درباره موج مهاجرت معکوس در میان کسانی که کسبوکارشان نوشتن است
طاهره نمرودی
روزگاری است که بیشترمان به فکر مهاجرتیم. مهاجرتی برای زندگی بهتر در شهر یا کشوری دیگر؛ جایی که امکانات و فرصتهای شغلی بیشتری در اختیارمان بگذارد و کیفیت زندگیمان را ارتقا بدهد. اما افرادی هم در بینمان هستند که بهاصطلاح شهرگریزند و به فکر مهاجرت معکوس از شهر به روستا هستند. اینها عطای شهر را به لقایش بخشیدهاند و تنها به دنبال زندگی آرامتر و آرامش بیشتر هستند. بهویژه در روزگار کرونازده فعلی که جمعگریزی و تنهانشینی، رمز بقاست و فراهم شدن امکان دورکاری، دوری از شهر و شهرنشینی را آسانتر کرده.
ممکن است با دیدن زندگی کسانی که تن به مهاجرت معکوس دادهاند، از فاصلهای دور صدای دهل را بشنویم و ندانیم این آرامش را در پی از دست دادن چه چیزهایی به دست آوردهاند. بنابراین چلچراغ از سه مترجم، رضی هیرمندی، مهسا ملکمرزبان و حسن قائم مقام تبریزی که هر یک به نحوی این تجربه را از سر گذراندهاند، خواسته تجربیاتشان را با خوانندگان در میان بگذارند.
شهر و روستا در آلودگی
به برابری رسیدهاند
رضی هیرمندی را میتوان یکی مهاجران پیشکسوت دانست. نه اینکه چون هشت سال است که از تهران به روستا مهاجرت کرده است، بلکه این دلیل که در۷۳ سالی که سن دارد، سالهای زیادی را دور از وطن خود و در جای جای ایران مهاجر بوده است.
داستان او از زمان دورتری شروع میشود. زمانی در ۱۲ سالگی با برادر مرحومش برای تحصیل از روستایی در سیستان به شهر زابل مهاجرت میکنند. پس از اینکه پدرش اجازه دانشگاه رفتن به او نمیدهد، اینبار برای جستوجوی کار به شهر میآید و سرانجام به دلیل همزمانی با اصلاحات ارضی، میرزا بنویس نقشهبردارها میشود، پول کافی جمع میکند و بهکلی از روستا دل میکند.
از ۱۹ سالگی که روستا را رها میکند، راهی مشهد میشود تا اتمام دوره کارشناسی در رشته ادبیات فارسی همانجا میماند و بعد از آن راهی تهران میشود تا همین هشت سال پیش، یعنی سال ۹۱ در تهران میماند. در تمامی این سالهای دوری از زادگاهش، گاهگاهی به روستای خود سری میزد، اما از زمانی که رودخانه هیرمند بیآب شد و دریاچه هامون خشکید، دیگر دلش را نداشت به آنجا برگردد و هامون بیآب و زندگی بیسامان همشهریها را ببیند.
کمکم متوجه میشود تهران زیستن دیگر فایدهای ندارد، زیرا تمام خوبیهایی که در شهر وجود دارد، به دلیل ترافیک، آلودگی هوا و کمبود وقت و امکانات مادی در دسترس نیست و به جای آن بدیهایش همگی در دسترس است، یعنی برای رسیدن به بدیها هیچ نیازی به برنامهریزی نبوده و هر روز با بستهبندی و بدون اسمنویسی و کد ملی در اختیارشان بوده است. خودش در اینباره اضافه میکند: «برای استفاده از امکانات هم باید دارای شرایطی میبودیم که نبودیم. در این بین حتی نمیتوانستیم از امکانات خودمان هم درست استفاده کنیم که شامل دوستان ما میشدند. دوستان ما سرمایههای زندگی ما هستند و زمانی که ما نمیتوانستیم دوستان اهل قلم و حتی خویشاوندانمان را هم به دلیل مشغلههای بسیار ملاقات کنیم، پس دیگر از تهران هم دل کندیم و در حاشیه روستایی در مازندران ساکن شدیم.»
