داستان جلد
محمدعلی مومنی
صبح که بیدار شدم، دیدم همه جا رنگی شده. فکر کردم هنوز خواب میبینم. خودم را نیشگون گرفتم، و گفتم آخ!
بابا روی تختش قل خورد. بابا را تکان دادم. بیدار شد. تا چشمش باز شد، چشمهایش درشت شد و پتو را کشید روی سرش. پتو را از روی صورتش کنار زدم. هنوز چشمهایش درشت بود. گفت: اینجا چرا اینقدر یک جوری شده؟!
با عجله روی پشت بام رفت و آنتن را چرخاند. بهدو پایین آمد. هنوز همه جا رنگی بود. چند بار دیگر روی بام رفت و آنتن را چرخاند، اما سیاه و سفید نشد! دلم برای بابام سوخت. با هیکل چاقش این همه دوید! بابام آخر سر آنتن را کند و انداخت بیرون!
بابا رفت و در کمد لباسهایش را باز کرد. جا خورد. در کمد را بست. دوباره باز کرد. توی کمد بابا کلی لباسهای رنگی بود که تا دیروز همهشان یا سیاه بودند یا سفید!
من هم رفتم سراغ قفسههای کتاب بابا. آنجا هم کلی کتابهای رنگارنگ بود.
پنجره را هم باز کردم که ببینم بیرون چه رنگی شده. خطهای رنگی و کمانی توی آسمان بود. بابا کنار من آمد و دست روی شانه من گذاشت و با هم آن را نگاه کردیم!
بعد بابا سراغ صفحه و مهرههای شطرنجش رفت. مهرهها سیاه و سفید مانده بودند. بابا با عجله رفت آنتن را از بیرون برداشت و برد روی بام نصب کرد. اما مهرهها رنگی نشدند.
بابا تعجب کرد و گفت: همان بهتر که اینها رنگی نشوند. یادگار آن وقتهاست که همه چیز سیاه و سفید بود!
آتشسوزی
مریم عربی
تابستان بود و مدرسهها تعطیل. حوصلهام سر رفته بود و مدام به بابام غر میزدم. آنقدر غر زدم که تصمیم گرفت با هم به اردو برویم. کلی خرت و پرت بار ماشین کردیم و رفتیم کنار دریاچه. بابام چادر کوچک مسافرتی را علم کرد و رفت برای روشن کردن آتش چوب جمع کند. چشمم که به کبریت افتاد، شیطان رفت توی جلدم. دلم خواست یک چیزی را آتش بزنم. کلاه بابام جلوی چادر به من چشمک میزد. فکر کردم اگر کلاه را سوراخ کنم، به بابام خیلی میآید و کله کچلش بامزه میشود.
اول یک آتش کوچک بود، اما بعد کل کلاه آتش گرفت و دستم سوخت. کلاه را پرت کردم سمت چادر. چادر هم آتش گرفت. بابام که آتش را از دور دیده بود، با عصبانیت سمت چادر دوید و درحالیکه داشت دعوایم میکرد، سعی کرد آتش را با کتش خاموش کند. اما آتش خاموش نمیشد. درحالیکه بد و بیراه میگفت، با عجله به سمت ماشین رفت و ظرف بزرگ آب را از ماشین آورد و روی آتش پاشید. یکدفعه آتش چند برابر شد و کل چادر سوخت. معلوم شد توی ظرف آب نبوده و بنزین بوده. بابام که دیگر کاری از دستش برنمیآمد، شروع کرد به تنبیه کردن من.
تنبیهم که تمام شد، نشستم و آتش را تماشا کردم. از کار بدی که کرده بودم، خجالت میکشیدم و ناراحت بودم. بابام دلش برایم سوخت. رفت و یک ساعت بعد با دو تا ماهی که از دریاچه گرفته بود، برگشت. ماهیها را روی آتشی که روشن کرده بودم، کباب کردیم و تا خود صبح با هم به خرابکاریهایمان خندیدیم.
شماره ۶۸۹