پروندهای درباره نامهای بلند کوتاه
ابراهیم قربانپور
«مردی که آنجا از رقصندهها تست میگرفت، همین که من را دید، گفت: «خدای من! تو اندازه یه دختربچهای! اومدی برقصی یا ظرفها رو بشوری؟»
اینکه چند نفر قبل از جیمز کاگنی همچین جملهای را شنیدند، مشخص نیست، اما به احتمال قوی کاگنی اولین کسی بود که تصمیم گرفت به خودش بگوید «اومدم برقصم» و کارش را ادامه داد و در طول چند دهه رقصید، در چند ده تئاتر موفق و چند شاهکار مسلم سینمایی بازی کرد، برنده اسکار شد، تیپ «گنگستر خشن اما خندهدار» را به نام خودش ثبت کرد، به یکی از شمایلهای سینمای کلاسیک هالیوود تبدیل شد و در رده هشتم برترین بازیگران مرد تاریخ سینما ایستاد. کوتاهترین مرد در ۱۰ تای اول.
در دنیا کارهای فراوانی هست که روزگاری به نظر میرسد باید همیشه سهم بلندقدها باشد. از بازیگری سینما گرفته تا ایستادن درون دروازه فوتبال یا رهبری کاریزماتیک سیاسی. اگر امروز ما دیگر اینطور فکر نمیکنیم، دقیقا به خاطر کسانی شبیه جیمز کاگنی است که مصرانه علیه کلیشههای جسمانی ایستادند و دنیا را تغییر دادند. تولد جیمز کاگنی بزرگ را بهانهای کردیم برای انداختن نگاهی مختصر به آدمهایی که زیر بار قدشان نرفتند و دنیا را به میل خودشان تغییر دادند. پروندهای برای یادآوری اینکه جهان ما همیشه به کنار گذاشتن کلیشههایش نیاز دارد…
با آخرین متدهای کاهش قد…
از ریچارد سوم، تیریون لنیستر و شرح شرارت تاریخ
«من که از قدی بهاندام بینصیب ماندهام
و به اغوای این طبیعت ترفندباز کژسان و ناتمام و پسرانده نابهنگام
نیمساخته به این سرای سهپنج فرو افتادهام…»
ریچارد، دوک گلاستر، همان پادشاه بدنامی که بعدتر با نام ریچارد سوم تاجگذاری کرد، خود را در آغاز نمایشنامه معروف شکسپیر اینطور معرفی میکند و این تازه فقط بخشی از بدگوییهای بیشمار او از خودش است. ما آنقدرها از دوران حکمرانی الیزابت نمیدانیم تا بتوانیم قضاوت کنیم که آیا همه آدمیان آن زمان همینقدر در کشیدن عیوبشان به رخ خودشان گشادهدست بودهاند یا نه، اما بعید است در هیچ دورهای اشتیاق برای گفتن از زشتی عملی عادی بوده باشد. اما ریچارد سوم شکسپیر، آنطور که خودش میگوید، فقط وقتی دست از توطئه و دسیسه و نیرنگ و نقشه کشیدن برای رویای تاجی که سهم او نیست، دست برمیدارد و اندکی به تفریح یا باز به قول خودش، وقتگذرانی، فرصت میدهد که از زشتی خودش داد سخن بدهد. شما را یاد کس خاصی نمیاندازد؟
«چیزی رو که هستی فراموش نکن، چون بقیه فراموشش نمیکنند. اون رو مثل یه زره تنت کن، اون وقت نمیتونند باهاش بهت آسیب برسونند.» بله! تیریون لنیستر سریال «بازی تاج و تخت». اگر بنا باشد آنطور که مارتین، نویسنده کتابهای مجموعه «نغمه آتش و یخ» میگوید، این مجموعه شباهتهایی به تاریخ انگلستان داشته باشد، آن وقت تیریون لنیستر کسی است که نیمی از شخصیت ریچارد سوم را ارث برده است؛ کوتاهقامتی و لنگیدن او را، زشتیاش را، محبوب نبودنش پیش زنان را و البته سخنوری و حیلهگریاش را. آن نیمه دیگر، یعنی نیمه حرامزاده خواندن برادرزادهها و توطئه برای تصرف تخت، سهم استنیس براثیون شده است. بااینحال، هم استنیس و هم تیریون یک ویژگی مشترک ریچارد را هم به ارث برده بودند؛ محبوب نبودن میان عوام.
