رادیوچل
محمدعلی مومنی
طرح: لاله ضیایی
اقدامات مشترک برای هر غلط کردن!
آقاجون یک هفته است گیر داده و در جواب هر سلام من میگوید «خاک بر سرت!»
هر بار میپرسم: آخه چرا؟ من که کاری نکردم؟!
آقاجون میگوید: وقتی مردمدار نباشی، مهم نیست که کاری نکردی. در کل خاک بر سرت. همین همسایه روبرو رو نگاه کن. اینقدر این آدم شریف، متین، استاد دانشگاه، دانشمند. ولی چه فایده داره وقتی مردمدار نیست؟ هر کی رو توی محله ببینی دوست داری این همسایه زودتر از این محله بره. زیرآبش رو هم میزنن.
پرسیدم: آخه چرا؟
– تو تا حالا دیدی این یه بار بیاد یه پیاز از یه همسایه قرض بگیره؟! این شد زندگی؟
گفتم: حالا من چیکار کنم؟
– تو مردمدار باش، هر غلطی که دلت میخواد بکن!
گفتم: یعنی ما فردا شب مهمونی بزن و بکوبی داریم، میتونیم؟!
– هر غلطی! گفتم که!
گفتم: حالا باید چیکار کنم؟!
– اولین کار اینه که یه گونی پیاز بگیری و بذاری توی خونهات. از قدیم پیاز روی روابط اجتماعی خیلی تاثیر داشته.
گفتم: پیاز بگیرم، اون مهمونی هم بدون مشکل برگزار میشه؟!
– گفتم هر غلطی! بالاخره شبی، نصفهشبی همسایهای پیاز لازم داره یا نه؟! حتی اگه کسی نیامد پیاز قرض بگیره، تو فردا برو در خونه همسایهها و به هر کدوم یه پیاز بده. بعد بیا مهمونیات رو برگزار کن.
گفتم: یعنی پیاز باعث آرامش اعصابشون میشه، دیگه نمیان اعتراض کنن!
گفت: نه! همچنان سروصدا میره رو اعصابشون و حرص میخورن. اما دیگه پیازگیر شدهان، نمیان اعتراض کنن.
فردا مثل هر روز ماشین آقاجون روشن نشد. خواستم پیاده بشوم و هل بدهم که دیدم چهار، پنج نفر از همسایهها که جواب سلام ما را هم به زور میدادند، آمدند ماشین را هل دادند و ما رفتیم.
پرسیدم: یعنی پیاز اینقدر خاصیت داره؟ قرض دادی؟!
گفت: نه، قرض گرفتم. از همه همسایهها پول قرض گرفتهام. اینا میدونن ماشینم باید روشن بشه که مسافرکشی بکنم که بتونم پولهاشون رو پس بدم. وگرنه پولشون از دست میره!
روز بعد توی مسابقه گل کوچک محله، با تیم مقابل دعوایمان شد. اعضای تیم مقابل ریختند سر ما و شروع کردند به کتک زدن. ولی من اصلا دردی احساس نمیکردم. فکر کردم که حسابی بهدرد بخور شدهام. ولی شنیدم یکی داد میزد «شماره چهار رو نزنین. ما با آقاجونش برنامه اقدامات مشترک داریم.»
بعد فهمیدم که روزهایی با آقاجون قرار دارند بروند قهوهخانه، نیمرو بزنند توی رگ. هر روز نوبت یکیشان است که نان بربری بخرد. حدس میزدند اگر من کتک بخورم، آقاجون از برنامه اقدام مشترک خارج بشود.
کمکم متوجه میشدم آقاجون با اقدامات مشترک یا همان مردمداری ضریب ایمنی ما را در حد «هر غلطی دلت میخواد بکن» بالا برده است.
امروز همسایه روبرو هم بساطش را جمع کرد و به جرم عدم مبادله پیاز و نان و شرکت نکردن در امور خریدن نان بربری و هل ندادن ماشین و… از محله ما رفت!
