به مناسبت زادروز جیمز جویس و چارلز دیکنز
شکیب شیخی
یکی از آنها را «عصاره تمام جریان مدرن ادبی» میدانند و همین نفر، دیگری را «تاثیرگذارترین انسان بر زبان مردم امپراتوری بریتانیا از زمان شکسپیر» میداند. جیمز جویس روز دوم فوریه ۱۸۸۲ در دوبلین ایرلند به دنیا آمد و تقریبا ۷۰ سال پیش از آن، یعنی هفتم فوریه ۱۸۱۲، چارلز دیکنز در لندپورت انگلستان پا به جهان گذاشت. ملاقاتی که در اینجا به آن اشاره میشود، تنها در خیال میگذرد و منبع الهامش هم یادداشتی است که چند سال پیش تیم پارکس در مورد دیکنز، جویس، لارنس و هاردی منتشر کرد.
شهر هایم انگلستان میزبان آخرین لحظات دیکنزی بود که در ۵۸ سالگی درگذشت، اما جویسی که ۵۹ سال عمر کرد، در مرکز اروپای سرسبز یعنی زوریخ از دنیا رفت. همین بریتانیایی و همعمر بودن است که این ملاقات را برای ما ممکن و مهیا میکرد، اما اگر میبینید که جویس گرایش بیشتری به جهانی بودن از خود نشان میدهد، به این خاطر است که خود را محصور به دنیای کهنهای که بریتانیا در آن سروری میکرد، نمیبیند. موضوع بحث و ملاقاتشان سه کتاب از دیکنز بود، اما آخر کار صحبت از کتاب چهارمی هم به میان آمد. جویس که مطالعه بهتری از نوشتههای دیکنز داشت، بیشتر سوال میپرسید.
الیور
جویس با ظاهری آشفته همراه با دیکنز در یکی از خیابانهای پاریس در حال پیادهروی است. تقویم سال ۱۹۱۹ را نشان میدهد و پاریس کماکان قلب هنری اروپا به حساب میآید، اما چه اروپایی؟ اروپایی که تازه سر از خون و آتش جنگ جهانی اول بیرون آورده و هنوز شوک و بهت این مقدار بربریت از صورتش نپریده است.
جویس نگاهش را از منظره خاکستریرنگی که در انتهای خیابان جاخوش کرده، میگیرد و از دیکنز میپرسد:
«چرا همیشه در آثارت فقر را نمایش میدهی؟»
«چون تا چشم کار میکرد، فقر و فقیر بود که بر روی هم و در کف خیابانهای لندن و لیورپول تلنبار شده بود.»
«فقیرها بدشانس بودند؟»
«بله!»
جویس نگاهش را به مردی دوخت در کنار خیابان. مرد یک پا نداشت و بچه کوچکی را در آغوش گرفته بود و بر لبه خیابان جلوی یک مغازه نانوایی نشسته بود و یک تکه نان را همچون غنیمتی در دستانش میفشرد. جویس یک لحظه ایستاد و مرد را تماشا کرد. سپس رو به دیکنز کرد و گفت:
«عجیب است که در چنین صحنه دلخراشی یک پدر فرزندش را در آغوش گرفته، نه یک مادر، مگر نه؟»
دیکنز که دلش نمیآمد بیش از حد خیره به این تصویر بماند، نفسی عصبی کشید و پاسخ داد:
«دلخراش هست، اما عجیب نه!»
جویس که انگار چیزی جدید کشف کرده باشد، با عجله پرسید:
«از نظر تو که نباید هم عجیب به نظر بیاید. در داستانهایت عمدتا این پسرها هستند که درگیر فقر و نکبت و بدبختیاند تا دخترها.»
«آن زمان فقر و بدبختی به آن شکلی که میدیدم و از آن صحبت میکردم، بیشتر برای پسرها اتفاق میافتاد تا دخترها. مصایب و سختیهای دخترها بیشتر مربوط میشد به روابط آنها با خانواده، نه فقر به معنای اقتصادی آن.»
«منظورت از آن زمان، دوران جوانیات است که «الیور توییست» را نوشتی؟»
«هم در آن دوران، هم سالهای پس از آن!»
«یک دختر نمیتوانست یتیمی باشد که مادرش را از دست داده و پدرش غیب شده؟ حتما میبایست این اتفاق برای یک پسر میافتاد؟ دیگر خانوادهای در میان نبود که بگویی دختر بیشتر درگیر مناسبات خانوادهاش است.»
«چرا میشد! اما همانطور که گفتم، دختر در ذهن عموم بیشتر درگیر مسائل خانوادگی بود و اگر این چهارچوب خانوادگی حذف میشد، برایش سرنوشت دیگری در آن شرایط رقم میخورد که من جرئت بیان کردنش را نداشتم.»
«چه شد که آن روزها فقر آنقدر در انگلستان گسترده شده بود و توی ذوق میزد؟»
«یکسری قوانین بودند که طبق آنها از فقرا حمایت میشد. ملکه آن قواعد را الغا کرد و فقرا ماندند و بیسرپناهی و نکبت!»
دیوید
به کافهای وارد میشوند و در دو سوی یک میز مینشینند. یک فنجان قهوه سهم هر کدام از آنهاست در مقابل سرمای ماه فوریه. دیکنز اندکی قهوهاش را مزه مزه میکند و از جویس میپرسد:
«چرا پرداختن به پسرها اینقدر برایت جالب بود؟»
«دلیل خاصی نداشت. فقط تا یادم میآید، نویسندهها بیشتر عادت داشتند که دختران و زنان را درگیر مشکلات زندگی نشان دهند. شاید فکر میکردهاند که داستانسرایی بر روی یک شخصیت زن برایشان بسیار راحتتر از یک شخصیت مرد است. نمیدانم! اما تو اینطور نبودی.»