ریچارد خوب میدانست که هرگز نمیتواند پادشاهی محبوب باشد. اما پادشاهی خوب چطور؟ آیا محبوب بودن ممکن است یک سکه تقلبی بیشتر نباشد؟ حالا که غبار چندصد ساله تاریخ جلای بیش از اندازه رنگ خونی را از بین برده است که کتابهای تاریخ به دوران ریچارد سوم پاشیده بودند، دیگر اطمینان زیادی به روایت عامیانه از حکمرانی او در کار نیست. اینکه او عامل قتل برادرش دوک کلرنس بود، تقریبا دیگر هیچ طرفداری ندارد و تردیدهایی جدی وجود دارد که او برادرزادههایی را که نامشروع اعلام کرده بود، به قتل رسانده باشد. و البته شمار کسانی که معتقدند او اگر گرفتار جنگی نشده بود که از خارج انگلستان هم حمایت میشد، میتوانست دوران صلحآمیز و امنی برای انگلستان بسازد، روزبهروز بیشتر میشود.
روایتهای تاریخی معمولا از این قبیل مناقشهها فراوان دارند. بیایید درباره چیزی حرف بزنیم که از آن مطمئنیم. استخوانهای ریچارد. جسد ریچارد، که بدون تشریفات پادشاهان و با عجله و سرسری زیر خاک رفته بود، همین شش هفت سال پیش تازه پیدا شد. استخوانهای او نشان میدهند قد او چندان هم کوتاه نبوده و از یک متر و ۷۰ سانتیمتر فراتر بوده است. ستون فقرات او قوز معروفش را نشان میدهد، اما به گواه استخوانها این قوز آنقدرها هم بدشکل و بزرگ نبوده است. نشانهای از لنگیدن هم در میان نیست. بهعلاوه شبیهسازی جمجمه نشان میدهد چهره ریچارد نمیتوانسته آنقدرها هم بد باشد. پس چرا روایتهای تاریخی این همه او را زشت و نامطبوع تصویر میکنند؟
بیایید به داستان تیریون لنیستر برگردیم. وقتی که پدر و خواهرش در دادگاه، او را به خاطر قتل خواهرزادهاش، جافری محکوم کرد، او سخنرانی خشمگینی خطاب به درباریان و مردمی که در دادگاه بودند، سر داد. «من همه عمر به خاطر زشت بودن و کوتوله بودن توی دادگاه بودم.» میشود اینطور فرض کرد که ریچارد مسیر تیریون را وارونه رفته است. تاریخ تصمیم گرفته است حالا که او را در قفسه آدمهای شریر و بدنام طبقهبندی میکند، صورت او را زشتتر، اندام او را نابهنجارتر و قد او را کوتاهتر از چیزی که واقعا هست، ثبت و ضبط کند. به همین سادگی. تاریخ حتی میتواند برای اندام و چهره شما تصمیم بگیرد.
لو انجلها به بهشت نمیروند
درباره دنیایی که هانری د تولوز لوترک میدید
بهتر است قبل از ورود به این مطلب افسانههای ایدهآلیستی مربوط به تغییر افق دید، تلاش و چیزهایی از این دست را دور بریزید. اگر با این افسانهها وارد شوید، نفرین خواهید شد! دنیا، دنیای واقعی ملموس، در بیشتر موارد بدون اینکه نظر شما را بخواهد، برایتان تصمیم میگیرد. برای باور کردن این حکم تلخ میتوانید به آثار یکی از بزرگترین نقاشان پستامپرسیونیست تاریخ نگاه کنید.
