تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۶/۱۱ - ۰۷:۱۹ | کد خبر : 651

مردم و زنده شدم!

تجربه‌های نزدیک به مرگ، رویا یا واقعیت؟ الهام مشعوف احساس بی‌وزنی. یک نور درخشان در انتهای یک تونل. شناور شدن، مشاهده بدن خود و دوستان و آشنایانی که سال‌ها پیش از دنیا رفته‌اند، حالا دورتادور شما را احاطه کردند و احساس امنیت و آرامش را به شما انتقال می‌دهند. این‌ها بعضی از توصیفاتی است که […]

تجربه‌های نزدیک به مرگ، رویا یا واقعیت؟

الهام مشعوف

احساس بی‌وزنی. یک نور درخشان در انتهای یک تونل. شناور شدن، مشاهده بدن خود و دوستان و آشنایانی که سال‌ها پیش از دنیا رفته‌اند، حالا دورتادور شما را احاطه کردند و احساس امنیت و آرامش را به شما انتقال می‌دهند. این‌ها بعضی از توصیفاتی است که افرادی که تجربه نزدیک به مرگ داشته‌اند، به‌طور یکسان بیان کرده‌اند. البته همه این توصیفات مثبت نیست. تعدادی هم در این حالت احساس ضعف و درماندگی می‌کنند.

برای بسیاری از دانشمندان و محققان، این تجربه‌ها شک‌بر‌انگیز و غیرمنطقی به نظر می‌رسد. برخی هم معتقدند که تجربه‌های نزدیک به مرگ نشان می‌دهد که دنیای پس از مرگ واقعا وجود دارد. باوجود تمام این نظریات مخالف و موافق، یک چیز قطعی است، این‌که افرادی که این تجربه‌ها را پشت سر گذاشته‌اند، اعتقاد دارند که پس از آن زندگی‌شان به‌کلی تغییر کرده. حالا قضاوت با خود شماست.

این زندگی تو است

سامانتا سوینگلهارست، ۶۵ ساله، دستیار صدا در خبرگزاری بی‌بی‌سی و ساکن سوانسی در کشور ولز، بعد از اقدام به خودکشی در سال ۱۹۹۰، حالت نزدیک به مرگ را تجربه می‌کند.

«واقعا نمی‌تونم دقیقا بگم در اون لحظه زنده بودم یا نه، اما احساس می‌کردم داخل یک محیط کاملا تاریک هستم، نه نوری، نه ستاره‌‌ای، هیچی. حتی مطمئن نیستم که جسم فیزیکی داشتم یا نه. احساس ترس و وحشت داشتم، از خودم می‌پرسیدم: من کجام؟»

او حس می‌کرد که انگار شخصی در کنارش ایستاده و به سوال‌هایی که در ذهنش می‌گذشت، پاسخ می‌داد. سامانتا می‌گوید: «یادم میاد پرسیدم: تو کی هستی؟ جواب داد که من راهنمای تو هستم و این‌که ما الان داخل اتاق تسویه هستیم، جایی که قرار بود صحنه‌های زندگیم و کار‌هایی که انجام داده بودم یا قرار بود انجام بدم، بهم نشون داده بشه.»

او اسلاید‌های سفید رنگی را می‌دید که از جلوی‌ صورتش عبور می‌کردند. این اسلاید‌ها بسیار بزرگ بوده و با فاصله زیاد، بالای سر او شناور بودند.

بعضی از این اسلاید‌ها سمت چپ سامانتا و تعدادی هم سمت راست او می‌افتادند. آن‌هایی که به سمت چپ می‌افتادند، درخشان و روشن و سمت راستی‌ها مه‌آلود و مبهم بودند.

سامانتا در رابطه با این تجربه می‌گوید: «درست روبه‌روی من یک صفحه بزرگ و مه‌گرفته بود، پرسیدم: این‌جا چه خبره؟ قراره با من چی‌کار کنید؟»

به او پاسخ دادند که: «این زندگیه توست.»

سامانتا به‌طور خیلی ناگهانی، به سمت یکی از این اسلاید‌ها کشیده شد و واقعا داخل یکی از این اسلاید‌ها قرار گرفت و از داخل آن پایین را نگاه می‌کرد.

او اشاره کرد که: «خیلی از کار‌هایی را که در زندگی انجام داده بودم، دوباره تجربه کردم. درست شبیه کابوسی بود که واقعی شده بود و این‌جا بود که بدترین رفتار‌ها و اعمال خودم رو می‌دیدم و اگر می‌تونستم شرایط رو عوض کنم تا دوباره اون کار‌ها رو انجام ندم، حتما این کارو می‌کردم.»

