین چیزی ندیده بودند، بههرحال این بوده، چنین حالتی بوده. دوباره حالا برگردیم به کرج، وقتی که این اطلاعات میآید به حزب توده میرسد، هیئت اجرایی یک شعار دیگری را به حزب توده، به پایههای حزب توده ارجاع میدهد. دستور میدهد میگوید بگویید جمهوری دموکراتیک. جمهوری دموکراتیک در سال ۱۹۵۳ میلادی یعنی اروپای شرقی، یعنی لهستان، یعنی رومانی، یعنی آلمان شرقی، یعنی کاملا بار طرفدار شوروی (پرو شوروی) و کاملا بار کمونیستی دارد. اگرچه اسمش جمهوری دموکراتیک است، یعنی جمهوریای که آقای فاطمی میگوید، یکباره در سطح خیابان تبدیل میشود به جمهوری دموکراتیک. حالا ما در ۲۶ مرداد هستیم و با بحث جمهوری دموکراتیک وضعیت دارد از کنترل خارج میشود. دلیل اینکه مصدق برمیگردد و به طرفداران خودش و به طرفداران حزب توده میگوید که شما بنشینید خانه، بکشید کنار، بگذارید ارتش این کار را بکند، فکر میکرده که ارتش تحت کنترل خودش است. یک سال بود که ارتش را تصفیه کرده بود، اصلا حواسش نبود که CIA و بریتانیا نفوذ کردند و رهبری ارتش را در دست گرفتند، بنابراین میگوید بکشید بیرون، در ضمن در این مدت شدیدا دارد دنبال زاهدی میگردد، اما او را پیدا نمیکند، چراکه آمریکاییها زاهدی را قایم کردهاند. میگوید بکشید بیرون شما، نیایید در خیابان، بگذارید من کنترل اوضاع را در دست بگیرم، صبح ۲۸ مرداد، بنابراین حزب توده و خود جبهه ملی از صحنه خارج شدند. چه اتفاقی افتاد اینها از صحنه خارج شدند؟ صحنه را دست چه کسی دادند؟ صحنه را دادند دست ارتش، ارتشی که مصدق فکر میکند وفادار است به نخستوزیر، ولی در واقع این ارتشی است که وفادار است به کودتاچی. این اینجوری اتفاق میافتد، یعنی اشتباهی که به مصدق اطلاق میشود «مصدق روز ۲۷ مرداد چرا به طرفدارانش گفت بیایید کنار، بروید خانه بنشینید»، دلیل اینکه این کار را کرد، این بود که میخواست وضعیت را کنترل کند. مصدق نمیخواست جمهوری اعلام کند، مصدق نمیخواست جمهوری دموکراتیک را اعلام کند. مصدق میخواست سلطنت مشروطه، سلطنت مشروطه باشد. نباید به مصدق چیزی را منتسب بکنیم که نبوده، مصدق یک آدم نخستوزیری بود که به او گفته بودند شما نفت را ملی کردی و بیا اجرایش کن و این داشت سعی میکرد این کار را بکند. یک آدم ملی بود که داشت سعی میکرد این کار را بکند. اوضاع بههمریخته بود و شیرازه کارها داشت از هم میپاشید. بنابراین من فکر میکنم که شما میتوانید بگویید مصدق اشتباه کرد اینها را گفت بروید در خانه بنشینید، اما باید بدانید چرا این کارها را کرد. دلیل اینکه این کارها را کرد، این بود که اوضاع داشت از دستش خارج میشد. کنترل داشت از دستش خارج میشد.
- در صحبتهایتان به دکتر فاطمی و نقشش اشاره کردید. آیا میتوان از دکتر فاطمی به عنوان پل بین جریان چپ و ملی یاد کرد؟ به صورت کلی عملکرد ایشان چطور بود؟
خب دکتر فاطمی را حزب توده پنهان میکند، بعد هم که او را میگیرند و به قتل میرسانند. من فکر میکنم دکتر فاطمی جزو آن بخشی از جبهه ملی بود که از مصدق و اینها تندروتر بود. حالا این تندروی حسین فاطمی میتوانست به ضرر خودش تمام شود، کما اینکه شد، و میتوانست به سود جبهه ملی تمام شود اگر که بقیه جبهه ملی هم با او راه میآمد. بقیه جبهه ملی نمیتوانست با او راه بیاید، برای اینکه اگر اینها میرفتند طرف جمهوری، اینها انقلاب کرده بودند. مصدق در بهترین حالت میخواست جلوی کودتا را بگیرد، نمیخواست انقلاب کند. باید مصدق را آن چیزی که بود، ببینیم، نه آن چیزی که دلمان میخواهد باشد. دکتر فاطمی به نظر من با مصدق هماهنگی کرده بود وقتی که میرود آن سخنرانی را در بهارستان میکند، برای اینکه آن سخنرانی کاملا خارج از عرف بود. خارج از عرف جبهه ملی بود.