او معتقد است افرادی که در شهر زندگی میکنند، با افرادی که در روستا زندگی میکنند، در آلودگی به برابری رسیدهاند و دیگر خبری از روستاهای رمانتیکی که در داستانها میخواندیم، نیست، زیرا در حاشیه روستایی که ساکن هستند، به دلیل ساختوسازهای بسیار گردوخاک ساختمانسازی را میخورند و در شهرها هم افراد دود مازوت میخورند. هر چند دود ساختمانسازی را به دود مازوت ترجیح میدهد.
علاوه بر آن، مسئلهای که بسیار آزارش میدهد، آشغالسوزیهایی است که در این منطقه اتفاق میافتد. با لحنی سوزناک درباره این موضوع میگوید: «گاهی افرادی به اینکه در شمال زندگی میکنم، حسرت میخورند، اما دیگر از آشغالسوزیها خبر ندارند. آشغالهایی که از دم خانهها جمع میشود و به دلیل کمبود امکانات در کنار بیشهها خالی میشود، که این صحنه جگر آدم را کباب میکند. کسانی هم میخواهند کمک کنند و احسن را به ابتر تبدیل میکنند و آشغالها را به آتش میکشند و ما از بوی بد دیگر نمیتوانیم حتی در یا پنجرهای را باز کنیم.»
هر چند با تمامی این احوال از زندگی روستایی راضی است، اما نبود امکانات کافی او را بسیار میرنجاند، زیرا معتقد است دنیایی که در حال حاضر در آن به سر میبریم، با دنیایی که در کودکی داشتهایم، بسیار متفاوت است. همچنین نویسندگی را کار سختی میداند که به لوازم و وسایل بسیاری نیازی دارد که یکی از آنها دسترسی به کتابخانه و مجامع علمی و فرهنگی است که تمامی اینها در دنیای امروز با تلفن همراه هم قابل دسترسی است، اما به شرطی که اجازه این دسترسی داده شود و به صورت قطرهچکانی عمل نشود.
افرادی مانند دیوید ثورو و دیوید کریستال را مثال میزند که دور از زندگی شهری و امکاناتش در گوشهای از روستا شاهکارهایی مانند «والدن»، «دایرهالمعارف زبان و دایرهالمعارف زبان انگلیسی» را نگاشتهاند؛ آن هم به دلیل اینکه در دهکده جهانی بودهاند، نه مثل ما که در پرتکده جهانی سیر میکنیم و برای دسترسی به سایت یا کتابی ساعتها باید با سرعت و سختیهای اینترنت کلنجار برویم. او معتقد است با تمام سختیهایی که برای ورود به این دنیای دیجیتال داشته است، اگر این سختیها نبود و سرعت بهتری در اختیارش بود، چندین برابر از چیزی که الان ترجمه کرده است، ترجمه کرده و حتی میتوانسته به شاهکاری جهانی دسترسی پیدا کرده و برای کودکان ترجمه کند. بااینحال، خودش را از تک و تا نمیاندازد و مانند زمانی که در سیستان از چاه آب میخورده، اینجا هم آب چاه اینترنت را میخورد و میسازد.
همانطور که اشاره میکند، اینترنت به ابزار کارش تبدیل شده و تمامی ابعاد زندگیاش را در بر گرفته است، به نحوی که کار قراردادهایش را اینترنتی میبندد، ترجمه تمامشده را با اینترنت ارسال میکند و حتی کتابهایش را هم اینترنتی خریداری میکند. کار با ابزارهای دیجیتال را هم با تلاش بسیار آموخته است و آنقدر نقش مهمی در زندگیاش ایفا میکند که اقرار میکند اگر این امکانات دیجیتال نبودند، شاید هیچوقت به فکر مهاجرت به روستا هم نمیافتاد.
رضی هیرمندی درباره افراد مناسب برای زندگی روستایی میگوید: «همه افراد مناسب این نوع از زندگی نیستند. اولین قدم این است که خوشا رهایی را هدف قرار دهند و شجاعت این را داشته باشند که در ذهنشان فرصتهایی را که به دست میآورند و فرصتهایی را که از دست میدهند، در کفه ترازو بگذارند. ممکن است درنهایت به نتیجهای که من رسیدم، برسند؛ اینکه کجا میتوانم بهتر کار کنم و سالمتر باشم.» و ادامه میدهد: «البته من هم برای رسیدن به این نتیجه حدودا دو سال فکر و برنامهریزی کردم. درنتیجه افرادی برای وابستگیهای خانوادگی و شغلی نمیتوانند این کار را انجام دهند و افرادی هم شرایطش را دارند و انجام نمیدهند.»