بعد از این تجربه ناراحت‌کننده، حالا نقاط مثبت اعمالش به او نشان داده می‌شود، در این لحظه سامانتا به خودش افتخار می‌کند و این حس برای او از تمام حس‌های خوبی که تا به حال روی زمین تجربه کرده، بهتر بوده است.

بهترین نکته این اتفاق برای سامانتا این بود که بعد از تجربه این شرایط تصمیم گرفت تا آن‌جا که می‌تواند، سعی کند در هر کاری همیشه بهترین خود را ارائه دهد. این اتفاق کاملا نحوه برخورد او را با دیگران تغییر داد. حتی انگیزه‌ها و اهداف او در زندگی تغییر پیدا کرد.

در پایان سامانتا گفت: «من نمی‌توانم از لحاظ منطقی این اتفاق رو بهتون ثابت کنم و می‌دونم این تجربه ممکنه برای شما قابل باور نباشه، و من هم توقعی ندارم که کسی حرف‌هام رو باور کنه، تنها زمانی می‌تونید باور کنید که خودتون هم همچین تجربه‌ای رو داشته باشید.»

دوست نداشتم دوباره برگردم پایین

دانا تا به حال هیچ‌وقت تجربه خودش رو جایی منتشر نکرده است. او هنوز برای بازگو کردن تجربه خود دچار شک بود. دانا در این رابطه می‌گوید: «سخته اون‌چه رو که برام اتفاق افتاده، توضیح بدم. معمولا وقتی تجربه خودم رو برای کسی تعریف می‌کردم، یا بهم می‌گفتند که دچار توهم شدم یا این‌که در اثر مصرف دارو‌های مخدر این تصاویر رو دیدم. شاید به همین خاطر باشه که این راز رو چندین سال از همه پنهان کردم. این اواخر شنیدم که عده‌ای تجارب نزدیک به مرگشون رو علنی کردند و حتی بعضی تجربه‌هاشون رو به صورت کتاب درآوردند. این‌ها باعث شد که تصمیم بگیرم تجربه خودم رو با بقیه درمیون بذارم.»

در سال ۱۹۷۳، دانا در بیمارستان بستری شد. تب شدید و درد و به دلیل سقط جنین درد و گرفتگی شدید در ناحیه شکم احساس می‌کرد. خون زیادی از دست داده بود. دانا را از بخش اورژانس به بخش خصوصی منتقل کردند. زمانی که داخل بخش بود، پزشکی بالای سرش بود و او را معاینه می‌کرد، این‌جا بود که ناگهان دانا دچار ایست قلبی شد. پزشک معالج او بقیه پزشکان و پرستار‌ان را صدا زد.

دانا در رابطه با تجربه نزدیک به مرگش می‌گوید: «یادم میاد که احساس کردم دارم از بدنم دور می‌شم و در فضای اتاق شناور شدم و از بالا به پنج دکتر و سه پرستار نگاه می‌کردم که تلاش می‌کردند من رو برگردونند. همین‌طور به پایین نگاه می‌کردم و احساس خوبی داشتم از این‌که اون بالا هستم. حس خیلی آرامش‌بخش و زیبایی بود، طوری که دوست نداشتم دوباره برگردم پایین. چیز دیگه‌ای که به خاطر میارم پرواز کردن به مکانی نورانی بود. گرما، عشق و حس آرامشی رو که داخل اون نور بود، نمی‌تونم توصیف کنم. اون موقع من ۱۷ سالم بود. یک صفحه بسیار بزرگ سه‌بعدی جلوی صورتم ظاهر شد. درحالی‌که ایستاده بودم، تمام عمر ۱۷ ساله‌ای که داشتم و حتی تمام حرکات و احساساتم رو داخل اون صفحه می‌دیدم. بعد از اون به سمت تونلی تاریک و نسبتا طولانی حرکت کردم. به انتهای تونل که رسیدم، نور خیره‌کننده‌ای اون‌جا بود، از اون نور احساس امنیت و آرامش به من القا می‌شد، به‌طوری‌که تا قبل از این هیچ‌وقت چنین حسی رو تجربه نکرده بودم و می‌خواستم برای همیشه اون‌جا بمونم. شادی و آرامش مطلق رو حس می‌کردم. اما به من گفته شد که باید برگردم، چون هنوز به اهدافم نرسیدم. این‌جا بود که به سمت پایین کشیده شدم. یادم میاد دکترها رو می‌دیدم که هنوز سعی می‌کردند من رو برگردونند، ولی من می‌خواستم جلوی این‌کارو بگیرم. همین‌طور که به داخل بدنم کشیده می‌شدم، می‌گفتم نه نه من رو نجات ندید، من نمی‌خوام برگردم. واقعا امیدوار بودم که نتونن من رو نجات بدن، ولی برخلاف خواسته من، این اتفاق افتاد و من برگشتم. فکر می‌کنم این تجربه مثل یک پیغام بود و پیغام خیلی ساده‌ای هم داشت. این‌که باید همدیگه رو دوست داشته باشیم و هیچ‌چیز و هیچ‌کس رو قضاوت نکنیم، به همین سادگی. امیدوارم این پیغام به دست تک تک شما رسیده باشه.»