خدایان سرنوشت با او به یک اندازه مهربان و عبوس بودند. به او استعدادی آشکار در طراحی و نقاشی و خانوادهای ثروتمند و اشرافزاده دادند که خیلی زود این استعداد را کشف کرد و در عوض به او بیماری مادرزادی دادند که باعث شد رشد پاها، و فقط پاهایش، متوقف شود و او در بیشترین حد رشدش مردی یک متر و ۵۴ سانتیمتری باقی بماند. حاصل این شد که او تنها راوی زاویه پایین در دنیای نقاشی مدرن آغاز سده پیش باشد.
لوترک از جایی به دنیا نگاه میکرد که معاصرانش یکسره از آن غافل بودند؛ از پایین. و این چیزی بود نهفقط مربوط به چشمهایش. در دنیایی که در آن جشنها، رقصها و بزمها سرنوشت را تعیین میکنند، جای خیلی کمی برای یک مرد یک متر و نیمی باقی میماند؛ جاهایی که نقاشان بلندتر شرم دارند به آن پا بگذارند. میخانههای فقیر و بیچیز، رستورانهای کثیف و ارزان، خانههای بدنام خاص طبقات بیچیز. جاهایی که چشمها چندان به یک کوتوله کاغذ و قلم به دست خیره نمیشوند و در کار او کنجکاوی نمیکنند. جاهایی که فقط داشتن چند سکه برای عادی بودن کفایت میکند.
کوتاهقامتی لوترک او را مجبور میکرد دنیا را از جایی ببیند که دیگران نمیدیدند و این اجبار همان چیزی بود که او را از گم شدن در خطوط فشرده هنر مدرن نجات داد.
میتوانید قبل از خروج از این مطلب افسانه «به رغم ضعف جسمانی موفق شدن» را با خودتان ببرید. میتوانید هم به این حقیقت مادی بچسبید که اگر پدر و مادر او ثروتمند نبودند، احتمالا حتی به سن بلوغ هم نمیرسید. انتخاب با شماست.
قد شما برای انقلاب کافی نمیباشد
درباره بالا و پایین شدن قد لنین، این سو و آن سوی دیوار آهنین
با هیچ درجه از خوشبینی نمیشود گفت وقتی رونالد ریگان، در یکی از میتینگهای انتخاباتیاش شوروی را کشوری یاد کرد که در آن «انقلاب کوتولهها» رخ داده است، منظورش فقط اشاره به کوتهبینی سوسیالیستی بود که او و همفکرانش معتقد بودند اساس انقلاب اکتبر است. وقتی یکی از خبرنگارهای حاضر در مراسم از او بازخواست کرد که دارد نقش بلشویکهای شوروی در پایان دادن به دو جنگ جهانی را نادیده میگیرد، با همان بذلهگویی بینمک همیشگی گفت: «بله! خوب میجنگند. جنگ ربط زیادی به قد نداره.» ریگان آشکارا داشت به کوتاهقامتی لنین، رهبر انقلاب اکتبر شوروی، اشاره میکرد. لنین دقیقا ۲۰ سانتیمتر از خود ریگان کوتاهتر بود و شوخی با قد او و البته تمسخرش، قدیمیتر و رایجتر از آن بود که ریگان بتواند ادعا کند از آن خبر نداشته است.
مسئله این بود که رسانههای ضدبلشویک در روسیه پیش از انقلاب و در اروپای غربی، تصمیم داشتند از لنین تصویری بسازند غرغرو، پرمدعا، پرخاشگر و خودبزرگبین که به قول آنها با حرفهای مفت در حال به اضمحلال کشاندن تمدن روسی است. بهترین ابزار در این مسیر شوخی با قد کوتاه او بود. در بسیاری از کاریکاتورها و در سالیان بعد انیمیشنها او را به شکل کودکی کوتاه و عصبانی میکشیدند که در حال پریدن به پروپاچه آدمبزرگهاست؛ کوتولهای که فکر میکند میتواند همپای بزرگتر از خودش باشد.