- به نظر شما فاطمی بیش از حد رادیکال است، یا مصدق بیش از حد محافظهکار؟
ببینید، من نمیتوانم کلمه محافظهکار و رادیکال را بگذارم، مصدق یک مشروطهخواه بود و از دل انقلاب مشروطیت بیرون آمده بود، مصدق میخواست سلطنت مشروط باشد به قانون. مصدق میخواست قانون اساسی باشد و آن قانون اساسی را دموکراتیکترش کند، مردمسالارترش کند. روند تدریجی طی کند. یواشیواش ایران کشوری آزاد و دموکراتیک شود، جهشی نه، تدریجی. بنابراین، آقای فاطمی و اینها همه با این پروژه موافق بودند، منتها حالا یک اتفاق عجیبی افتاده در جامعه، یک تنش عظیمی رخ داده، یک کودتا شده و شاه فرار کرده و معلوم است که شاه در این کودتا دست داشته، به خاطر اینکه فرمان عزل داده، فرمان نصب داده و خودش فرار کرده از کشور، با زنش. بنابراین این موقعیت کاملا اضطراری پیش آمده، در این موقعیت اضطراری، تصمیمها هم خیلی اضطراری گرفته میشود و اشتباهات هم خیلی مسلم است که شدیدتر میشود، ما الان از قرن بیستویکم داریم به وسط قرن بیستم نگاه میکنیم، برای ما خیلی راحتتر است که این قضایا را بتوانیم بررسی کنیم و این تکههای کوچک را کنار هم بگذاریم، تکههای چینی را کنار همدیگر بند بزنیم، تا ببینیم چینیای که شکسته از دستمان افتاده چه شکلی بوده. ولی آن موقع باید تصمیمها خیلی سریع اتفاق میافتاد و بههرحال، بدون شک فاطمی وقتی که میرود آن سخنرانی را میکند، تندروی است. حالا شما میتوانید بگویید و خیلیها هم آن موقع میگفتند این تندروی حقش بوده، چون شاه قانون اساسی را زیر پا گذاشته است، ولی از اینور هم باید به قضیه نگاه کنید که وقتی وزیر خارجه میآید اینجوری میکند، جمعیت در خیابان شدیدتر میشود، کنترل از دست دولت خارج میشود، مصدق را میگذارد زیر یک منگنه، چه کار باید کند؟ یا باید به جمعیت بگوید بروید خانه بنشینید، یا بگوید بروید جلو. همه را بزنید بریزید، اما مصدق اصلا اینجور آدمی نبود، قرار نبود این کار را بکند، فشار بیاورد کل ساختمان را بریزد، مصدق میخواست نگه دارد کل ساختمان را، ولی مردمسالارش کند، قانونمند شود، مشروطه، مشروطیت، انقلاب مشروطه که جد و آبای ما برایش خون دادند، جنگ داخلی بوده، تبریز محاصره بوده، آدم کشته شده بوده، این ارزش داشت، این قانون اساسی، این انقلاب ارزشمند بود. و مصدق مال آن نسل بود. میخواست این انقلاب را، این دستاورد را، که سلطنت مطلقه را مشروط به قانون کرده، حفظ کند. این سلطنت مطلقه که مشروط به قانون شده، این دستاور بوده، مصدق میخواست این را نگه دارد، نمیخواست آن را براندازد و به جمهوری تبدیل کند. به نظر من باید واقعیتهای هر کدام از این افراد و تفکرشان را فهمید. این محافظهکاری نیست. اینکه آدم بخواهد دستاوردهای انقلاب مشروطیت را نگه دارد، به نظر من، اگر از زاویه خاصی هم نگاه کنید، خیلی هم انقلابی است، چراکه میخواست دستاوردهای انقلاب را نگه دارد.