مرگ برام شیرین و دوستداشتنی شده

برایان جانسون ۳۸ ساله و مجرد با گربه‌هایش زندگی می‌کند. یک شب درحالی‌که تنها داخل منزل خود مشغول شام خوردن بود، ناگهان احساس سرگیجه و تنگی نفس می‌کند. سرش سبک شده بود. برایان تلاش کرد خودش را به اتاق خواب برساند، اما بین راه بی‌هوش شد و به زمین افتاد. او تا آن روز نمی‌دانست که مشکل قلبی دارد.

برایان تجربه نزدیک به مرگ خود را این‌گونه باز‌گو می‌کند: «در این لحظه به شکل ناگهانی خودم رو دیدم که روی زمین افتادم. به نظر می‌رسید چندین متر بالاتر از بدنم قرار گرفتم و یکی از گربه‌هام رو می‌دیدم که کنارم نشسته بود.

به‌طور ناگهانی داخل یک تونل یا چیزی شبیه به اون کشیده شدم، نور آبی و سفیدی دورتادور تونل رو گرفته بود. بعد خودم را داخل جایی دیدم که نمی‌تونم به‌خوبی توصیفش کنم، اون‌جا بود که دیگه احساس درد نداشتم و همه چیز عالی به نظر می‌رسید. عده‌ای اون‌جا بودند که اسم من رو صدا می‌کردند.

اون‌جا یک حس عجیب و فوق‌العاده‌ای از عشق رو به من منتقل می‌کرد. این حس عشق با تمام عشق‌هایی که قبلا تجربه کردم، متفاوت بود و می‌دونم کسی یا چیزی اون‌جا بود که من رو به سمت این مکان پر عشق و محبت هدایت می‌کرد. این احساس رو داشتم که اون وجود هم خیلی من رو دوست داره و با این همه عشق من رو در آغوش گرفته بود، اگرچه نمی‌دونستم که کیه یا چیه.

چند ثانیه بعد، افرادی رو دیدم که به سمت من می‌یان و دوره من حلقه زدند. تا حالا اون‌ها رو ندیده بودم، اما به شکل عجیبی همه اون‌هارو می‌شناختم. می‌دونستم که همه اون‌ها از بستگان و نزدیکان من بودند که خیلی وقت پیش از دنیا رفته بودند. همه اون‌ها به‌خاطر من اومده بودند و می‌تونستم عشقی رو که از سمت اون‌ها می‌اومد، احساس کنم. اصلا دلم نمی‌خواست از اون‌جا برم.

در همین حالت بودم که صدای یک خانم رو شنیدم که می‌گفت: برایان بلند شو، باید بلندشی برایان، برایان بلند شو.

صداش هر دفعه بلند‌تر می‌شد. ولی من واقعا دلم می‌خواست بمونم، ولی اون‌ها به من اجازه ندادند و گفتند که من هنوز کار‌های مهمی برای انجام دادن دارم و باید برگردم.

این‌جا بود که به هوش اومدم و بدنم پر عرق شده بود و از سرم خون می‌اومد. هیچ خانمی اون‌جا نبود. بعد از چند روز به دکتر مراجعه کردم. دکتر بیماری قلبی من رو تایید کرد. اما از اون روز به بعد منتظرم تا دوباره به اون مکان رویایی و زیبا برگردم. مرگ برام شیرین و دوست‌داشتنی شده. یک روزی بر‌می‌گردم همه ما یک روزی بر‌می‌گردیم.»

 

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