تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۱/۱۰ - ۰۷:۴۸ | کد خبر : 2096

مرثیه‌ای برای «پلاسکو»

سرمان را روی شانه‌های خودمان می‌گذاریم و دل می‌بندیم به معجزه‌ها زهرا هاتفی‌نیا یکم خانه ما نزدیک پلاسکو بود، خانه پدرم البته. این‌که چقدر از این ساختمان بلندِ شلوغ خرید کرده‌ایم و خاطره داریم، خدا می‌داند. از لباس شب عید تا پیراهن سیاه محرم را پلاسکو برای ما فراهم کرده بود؛ خریدهای مردانه‌ای که درنهایت […]

سرمان را روی شانه‌های خودمان می‌گذاریم و دل می‌بندیم به معجزه‌ها

زهرا هاتفی‌نیا

یکم
خانه ما نزدیک پلاسکو بود، خانه پدرم البته. این‌که چقدر از این ساختمان بلندِ شلوغ خرید کرده‌ایم و خاطره داریم، خدا می‌داند. از لباس شب عید تا پیراهن سیاه محرم را پلاسکو برای ما فراهم کرده بود؛ خریدهای مردانه‌ای که درنهایت رضایت از قیمت و تنوع کالا صورت گرفت. سر چهارراه استانبول یک آب‌میوه خریده بودیم و دست پر برگشته بودیم به خانه، امن و آرام.
این‌که شب عقدمان، دربه‌در دنبال یک پیراهن آبی کم‌رنگِ مطلوب برای شاه‌داماد مغازه به مغازه را گشتیم و گفتیم و خندیدیم را خدا می‌داند. آدم می‌تواند به یک جاهایی دل‌بسته باشد، جوری که جای خالی‌شان توی آسمان آزارش بدهد، تکانش بدهد. آدم می‌تواند گریه کند از غربت شهر بدون ستون‌های قدیمی‌اش که برای سالیان دراز جولانگاه پرجنب‌وجوشی برای مردم بوده‌اند. پلاسکو پر بود از زندگی، ولوله‌ای بود از انبوه آدم‌ها، نان سفره جماعت زیادی را در خود جای داده بود که هر صبح با بالا آمدن خورشید به سویش می‌دویدند و تا پاسی از شب تنهایش نمی‌گذاشتند. حالا ولی دیگر خبری از آن همه زندگی نیست، پلاسکو شده گورستان آدم‌های نازنینی که خودشان هم یحتمل خاطره شیرینی درش داشته‌اند. حالا در سکوت غرق شده، قامتش شکسته و بچه‌های شهر را در خود فرو برده است، آتش گرفته و قلبمان را آتش زده، ویران شده و ویرانمان کرده. ترسناک‌تر از این هم می‌شد؟ این‌که صبح بشنوی آتش گرفت و ظهر ببینی که ریخت؟ با یک عالم آدمی که توش بودند؟ درست وقتی که پلاسکو دوباره گرم می‌شد؟ درست شب عید؟

دوم
صبح روز یک‌شنبه است. چهار روز از حادثه دارد می‌گذرد. طی چهار روز گذشته همه جوره سعی کرده‌ایم که به مرکز شهر نرویم تا کمترین کمکی کرده باشیم که شاید نفسی زیر انبوه آوار مانده باشد و با پیدا شدنش بار دیگر امید به دل‌های ما بازگردد. احساس می‌کنم که شهر هنوز در بُهت فرو رفته و غم از دست دادن فرزندان آتش‌نشانش را هضم نکرده است. حالا بوی دود بیشتر از هر وقت دیگری بوی مرگ می‌دهد. گمان می‌کردیم که به هوای این شهرِ همیشه دودگرفته خو گرفته‌ایم و دود غافل‌گیرمان کرد.
توی تاکسی نشسته‌ایم، آفتاب هنوز جان نگرفته و ما به افق روبه‌رویی که انبوهی از ماشین‌های در حال حرکت هستند، خیره شده‌ایم. در توقفِ لحظه‌ای در نتیجه کُندیِ حرکت ماشین‌ها صدای قرآن به گوش می‌رسد و چشممان می‌افتد به ایستگاه آتش‌نشانی که پرشده از پرچم‌های سیاه و گل‌های رنگارنگ و عکسی از چهره قهرمانِ ازدست‌رفته ما بهنام میرزاخانی. درد تیر می‌کشد توی سرم و خودش را می‌کوبد به دیوارهای قلب ریش‌شده‌ام. سعی می‌کنم که گریه نکنم. حجم اندوهمان آن‌قدر زیاد است که قفل شده‌ایم روی تصویرِ در ایستگاه و روبه‌رو را نگاه نمی‌کنیم به افق ماشین‌های در حال حرکت کار نداریم و به توقف ایستگاه در مرکز قلبمان فکر می‌کنیم که صدای بوق ماشین پشت سر، تلنگر می‌زند و هوشیارمان می‌کند.

سوم
متروی دروازه دولت هستم. صداهای نه‌چندان گنگی در همهمه مسافرانِ قطار به گوشم می‌رسد: «از دیروز قیچی بردن واسه بریدن سازه»، «خدا به داد پدرمادرشون برسه»، «بدبختی اینه که شب عیده»، «زلزله بیاد چی؟ می‌ترکیم همه‌مون»، «آخرِ همه همینه: مرگ»، «باید تندیسشون رو بزنن سر استانبول»، «والا به قرآن خیلی حرفه که این‌جوری فداکاری کنی».

آخر
توی مترو هنوز هم حرف پلاسکو با جزئیات و حاشیه‌هایش شنیده می‌شود. کسی نیست که ما را دلداری بدهد. سرمان را روی شانه‌های خودمان می‌گذاریم و دل می‌بندیم به معجزه‌ها، دل می‌بندیم به این‌که همان قدرت لایزال الهی از آستین همت کسی بیرون بیاید و روز و شب ما را از این تیرگی و دود پاک کند. مگر نه این‌که معجزه خرق عادت است؟ ما یک معجزه می‌خواهیم که یکی زنده باشد آن زیر آوار. کماکان زندگی ادامه دارد، حتی اگر ستون‌های شهر نباشند یک روز و حتی اگر آدم‌ها را ستون‌ها بلعیده باشند.

شماره ۶۹۵

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