این هم از بازیهای روزگار بود که در ایام جنگ سرد و در سالهایی که میراث لنین در شوروی هر روز کمرنگتر میشد، در میان قوانین بیشمار نوشتهنشده اما لازمالاجرا در هنر شوروی، یکی هم این بود که لنین باید کمی بلندتر از حد واقعی و به اندازه یک انسان دستکم متوسطالقامه ترسیم شود. در واقع سران شوروی استالینی هم درست به همان اندازه با قامت کوتاه لنین مسئله داشتند که مخالفانش. با این تفاوت که به جای تمسخر قد کوتاهش ترجیح میدادند او را بلندتر از چیزی که بود، به مردم قالب کنند.
اینکه از نظر مخالفان یا جانشینان لنین، حداقل قد لازم برای انقلاب اکتبر چقدر بود، چندان مشخص نیست. فقط درباره یک چیز میتوان نظر قطعی داد. مردم زیاد معطل خطکشها نمیمانند.
جایی برای کوتاهها هم هست
در ستایش زمانه خورخه کامپوسها
من از آن دسته آدمها نیستم که همه سوءتفاهمهای دنیا، همه حسرتها و آرزوها و سرخوردگیها و غمها را میخواهند زیر بار کلمه «نسل» دفن کنند. نسل برایم آنقدرها چیز تعیینکنندهای نیست و معتقد نیستم در آن دو سه روز فاصله میان آخر سال ۶۹ و اول سال ۷۰ اتفاق ویژهای افتاده که آدمها را یکهو کنفیکون کرده است. اما با همه این رواداریام چیزی هست که نمیتوانم پزش را ندهم؛ فوتبال دهه ما.
باور قلبی من این است که در آن زمان فوتبالها خیلی بیش از امروز روایت داشتند. بازیها خیلی درامتر بودند. و البته بازیکنها… بازیکنها آن زمان خیلی بیشتر از الان شخصیت داشتند. انگار برای هر بازیکن روایتی در کار بود که باعث میشد پیگیر شدنش جذابیتی فرای کاری که در زمین فوتبال میکند، داشته باشد. بله. مهارت بازیکنها احتمالا خیلی کمتر از حالا بود. اما شخصیتشان چیزی بود که آنها را ویژه میکرد.
بیایید به یکی از آن ویژهترینها نگاه کنیم. به خورخه کامپوس؛ دروازهبان مکزیک در جامهای جهانی ۹۴ و ۹۸.
اول. قد یک متر و هفتادی. کوتاه برای یک فوتبالیست. خیلی کوتاه برای یک دروازهبان. آنقدر کوتاه که مجبور شده بود برای ماندن در فوتبال در پست مهاجم هم بازی کند. بله! درست خواندید. دوم. بازی همزمان در پست مهاجم. کامپوس در خیلی از بازیها، بهخصوص بازیهای باشگاهی، جایش را با یک بازیکن دیگر عوض میکرد و به نقش مهاجم فرو میرفت. ما با چشمهای گشاد به تلویزیون زل میزدیم تا آن لحظه را ببینیم. لحظه جادویی تبدیل شدن یک دروازهبان به مهاجم را. سوم. نکند خیال کردهاید در مدت زل زدن ما او یک دروازهبان معمولی بود؟ نه، او کوتاه بود. برای همین ناچار بود دائم شیرجه بزند. برای سادهترین توپها هم. برای آرامترین شوتها. برای کمزاویهترین ضربهها. چهارم. مگر میشود شگفتی فقط محتوای یک نفر باشد. ظاهر کامپوس هم همانقدر عجیب بود. لباسهای رنگ و وارنگ او تک بود. مثل تیمش. پنجم. مکزیک. سرزمین سرخپوستها. سرسختها. آنها که همیشه با آمریکا جنگیده بودند. او از مکزیک میآمد. از جایی شبیه ما. جایی شبیه آرزوی ما. جایی مهارنشده، سرخم نکرده، شکستنخورده. او برای فوتبال زاده نشده بود، اما داشت فوتبال بازی میکرد. او خودش را به دنیایی که او را نمیخواست، تحمیل کرده بود. مثل ما. مثل ما که با بردن استرالیای قدرتمند به جام جهانی ۹۸ رفته بودیم. مثل ما که میخواستیم دنیایی را به بودنمان مجبور کنیم. مثل ما که هنوز آرزوهایمان نمرده بود.