فروش لاتاری در حد صفر
راست میگفت یکی از مقامات سابق که «واقعا مشکل ما چهار تا دانه موست؟»
من هم تایید میکنم که مشکل ما مو نیست، پیچش موست! (البته مو هم مشکل است، بهتر از کلاهگیس استفاده شود) باید از دیدن مو به دیدن پپچش مو تغییر کاربری بدهیم.
بین چند بچه دهه هشتادی دعوا شده بود سر یک اسکناس زمان شاه. از بزرگترهایشان شنیده بودند که پول زمان شاه ارزش داشت. ما با پانصد تومان خانه میخریدیم. یا با دو تومان میرفتیم لالهزار کلی فیلم و تئاتر میدیدیم.
حالا به فرض که این پولها هنوز ارزش داشته باشد، لالهزار را لوازم برقی برداشته. خبری از تئاتر و سینما نیست.
هنوز حوالی میدان فردوسی اسکناسها و سکههای زمان شاه میفروشند.
حالا قبول کنیم که به خاطر خاطرهانگیز بودنش میخرند. کوپن هم خاطره دارد؟! هنوز بعضیها کوپن باطل شده و باطل نشده میخرند. (کوپن برگههایی بود که با آن به هر کس و خانواده سهم مشخصی از اقلام ضروری اختصاص پیدا میکرد!)
در خیابان پشت شهرداری قدم میزدم که شنیدم کار از اسکناس شاهنشاهی و کوپن زمان جنگ به لاتاری آمریکا رسیده.
چند نفر کنار ایستاده بودند و داد میزدند: لاتاری! لاتاری در حد صفر!
پرسیدم: لاتاریش خوبه؟ کار میکنه؟!
گفت: این واسه یه موزیسین بوده. رفته اونجا کنار خیابون گیتار زده و برگشته. چند تا دیگه هم دارم. یکی واسه یه سخنران بوده، حرفش تموم شده برگشته.
حکیمی از آنجا گذر همی نمود. من را کنار همیکشید و گفت: این روزا با دونالد ترامپ کی میره آمریکا؟!
گفتم: حکیما! چرا اینقدر معمولی سخن میگویی؟
گفت: درست صحبت کن! خز و خیل!
پرسیدم: پس الان چی خیلی ارزش داره؟! فرانسه خوبه؟!
گفت: بخش «پیچش مو بین»ات آسیب دیده. اون فضاپیمایی که گفتن سفر بیبازگشت به مریخ داره! اگه بلیتش رو پشت شهرداری پیدا کردی، بخر! بقیهاش مفت گرونه.
همان موقع یکی از دستفروشها داد زد: بلیت سفر بیبازگشت به مریخ!
پشت شهرداری عمرا اگر از تحولات جهان جا بماند!
با دهان خودت حرف نزن
سخنران جملهای از فروید گفت و منتظر نظر منتقدان ماند. منتقدهایی گفتند به جز جمله فروید بقیه سخنرانی مسخره بود.
سخنران به علاقه منتقدها برد. دفعه بعد سخنرانی اقتباسی تدارک دید. سخنرانی اقتباسی آن است که صد جمله زیبا از دانشمندان و صاحبنظران بدون هیچ ربطی میچسبانید به هم و برای شنوندگان میخوانید.
سخنران به دلیل زیاد بودن اسامی با گفتن «با تشکر از همه کسانی که ما را در تهیه این سخنرانی یاری کردند» سر و ته ماجرا را هم آورد.
منتقدها حالشان از سخنرانی دگرگون شد و به سخنران فهماندند که سخنرانیاش دو زار هم نمیارزید.
سخنران به منتقدان اعلام کرد که این جملهها همه از روسو، فروید، بالزاک، تولستوی، چخوف و سایر آدمهای شاخ بوده.
منتقدها برای اینکه کم نیاورند و نشان بدهند که تحت تاثیر اسمها نیستند، روی نظر خودشان ایستادند و گفتن: هر کی گفته خیلی مسخره بود!
نکته آموزشی:
برای اینکه کسی گیر سه پیچ به سخنرانی شما ندهد:
۱- تا حد ممکن جمله بزرگان را در سخنرانی بچپانید.
۲- حتما قبل از خواندن جمله نام بزرگان را ببرید که اگر جگرش را دارند، ایراد بگیرند.