با تمام آنچه گفته شد، هرگز قصد ندارد برای همیشه به تهران بازگردد، اما نیاز میبیند جای پای هر چند کوچکی در تهران داشته باشد تا برای دیدن دوستان، شرکت در مجامعی با حضور کودکان، دوستداران کتاب کودک، استفاده از امکانات پزشکی و امکانات شهری مانند موزهها از آن استفاده کند، اما دیگر دلخوشی برای زندگی در تهرانی که هر روز آلودهتر میشود، ندارد.
او این آلودگی را یکی از بزرگترین دلایل رها کردن تهران میداند و اولین تلنگر را زمانی میداند که در روزگار معلمی روزی بعد هوای صاف پس از باران، تودهای از آلودگی را میبیند که بر فراز شهر حرکت میکند و جایگزین هوای پاک میشود و ادامه این لحظه را اینگونه حکایت میکند: «این لحظه تکاندهندهای برایم بود که توانستم سه بعد زمان، گذشته، حال و آینده، را ببینم. فکر کردم آیا این همان تهرانی است که من سال ۵۳ هنگام ورود به تهران دیدم؟ دیدم نه، حالا هم که این حجم از آلودگی به سمت من روانه شده است و در آینده چه خواهد شد؟ آیا ساختمانسازیهای بیرویه و افزایش وسایل نقلیه کم خواهد شد؟ آیا دلسوزانی خواهند بود به جای پول فکری برای اوضاع کنند؟ و من به خودم جواب نه دادم.»
کرونا را بر تغییر سبک زندگیاش تاثیرگذار نمیداند و از این تعبیر استفاده میکند که زندگی من قبل از کرونا هم کرونایی بوده! از این جهت که قبل از این شرایط هم به همین شکل زندگی میکرده و تنها باعث شده است سرعت کارش بالاتر برود. در همین حال، اضافه میکند که کاش دستاندرکاران زودتر واکسن کرونا را در دسترس مردم قرار دهند. باشد که باز ببینیم دیدار آشنا را!
زندگی در روستا زیباست،
اما همهاش زیبایی نیست
چند ماهی میشود تهران را رها کرده و راهی روستایی در شمال کشور شده است .منطقهای با قدمت ۲۰۰ ساله را برای زندگی انتخاب کرده و قصد بازگشت هم ندارد.
مهسا ملکمرزبان دلش نمیآید بهتنهایی از زیباییهای روستا و تجربیاتش لذت ببرد، اینچنین است که اگر در آلودهترین نقطه تهران هم سری به صفحه اینستاگرامیاش بزنی، ناگهان انبوهی از هوای تازه و حال خوب و بوی خوش طبیعت به مشامت میرسد.
از آن دسته افرادی است که در مسیر و در جریان سرنوشت زندگی میکند. مثلا اگر سال قبل همین موقع از او درباره مهاجرت به روستا میپرسیدی، هیچ حرفی مبنی بر این تصمیم از او نمیشنیدی.
اما قصه این تصمیم از جایی شروع میشود که مهر امسال او و همسرش، تنها برای تفریح و عوض شدن حالوهوا ۱۰ روز به این خانه خانوادگی سفر میکنند و آنقدر اوضاع بر وفق مراد بوده که چند روز دیگر هم این سفر را تمدید میکنند. اما از جایی به بعد این کروناست که دیگر اجازه بازگشت به تهران را نمیدهد.
مهر امسال که کرونا شدت گرفت و جادههای شهرهای شمالی بسته شد، خیال ملکمرزبان و همسرش را هم برای بازگشت به تهران راحت کرد. سرانجام این شرایط دو ماه به درازا کشید و آنها هم کمکم به این فکر افتادند که همانجا زندگیشان را ادامه دهند. خودش هم این سفر دو ماهه را فرصتی طلایی میداند که به آنها این اجازه را داد که شرایط را سر صبر سبک و سنگین کند و ببینند توانایی زندگی روستایی را دارند، یا نه؟
بالاخره مجبور میشوند بابت کاری ضروری به تهران بیایند، پناهگاهی برای روزهای ضروری در تهران میگذارند و کولهباری برای زندگی طولانیتر در روستا جمع میکنند و میروند تا آن را آغاز کنند.