«بله! البته باز هم بگویم که مشکل و سختی داریم، تا مشکل و سختی! یکی اقتصادی-اجتماعی است و دیگری عاطفی یا مثلا خانوادگی!»
جویس خیز برمیدارد تا سوالی بپرسد، اما تصمیمش عوض میشود و به جایش خود را با قهوه سرگرم میکند. طعم قهوه برایش دلپذیر است و اینبار که نفسش گرمتر شده، سوالش را میپرسد:
«دیوید کاپرفیلد هم پسر بود! و اتفاقا محل اصلی تمام داستان در خانواده و کانونش شکل میگرفت. در ابتدای کار حتی خوش هم میگذراندند. چرا در همانجا از یک شخصیت دختر استفاده نکردی؟»
دیکنز برمیخیزد و پالتوی مرتبش را از تنش خارج کرده و روی صندلی کنارش میاندازد. مجددا مینشیند و مقداری با ریش نوکتیزش ور میرود:
«نمیدانم! آن زمان مسئله آن شکلی به ذهنم آمد! اصلا اینطور نیست که بگوییم تعمدی در کارم بود که نخواهم پیرامون شخصیت یک دختر داستان را شکل بدهم! ابدا اینطور نبود! منتها آن زمان آنقدر ذهنم درگیر همان وجوه اقتصادی بود که گویا در باقی موارد هم خودم را محدود و محصور به شخصیتهای پسر و مرد کرده بودم. سیر رشد و نمو یک شخصیت در دل مشکلات و ناملایمات برایم اهمیت پیدا کرده و تقریبا مرا کامل در خود کشیده بود.»
جویس که با احترام و علاقه به حالت دستهای دیکنز موقع حرف زدن خیره شده بود، به خودش آمد و گفت:
«امیدوارم پرسشهای من تو را معذب نکرده باشد.»
سپس با عجله اضافه کرد:
«برگردیم به همان مسئله فقر و بدشانسی. به نظرت اینکه یک انسان فقیر، از فقر نجات یابد، تا چه حدی در گروی خوشخویی یا بدخویی اطرافیانش در جامعه است؟»
«بسیار زیاد!»
استلا
جویس در عین حفظ احترام در لحنش سعی کرد مسئلهای را که هنگام دیدن مردِ بچه به بغل در کنار خیابان ذهنش را درگیر کرده بود، با دیکنز عنوان کند:
«آن مرد کنار خیابان را هنوز به یاد داری؟»
«قطعا! تصویرش لحظهای رهایم نمیکند!»
«دیدی که نانوا تکهنانی به او و کودکش داده بود؟»
«بله!»
«لابد در بساطش مقداری پول هم بود که مردم به او داده بودند، مگر نه؟»
«احتمالا! چطور مگه؟»
«به نظرت با اینکه اطرافیانش خوشخو بودند و بسیار به او لطف داشتند، آیا از فقر نجات پیدا میکند؟»
«نه!»
جویس نمیدانست که چطور میتواند پرسش بعدی خود را مطرح کند. مقداری با لبه فنجان قهوهاش بازی کرد و با تمام جرئت پرسید:
«پس چطور کسی مانند پیپ با تمام سختیها به خانم هویشام و استلایی میرسد که درنهایت منجر به خوشبختی نسبی او میشوند؟»
«اگر پیپ به خانم هویشام و استلا نمیرسید، چه بر سرش میآمد؟»
«احتمالا وضعیتش بدتر میشد، اما مشکل من با صورتبندی کلیِ این نگاه بخت و اقبالی به فقر و ثروت و نکبت است.»
دیکنز برای اولین بار چهرهاش شبیه کسی میشود که به این مکالمه اشتیاق دارد:
«پس نظر شما چیست؟»
«نمیدانم! من اقتصاددان یا فیلسوف نیستم! اما فکر میکنم مسئله فقر در خود فقر نهفته شده باشد و نه در عاملی بیرونی!»
«نظر جالبی میتواند باشد. در داستان چطور باید به آن پرداخت؟»
«نمیدانم! شاید بشود به جای توصیف فضاهای خارجی، یا توضیح حالات و احساسات ذهنی، روی خود زبان تکیه کرد، به صورتی که زبان تنها با خودش در رابطه باشد.»
«این هم نظر جالبی است. اصلا به ذهنم نرسیده بود!»
«خودم این ایده را اندکی از گوستاو فلوبر گرفتهام، اما سعی میکنم آن را بسیار تغییر دهم. امروز هم در هنگام مکالمه با شما بلافاصله همین مسئله به ذهنم آمد.»
داستان چند شهر
از کافه بیرون میآیند و باز هم با نمایی از شهر پاریس روبهرو میشوند.
جویس نگاهی به دیکنزی میاندازد که با گرمایی بیشتر با او همراه شده است و میگوید:
«با اینکه فرانسوی و انگلیسی زبانهایی متفاوت هستند، اما بههرحال هر دو زبان هستند، و این نکته مشترک بین آنهاست. شاید بتوانیم با تکیه به زبان داستانسرایی را جهانیتر کنیم.»
دیکنز با لبخند از پیشنهاد جویس استقبال میکند و هر دو توافق میکنند که سه سال دیگر در شمال ایتالیا با یکدیگر ملاقات کنند.