به خاطر یک «یک سانتیمتر» لعنتی
همین الان بدون اینکه چیزی را گوگل کنید، از ۲۰ نفر آدمی که اهل فیلم دیدن باشند و سنشان، یا لااقل سلیقهشان، به دیدن فیلمهای کلاسیک قد بدهد، بخواهید یک ستاره کوتاهقد سینما را نام ببرند. امیدوارم اگر واقعا این کار را انجام دادید، نتیجهتان شبیه ۲۰ نفر اطراف من باشد. جواب غالب ۲۰ نفر دوروبر من همفری بوگارت از آب درآمد. اگر از آنها بخواهید تا سه نفر جلو بروند، فراوانی همفری بوگارتهایتان بیشتر هم میشود. حالا وقتش است که قد بوگارت را گوگل کنید.
یک متر و ۷۳ سانتیمتر. قدی متوسط. شبیه خیلی از بازیگرهای دیگر سینما. درست است که قطعا از ستارههایی مثل کلارک گیبل، گرگوری پک یا چارلتون هستون کوتاهتر است، اما بد نیست بدانید مثلا یول براینر همین قدر قد دارد و سیلوستر استالونه بزنبهادر فقط چهار سانتیمتر از این مقدار بلندتر است. پس افسانه کوتاهی افسانهای بوگارت از کجا میآمد؟
قد لورن باکال را هم گوگل کنید. دقیقا یک سانتیمتر بلندتر از بوگارت. فقط یک سانتیمتر کوتاهتر بودن از همسر، معشوق و نقش مقابلت کافی است تا به کوتاهی معروف شوی. عین همین داستان را میشود در دورانی دید که نیکول کیدمن همسر و نقش مقابل تام کروز بود، با این تفاوت که آنجا اختلاف ۱۰ سانتیمتر بود.
در حقیقت مشکل شرححالنویسان هالیوود که مروج قصه کوتاهقامتی بوگارت یا کروز بودند، این نبود که آنها به طور مطلق کوتاه هستند. معیار آنها برای کوتاهی و بلندی نه عرف یا یک عدد معین، که مقایسه با بازیگرانی بود که مقابلشان قرار میگرفتند. این مهم نیست که شما بلند یا کوتاه باشید. تنها نکته مهم این است که از زنی که روبهرویتان ایستاده، کوتاهتر نباشید. اگر شما از زن مقابلتان کوتاهتر باشید، تمام انگارههای هالیوود به هم میریزد و این میتواند پایان کار شما باشد. انگاره مرد حامی و زن نیازمند. انگاره مرد قوی و زن بیبنیه.
اما جنبه غمانگیز قضیه فقط این نیست که هالیوود سخت پیگیر این انگارههاست. مسئله دقیقا این است که در یکی دو موردی که کارگردانها تمهیداتی مثل کفشهای با پاشنه بلند استفاده نکردند تا این «ضعف» جسمانی را جبران کنند، مردم به شکل محسوسی نسبت به این اتفاق واکنش منفی نشان دادند. و غمانگیزتر از آن اینکه این «مردم» زنان سینمارو را هم شامل میشد.
شاید معیار سینمایی خوبی نباشد، اما بیایید یک بار هم که شده، فیلمها را اینطوری امتیاز بدهیم. کدام فیلمها به زنها اجازه میدهند روی سر مردها سایه بیندازند؟