آنها برای فرار از کرونا به روستا پناه نبردهاند، بلکه از درسهای قرنطینه در تهران برای ماندن در روستا استفاده کردند. میگوید زمانی که قرنطینه شروع شد و همه در جنبوجوش سبک زندگی جدید بودند، متوجه شدیم این همان سبک زندگی ماست و تفاوت چندانی با شیوه زیستنمان ندارد. این دوران به ما سخت نگذشت. به جز دوری از عزیزان و از دست دادن آدمها، تجربه بدی برای ما نبود.
درباره سبک زندگیاش از قبل از قرنطینه هم اضافه میکند: «قبلا هم بیشتر وقتمان در خانه میگذشت. دو روز در هفته برای کار به شبکه مستند صداوسیما میرفتم و باقی روزها را در خانه ترجمه میکردم. در این مدت فقط همسرم دفتر کارش را به خانه منتقل کرد، که آن هم خللی محسوب نمیشد، چون از خانه هم میتوانست سفارشهای کاری را انجام دهد.»
او هم در ابتدای این وضع شروع به پختن کیک، نان، شیرینی و غذاهای جدید میکند و اسفند و فروردین را برای بیشتر دیدن، بیشتر خواندن، گذراندن کلاسها و کارگاههای آنلاین و بیشتر در کنار هم بودن غنیمت شمرد و حتی ترجمه کتابی جدید را هم تمام کرد. درنهایت آن را تجربه مفیدی میداند که طی آن متوجه شد همانقدر که آدم بیرون از خانه است، آدم داخل خانه هم هست. دوستانش را هم طبق روال سابق با تماسهای تصویری ملاقات میکرد، چون تعداد زیادیشان در ایران زندگی نمیکنند.
دستاوردهای این سبک زندگی است که ملکمرزبان را به این فکر میاندازد که اگر توانستم با آن شرایط در تهران زندگی کنم، پس میتوانم در روستا و کمی دورتر هم زندگی کنم. البته با چالشهای جدیدتر. مثلا اگر در تهران شیر آب را باز میکنیم و انتظار آب روان داریم، باید بدانیم در روستا وضع فرق میکند. ممکن است در چند کیلومتری محل سکونت لوله آبی شکسته باشد، یا روزی دیگر چند ساعت تمام آب یا برق قطع شود. بارش برف و باران باعث میشود نتوانند از خانه بیرون بروند، چون جاده خاکی است و در اثر بارندگی گل میشود، آن هم گلی که ماشین شهر در آن گیر میکند! بنابراین امکان اینکه چند روز در خانه حبس شوند و حتی بیآذوقه بمانند هم هست. تمامی این اتفاقات ممکن است برای کسی که نسل اندر نسل در روستایی با ۶۰ سکنه زندگی میکند، کاملا عادی باشد، شاید راهکارهای خودش را یافته و عادت کرده باشد. اما برای کسی که از تهران مهاجرت کرده، نیاز به دستوپنجه نرم کردن دارد.
در تجربه زیسته چند ماههاش در روستا، آن هم در زمستان، آنقدر با مشکلات مواجه شده که معتقد است زندگی در هر جایی، بهویژه در روستا و مخصوصا در مناطقی با امکانات کم، نیاز به پیششرطها و مقدماتی دارد و درباره این پیششرطها میگوید: «اینکه الان من و همسرم در این سکوت میتوانیم زندگی کنیم و با شرایط نامعمول آن کنار بیاییم، به تجربههایی بستگی دارد که هر دو تا اینجای زندگی به دست آوردهایم. تنها و در مکانهای مختلف زندگی کردن، روبهرو شدن با مشکلات گوناگون، ماندن بر سر معیارهای شخصی، کم نیاوردن و تمرین کردن و ادامه دادن، آن هم در شرایط امروزی جامعه و در حوزه کارهای فرهنگی و مطبوعاتی که روزی کار هست و روزی نیست، همه این موارد باعث میشود جای پای سفتی نداشته باشی که بهراحتی هر تصمیمی بگیری. بهخصوص اگر آورده مالی انبوه یا ارثیه مطمئنی نداشته باشی که خیالت از بابت تامین روزمره و آتیه راحت باشد. اینها بخشی از پیشفرضهایی هستند که تو را باز هم به اینجا میرساند که من در این زندگی خودم هستم و خودم، و درنهایت خودم هم باید گلیمم را از آب بیرون بکشم.»