۳- اگر جملهای هم از خودتان نوشتهاید، اشکال ندارد، با نام بزرگان رد کنید برود.
این رباتهای نازنازی
واقعا دانشمندان فکر میکنند هنر کردهاند با این ربات ساختنشان؟! ساختن این رباتهای نازنازی هم شد خدمت به بشریت؟ ساختن این رباتهای نازنازی با نساختنشان هیچ فرقی ندارد. حتی نساختنشان بهتر از ساختنشان است.
این رباتها خیلی تیتیشاند و فقط کارهای سبک و ظریف انجام میدهند. حتی آدم دم مرگ باشد، یک لیوان آب هم دست آدم نمیدهند که.
ربات میسازند که به شما بلیت بفروشد. این هم شد خدمت به جهان؟ این را که خودمان هم بلدیم. همیشه یک پیرمردی مینشست جلو در و بلیتها را میفروخت. گیر میداد، غر میزد، اما میفروخت دیگر. گاهی که کوک بود یک سیگار هم میداد که با هم بکشیم.
ربات میسازند و با افتخار رونمایی میکنند: ربات اعلام کننده!
کارش این است که شماره اعلام کند. نهایت دو تا جمله هم بگوید. این همه آدم خوش صدا توی پارکها و مغازهها مردم را پیج میکردند.
پیج کردن و بلیت فروختن هم کاری داشت که ربات ساختید؟
دانشمندان اگر راست میگویند رباتی بسازند که کارهای سخت را از دوش مردم بردارد. مثلا ربات کارگر معدن بسازند.
کارهای سخت بماند برای ما، کارهای راحت را رباتها بگیرند؟
یک کار سخت دیگر پاک کردن سفره در مهمانیهاست که معمولا در این لحظه همه مبتلا به انواع امراض جسمی و روحی میشوند. ربات سفرهپاککن چرا نساختند؟!
اگر آدمیزاد کمکم دو در زدن را فهمید، اگر کمکم فهمید که فقط باید کارهای شیک انجام بدهد، رباتها از همان اول استاد پیچاندن و دست به سیاه و سفید نزدناند.
پتروس عمری علاف سوراخ بود
دهقان فداکار از کنار سد رد میشد که دید، سد سوراخ شده و پتروس هم سر پستش نیست. انگشتش را توی سوراخ سد کرد و هی داد زد: پتروس!
پتروس از پشت درختی بیرون آمد و گفت: من تو داستان تو دخالت میکنم که توی داستانم دخالت میکنی؟!
دهقان فداکار گفت: آب کتاب درسی بچههای مردم رو برداشت.
پتروس گفت: چرا لختی؟!
– همون ماجرای همیشگی دیگه. هی کوه ریزش میکنه، هیچ کس دیگه هم نیست جز من که جلو قطار رو بگیره. دار و ندارم رو پول پیراهن دادم. این پیراهن آخر مارک هم بود!
پتروس: تو که میدونی هر شب باید پیراهنت رو آتیش بزنی، لااقل یه چیزی زیرش بپوش.
– تو دیگه چرا نسبت به این سوراخ احساس مسئولیت نداری؟!
پتروس: بابا ولمون کن. تازه فهمیدهام این درس پتروس فداکار در راستای منافع سدسازها بود. فعالهای محیط زیست هم با من افتادهاند سر دنده لج. میگن ما هر چی میریم سدها رو سوراخ میکنیم که زمینهای پایین دست آب بخورن، رودخانههای پایین دست خشک نشن، تو با انگشتت محیط زیست رو خشک کردی.
فهمیدم این درس اشتباه بوده. به سفارش سدسازها این گنجوندن توی کتاب.
دهقان فداکار به فکر فرو رفت و گفت: یعنی من هم اشتباه کردم این همه پیراهن آتش زدم و جلو قطار رو گرفتم؟!
پتروس گفت: آخه ریزش کوه یه بار، دو بار، سه بار، الان چند ساله هی کوه ریزش میکنه؟!
دهقان فداکار و پتروس فهمیدند کلا کاسهای زیر نیمکاسه است و تصمیم گرفتند از این پس جوگیر نشوند!
شماره ۷۱۲