داستان کوتاه
حمید چبلی
من یک ماشینِ قرمز داشتم. رنگ آلبالو، شاید هم پررنگتر. چهار در داشت و کاپوت ماشین بلند میشد. موتور داشت و تازه در صندوقعقبش هم میشد یک قرقره چوبی و چقدر نخود و کشمش گذاشت که در راه گرسنه نشوم، تازه عزیز دو شکلات هم روی صندلی عقب میگذاشت.
مدام تمیزش میکردم تا پلیس نگوید چرا این ماشین آلبالوییِ خوشگل خاکی است. وقتی دورِ فرش با سرعت میرفتم، فهمیدم عمو که راننده حرفهای است، به من حسودی میکند. مگر ماشین هم به این خوشگلی میشود! من هم گازش را میگرفتم و تندتر میرفتم. با دهان بوق میزدم تا حواسشان باشد جلو نیایند.
فردا صبح، خواب و بیدار بودیم که عمو همه را صدا کرد. پایین دویدیم. عمو یک ماشین فولکس را به ما نشان داد. همه ذوق کردند. او با لُنگ ماشینش را تمیز میکرد، ولی دو در بیشتر نداشت. گفت برویم گردش. همه میخواستیم سوار شویم، ولی خیلی مشکل بود. عزیز و مادرم چقدر زنبیل به عمو دادند. او درِ موتور جلو را باز کرد. عجیب بود که سر عمو را چقدر کلاه گذاشتهاند. صاحب قبلی، موتور ماشین را باز کرده بود و در صندوق عقب گذاشته بود که حتی یک قابلمه هم جا نشود. درهایش را چرا کنده بود؟ وقتی به عمو اینها را گفتم، خندید.
گفت: ماشین فولکس اینجوری است!
به عمو گفتم: کاش ماشینی مثل ماشین من میخریدی، آلبالویی با صندوقعقب و چهار در.
آقابزرگ و پدرم هم سوار شدند.
هرکسی که ماشین میخرید، اول باید به مشهد میرفت یا نه در قم طواف میداد، ولی عمو تا شاهعبدالعظیم بیشتر نرفت. عزیز و مادر و آقابزرگ به زیارت رفتند و من و بابا و زیبا در بازار میچرخیدیم؛ قایقهای حلبی که اگر نفت میریختی دور تشت میچرخید، سوتهای گِلی، گربههای گچی و آبنبات قیچی که آنها میمالیدند تا باریک شود و با قیچی کوچک و کوچکتر میبریدند. تازه من فهمیدم چرا میگویند آبنبات قیچی. خب اگر قیچی نمیکردند، لولههای آبنبات بود.
همه با هم به مغازه کبابی رفتیم. کبابکوبیده با نان سنگک و ریحان زیاد. من سوت گِلی و قایق حلبی نفتی را در پیراهنم قایم کردم تا هیچوقت جا نگذارم.
- یعنی این ماشین عمو خیلی مبارک شد و هیچوقت تصادف نمیکند و خراب هم نمیشود! کاشکی من هم ماشین خودم را میآوردم و با ماشین عمو دور حرم میگشتیم تا سالم بماند.
موقع برگشتن، مادر به آبنبات قیچیها دعا میخواند و فوت میکرد، ولی بیشتر از دعا بوی کباب کوبیده و پیاز بود.
عمو گفت: البته این ماشین دستدوم است. ولی نسبت به قیمتش خیلی خوب است. شاید ما را تا مشهد نبرد، ولی تا شاهعبدالعظیم که آورد.
ما همه میخندیدیم و به عمو میگفتیم از آن ماشین جلو بزن.
البته ماشین من هم دستدوم بود. پسرداییام آنقدر بزرگ شده بود که آن را به من داده بود. دور خط فرش عزیز با سرعت میرفتم، ولی سر پیچ خطرناک بود و باید ماشین را برمیداشتم و به جاده بعدی میگذاشتم. شاید به دره سقوط میکرد. البته آنجا هم پر از گل بود، ولی راننده باید حواسش باشد. دوباره به پیچ بعدی میرسیدم. وای انگار کوه ریزش کرده بود. باید مدتی در آن جاده بمانیم، ولی پای آقابزرگ بود و یک استکان و نعلبکی. من با دهانم بوق زدم. آقابزرگ چای و نعلبکی و قندان را برداشت و پایش را بلند کرد تا من به سفر ادامه دهم و باز جاده را با استکان و نعلبکی و پای خودش بست.
من هم چون جاده خلوت شد، با سرعت رفتم. یکمرتبه چرخ جلوی ماشینم درآمد. تنها شانسی که آوردم، از جاده فرش به دره نیفتادم.
ماشین را برداشتم که تعمیر کنم. نصف موتورش هم درآمد. حالا چه کار کنم! وسط جاده! نصف موتور ماشین در دستم بود و چرخ در رفته، در دست دیگرم. اصلا هم گریه نکردم.
آقابزرگ گفت: الان عمو میآید، صبر کن او همه کار بلد است. با چسب ماشینت را درست میکند.
عزیز برایم چای ریخت و اشکهایم را پاک کرد. خودش نگران عمو بود که چرا اینقدر دیر کرده.
آقابزرگ میخندید: جوان با ماشین، مشغولیت زیاد دارد.
عزیز سیگار میکشید و دعا میخواند.
بالاخره عزیز با چادر گلدارش به کوچه رفت. مدام به من میگفت: برو سر کوچه ببین عمویت کی میآید؟
بعد از مدتی عمو آمد و گفت ماشینش خراب شده و به تعمیرگاه برده بود.
عزیز زیر لب دعا خواند و به حیاط رفت. چادرش را روی بند رخت انداخت و پای سماور نشست. دوباره برای همه چایی ریخت.
من هم گفتم: عموجان ماشین قرمز منم خراب شده.
او گفت: خودم برات درست میکنم.
فردا صبح من و عمو با ماشین قرمز به تعمیرگاه رفتیم. او توضیحاتی میداد که اصلا معنا نداشت. قبل از اینکه حرفهایش تمام شود، من ماشینم را به او نشان دادم. مکانیک نمیدانم چرا خندید. عمو ماشین نازنین مرا گرفت و در جیبش گذاشت. با چشمغره گفت: خودم برایت درست میکنم. آن آقا ته ریش زیادی داشت و خیلی بوی روغن میداد. عمو چند پول به او داد و با فولکس به خانه برگشتیم. موقع رانندگی، هی به من نگاه میکرد. گفت: - اگر اینقدر بغض نکنی، هم ماشینت را درست میکنم، هم برات بستنی میخرم.
من گفتم: عمو پس برای همه بخر.
وقتی در خانه همه با هم بستنی میخوردیم، عمو رفت از اتاقش چسب آورد. سریع ماشین مرا درست کرد و تحویل من داد. عزیز دو تا شکلات به من داد و گفت: - آقای راننده اینم برای مسافرتهای طولانی که تا آخر فرش میروید. اینها را تو صندوقعقب بگذارید. دهانتان مزه بیاید.
من هم از همانجا که ماشین خراب شده بود، ادامه دادم و با خوشحالی به مقصد رسیدم. همه برایم دست زدند. عمو گفت: آقا راننده اجازه بده این قایق را که از شاه عبدالعظیم خریدم، روی باربند بالای ماشینت ببندم که میخواهید شمال بروید، قایقتان را هم با خود ببرید و محتاج قایقهای دیگران نباشید.
عمو با کشی محکم قایق را به بالای ماشین من نصب کرد. وای چه چیزی بهتر از این میشد!
- چلچراغ ۸۱۸