تبی که این روزها برای زندگی در روستاها به وجود آمده، باعث شده گاهی پیامهایی با مضامینی شبیه به این که «خوش به حال شما که آرزوی سالیان ما را زندگی میکنید» به دستش برسد که در جواب و راهنمایی این افراد برای این نوع زندگی میگوید: «اگر کسی نبوده که از او کمک بخواهی، اشکت درآمده و زیر بار فشار زندگی له شدهای، اما از آب سرد و خروشان گذر کردی و وقتی به پشت سرت نگاه کردی، گفتی ایول توانستم انجامش دهم. اگر نترسیدی و باز هم ادامه دادی، اگر در فراز و نشیبهای زندگی کسی کنارت هست که دو نفری بتوانید این کار را انجام دهید، پس میتوانی به این تصمیم فکر کنی. من اگر تنها بودم، شاید هیچوقت این کار را انجام نمیدادم، چون هر چند زندگی در روستا زیباست، اما همهاش زیبایی نیست.»
از سختیهایی که خودش با آنها روبهرو شده، به یخ زدن جاده و خطر سُر خوردن ته دره، نبود امکانات تعمیرگاهی، نوسان شدید برق و ضعیف بودن اینترنت، دوری از بازار و مراکز خرید و از همه مهمتر ممنوعیت تردد جادهای که امکان استفاده از امکانات شهرستانهای اطراف را هم از آنها گرفته، اشاره میکند و برای ادامه زندگی با چنین سختیهایی میگوید: «نباید غر بزنی یا تلخی کنی، نباید وقتی از فشار مشکلات دردت آمد، بازی را به هم بزنی و بخواهی برگردی همانجا که بودی. اگر بخواهی با امکانات شهر در روستا زندگی کنی، اینجا شهر دیگری درست کردهای، پس در شهرت بمان. بپذیر که این بازی جدیدی است که باید از آموختههای قبلیات برای جلو رفتن و لذت بردن کمک بگیری.» و ادامه میدهد: «اگر در این روزگار کرونازده زیر سقف امن خانهات غر زدی، خسته شدی، یا حوصلهات سر رفت، اصلا سمت این زندگی نیا، چون مشکلی به مشکلات دیگرت اضافه میکند. نگاه توریستی به زندگی نداشته باش، سفر کوتاه است و خوش میگذرد. اگر بلدی سکوتهای طولانی، ندیدنها و فقدانها و نداشتنها را بدون تلخی کردن تاب بیاوری، آن وقت است که میتوانی این سبک زندگی را امتحان کنی.»
مهسا ملکمرزبان هر چند مترجمی باسابقه و حرفهای است و شاید این تصور را داشته باشیم که از نظر شغلی اتفاق بدی برایش نیفتاده، اما آنطور که میگوید، به دست آوردن همه چیز با هم ناممکن است. خودش هم برای زندگی در روستا از کار رسمی و دولتی که داشته، استعفا داده است، هر چند تلاش کرده با نامهنگاریها امکان دورکاری آن را به وجود بیاورد، اما وقتی نشده، دیگر پافشاری نکرده و زندگی در روستا را به مزایای کار ثابت دولتی ترجیح داده است.
این روندی است که او در کل زندگی پیش گرفته و تاکید میکند: «من این مدل زندگی را میتوانم ببرم آفریقا، بوشهر، سنندج، یا هر جای دیگر. کاری که من انجام میدهم، این است که با شرایط بهوجودآمده نمیجنگم، نگاه میکنم ببینم در موقعیت جدید چطور میتوانم زندگی کنم که اذیت نشوم. هر روز در حال کلنجار با خودم و شرایطم نباشم، گرههای جدید به زندگیام اضافه نکنم که بعدا مجبور شوم بازش کنم. بیماری در درونم ایجاد نکنم که بعدا مجبور شوم درمانش کنم.»