- اجازه بدهید کمی هم در مورد مسائل عاطفی در آن زمان صحبت کنیم. یکی از معروفترین نمونههای «عشق و مبارزه» در سالهای کودتا و شاید در تاریخ ایران، به رابطه مرتضی کیوان و پوری سلطانی مربوط است. شاملو، کسرایی، سایه و دیگران بسیار تحت تاثیر سرنوشت غمانگیزِ کیوان قرار گرفتند. شاهرخ مِسکوب حتی در جایی گفته بود تنها دو چیز او را در زندان زنده نگه داشت؛ یکی یاد مادرش و دیگری یادِ مرتضی کیوان. یا نمونه دیگر آن ترانه مرا ببوس بود، که حیدر رقابی آن را سروده بود، هر چند در روزگار پرالتهاب کودتا بین مردم شایع شد که یکی از افسران پیش از اعدام آن را سروده است. در مورد نمونههایی از «عشق و مبارزه» و ماجرای دستگیریِ کیوان و سرنوشتِ او اگر ممکن است، صحبت کنید. آیا افرادی با سرنوشت مشابهی وجود دارند که شما در تحقیقاتتان به آنها برخورده باشید، اما همچنان در افکار عمومی ناشناخته باقی مانده باشند؟
اول این را بگویم که مرتضی کیوان دوست خانوادگی پدر و مادر من هم بود، البته سنش به من نمیخورد، فوتش چندین سال قبل از تولد من بود، در مراسم عقد پدر و مادر من هم بود. این مرتضی کیوان معلوم است که آدم خیلی جالبی بوده و در خانه ما هم به نیکی از او یاد میشد. پدر و مادر من تا آخر عمرشان هم میرفتند خانم کیوان را میدیدند و به او سر میزدند. در مورد این شخصیت، آقای مسکوب نوشته، دیگران نوشتهاند و معلوم است که تاثیر خیلی عمیقی روی افراد دوروبر خودش گذاشته است. من در مورد سوالی که شما کردید، الان چیزی حضور ذهن ندارم. یعنی افراد دیگری که به همین وضعیت دچار شدند. من یکی از کسانی که فکر میکنم به او توجه نشده، علی عُلوی است. علی علوی جزو هیئت اجراییه حزب توده بود و جزو آن پنج نفر بود. علی علوی کسی بود که یک مقدار تکروی میکرد مستقل از جناحبندیها. او در آلمان هم بزرگ شده بود و زن آلمانی داشت از قراری، و تنها عضو هیئت اجرایی که اعدام میشود، ایشان بودهاند. و من همیشه برایم این جالب بود که چطور شد که از این پنج نفر که هیئت اجرایی بودند، کودتاچیها سه نفرشان را دستگیر میکنند، دو نفرشان از ایران فرار میکنند. جودت و کیانوری فرار میکنند، بهرامی و یزدی و علوی دستگیر میشوند. در این سه نفر، فقط علوی اعدام میشود. همیشه برای من سوال است که چرا این را اعدام کردند و آن دو نفر را نه. خب البته آن دو نفر همکاری کردند و این حرفها، ولی علوی معلوم نیست چه کار کرد. جوابی که من پیدا کردم، گویا تیمور بختیار، میخواست هر سه را اعدام کند، ولی فرصت کرد فقط یکیشان را پیدا کند، سال ۱۳۳۹ فکر کنم علوی را اعدام میکنند. آن دو تای دیگر تا خواست ترتیبشان را بدهد، ورق برگشت بر ضدش، آن دو نفر دیگر جان سالم به در بردند. من فکر میکنم یک شخصیت تراژیکی که در جریان کودتا میتوانم از او نام ببرم، یکیاش علی علوی است، خب البته دکتر فاطمی هم هست، او خیلی شخصیت تراژیکی است به آن شکل که با او رفتار شد. شما شعر هاله را گفتید، من به خاطر میآورم که یک بار با او در کالیفرنیا (جایی که الان زندگی میکنم) صحبت کردم و دفترچه شعرش را به من داد و اینها. آن موقع من یک دانشجو بودم و ایشان تازه آمده بود کلاس فلسفه شخصی گذاشته بود، و متاسفانه خیلی زود فوت کرد، آنجا گفت که این شعر من است، برداشتند به اسم خودشان زدند و اینها، خیلی دلخور بودند. من دیگر بیشتر از این نمیدانم.