توصیه نهاییاش برای تمامی کسانی که فکر مهاجرت معکوس را در سر دارند، این است که حتما دورهای کوتاه این روش را امتحان کنند، بدون ذوقورزی و هیجانزدگی. مسافر نباشند، فکر کنند هیچ راه برگشتی نیست، خانهشان آنجاست و باید همانجا زندگی را ادامه دهند، با همه تلخیها و شیرینیهایش. آن وقت اگر با شرایط زندگی جدید کنار آمدند، تمام زندگیشان را بردارند و عزم رفتن کنند.
طبیعت از حد تصور آرمانی ما بسیار بالاتر،
والاتر و زیباتر است
او را میتوان یکی از شیفتگان و عاشقان طبیعت دانست که زندگی شهری را تحمل میکند تا روزی فرصتی پیدا کند و از بندهای وابستگی رهایی یابد و به سراغ معشوق دیرینهاش، طبیعت، برود.
حسن قائم مقام تبریزی از دیگر مترجمانی است که سودای مهاجرت به روستا در سر دارد. تاکنون طی زندگی ۵۳ سالهاش سه مرتبه به روستا سفر کرده، اما درنهایت توانسته تنها چند ماهی را بماند و باز هم به تهران بازگشته.
برای اولین بار سال ۷۹ به این فکر میافتد و همراه دکتر بسکی روانه طبیعت میشود تا هم به هدفش که زندگی در روستاست، برسد و هم زندگینامه او را به زبان خودش بنگارد، که سرانجام به دلیل اختلافاتی که با او پیدا میکند، به خانه اول بازمیگردد. مرتبه دوم سال ۸۲ و آخرین بار هم سال ۹۴ این فکر را عملی میکند، اما به دلیل وابستگیهای خانوادگی و مشغلههای شغلی بازمیگردد و حالا که قرار است فرزندانش سروسامان بگیرند و به سراغ زندگی خودشان بروند، او هم برای بازگشت به زندگی در طبیعت لحظهشماری میکند.
به گفته خودش این علاقه وافر به طبیعت برایش نوعی مکتب، آرمان و آرزوست. از هر شهر معاصری بیزار است، چون معتقد است هویت قدیمی خود را که مرکز تمدن بودهاند، از دست دادهاند و تبدیل به باری بر دوش تمدن شدهاند و در حال نابودی دستاوردهای قبلی هستند.
دلگیری او از شهر همینجا تمام نمیشود، بلکه میگوید: «شهرها نقش بسیار پررنگی در تخریب طبیعت و کره زمین دارند. مسائل دیگری مثل آلودگی صوتی، آلودگی آبوهوا و اسراف عجیب منابع، بهخصوص منابع آبی همیشه برای من بسیار تکاندهنده بوده. احساس میکنم شهرها، بهخصوص در ایران، تندتند به طرز قارچگونهای رشد میکنند. خب این روند تا چه زمانی ادامه دارد؟ احساس میکنم توازن بین روستا و شهر از لحاظ جمعیتی کاملاً به هم خورده است.»
او همچنین معتقد است بین امکانات شهری و روستایی تفاوت چندانی وجود ندارد، زیرا به دلیل وجود اینترنت و ابزارهای دیجیتال، اطلاعات در دسترس همگان است و مواردی مانند موزه، کتابخانه، دانشگاه و کنسرت، اینترنت پرسرعت، سینما و تئاتر آنقدر انگیزه قویای نیستند که فرد را از رفتن به طبیعت بازدارند. رستورانهای مدرن و فروشگاههای گرانقیمت هم ساخته سرمایهداریاند و نیاز بشری نیستند.
طی تجربههای پراکندهای که داشته، هیچ زمانی نبوده که از کردهاش پشیمان شود، بلکه سختیهای موجود در طبیعت را نوعی نعمت و رفاه میداند و حاضر است جور عشقی را که دارد، با هر سختی بپردازد که مایه سعادتش نیز هست. مثلا اینکه در نبود لولهکشی از آب چاه استفاده کردن را برای بدن مفید و الهامبخش میداند و استفاده از شمع و فانوس در نبود برق هم بسیار برایش لذتبخش است.
وقتی از زیباییهای طبیعت و زندگی در روستا صحبت میکند، میتوان شوق را در تکتک کلماتش حس کرد. او زیباییهای طبیعت را ورای تصور ما میداند و ادامه میدهد: «طبیعت از حد تصور آرمانی ما بسیار بالاتر، والاتر و زیباتر است. من به دلیل گشتوگذاری که در طبیعت داشتم، مطمئن شدم طبیعت، بسیار غنیتر، دلچسبتر و زیباتر از چیزی است که حتی در آثار نویسندگان رمانتیک خواندهام. آنقدر بزرگ است، آنقدر زیباییهای بسیار چشمگیری دیدهام که حتی از آنچه در کتابها خواندهام، دلچسبتر و دلانگیزتر بوده. من فقط یک چیز را در طبیعت هنوز درک نکردهام و آن قساوت و شقاوتی است که حیوانات گوشتخوار یا هر حیوانی نسبت به حیوان کوچکتر خودش نشان میدهد و غیر از این، هیچگونه قبح و شرارت دیگری ندیدهام.»
هر چند وابستگیهای شغلی یکی از دلایلی است که افراد را از این نوع سبک زندگی محروم میکند، اما این مترجم میگوید هر کسی که عاشق کارش باشد، در هر جای دنیا هم باشد، میتواند راهی برایش بسازد. مخصوصا اینکه در شهرهای شمالی هم فرصت برای انجام کارهای جدید زیاد است و هم بسیاری از منابع به عنوان ابزار کار مانند چوب را خود طبیعت در اختیار فرد قرار میدهد.
علاوه بر اینکه مترجمی است که هر جایی میتواند کار کند، خودش را برای هر کار دیگری غیر از آن، مانند کارگری یا چوپانی نیز آماده کرده است و در اینباره اضافه میکند: «به نظر من شغلها در محیطهای شهری به دلیل تحریمها و فضای متشنجی که در فضای سرمایهداری جهانی وجود دارد، هر روز بیثباتتر میشود. شغلهای روستایی ثبات بیشتری دارد و برای من انجام کارهای آنجا بسیار راحتتر بوده.»
توصیههایی هم برای افرادی که میخواهند این مسیر را ادامه دهند، دارد و از بارزترین ویژگیهای این افراد را داشتن دغدغههای معنوی، هنری و ادبی میداند و درباره این افراد میگوید: «یکی از سختیهایی که برای مردم عادی ممکن است پیش بیاید، دوری از شلوغی، همصحبتی، همدمی و همنشینی است. حتی اگر با خانواده بروند، ممکن است باز هم آنجا احساس تنهایی کنند. توصیه میکنم اگر میخواهند تجربه خوبی داشته باشند، علاوه بر ویژگیهایی که گفته شد، افرادی باشند که به موسیقی، هنر و کارهای دستی مثل نجاری و مجسمهسازی علاقه داشته باشند.»
علت به وجود آمدن تجربههای تلخ را هم انسانهایی میداند که تنها برای آخر هفته و خوردن کباب و به آتش کشیدن چند درخت برای قلیان به روستا میروند و اضافه میکند: «این افراد دو روز بیشتر در روستا بمانند، فحش ناموسی هم به هر چی طبیعت و جنگل است، میدهند. اینطور افراد اصلا به این سمت نروند بهتر است، چون هم آنجا را به تباهی میکشند و هم تجربههای تلخی را که دارند، با دیگران به اشتراک میگذارند و ممکن است روی علایق انسانهایی که عاشقتر هستند، تاثیر منفی بگذارند.»
درنتیجه روستا را از هر لحاظ برای زندگی مناسبتر میداند، مخصوصا در زمان پاندمیهایی مانند کرونا، زیرا بر این باور است که اگر کرونا بخواهد قتلعام، نژادکشی یا فاجعه خیلی هولناکی به وجود بیاورد، در محیطهای شهری بیشتر تلفات میدهد. به این دلیل که سکونتگاههای انسانی متراکم هستند. اما در زندگی روستایی فاصله از خانه تا خانه بعدی میتواند به اندازه یک مزرعه فاصله باشد. همچنین ممکن است امکانات بهداشتی در روستاها کمتر باشد، اما به دلیل وجود ارتباطات، فاصله بین روستاها و مراکز شهری دارای مراکز بهداشتی ۱۵ دقیقه یا ۲۵ دقیقه بیشتر نیست و به دلیل سالم بودن هوا، دور بودن از بعضی اضطرابها و دود که تاثیر مرگباری دارد، میتواند تاثیر کرونا یا سایر بیماریها را بسیار کمتر کند.