یوزف لادا
مترجم: ابراهیم قربانپور
روی فرم استخدام الیوت دی. رابرتسون نوشته بودند: «مشمول قانون مشاغل خطرناک، دشوار یا زیانآفرین». این تنها مورد استعمال این واژه ناخوشایند در فرمهای استخدام موزه تاریخ قرون میانه براتیسلاوا محسوب میشد. کسی اعتراضی به این نداشت که الیوت، هر ماه ۳۵ دلار اضافهتر از بقیه نگهبانان حقوق میگیرد، بهخصوص که همه میدانستند این مبلغ اضافه یکجا و در قالب بطریهای رنگ و وارنگ نوشیدنی به موزه برمیگردد و بین باقی نگهبانها توزیع میشود. بااینحال در طول ۲۸ سالی که از خدمت صادقانه و افتخارآفرین الیوت در تالار ۳۸D میگذشت، دو سه نفر، دستکم از روی کنجکاوی، از او پرسیده بودند چه چیز لم دادن روی صندلی چوبی قهوهایرنگ آستانه در، با آن روکش مخملی سبزرنگ راحت ممکن است خطرناک، دشوار یا زیانآفرین باشد. اینطور وقتها الیوت عینکش را روی بینیاش سر میداد پایین و انگار که دارد قانون نسبیت عام را برای یک دانشآموز خنگ سال سوم توضیح میدهد، میگفت: «فکر کردید اگه افسانه واقعیت داشته باشه و مجسمه بخواد زنده بشه، چی به روز من میاد؟ ۳۵ دلار برای منی که جونم رو گذاشتم کف دستم و دارم از تاریخ خطرناک شماها مراقبت میکنم، پول زیادیه؟»
تالار ۳۸D موزه، در واقع کمرفتوآمدترین تالار موزه هم بود. زیر همکف، با پلههایی که از پشت ساختمان شروع میشد و اساسا بازدیدکنندگان عادی موزه که از وجود آن خبر نداشتند، هیچوقت آن را نمیدیدند. خود تالار قبلا، زمانی که از ساختمان فعلی موزه به عنوان دیر استفاده میشد، جایی بود که خوکها را، فصل زمستان، برای محافظت از سرما در آن نگه میداشتند. تالاری با سقف بلند پنج متری اما با عرض کم، که در انتهای آن در یک چهارچوب فلزی زنگخورده مجسمه «شیطان» نگهداری میشد. مجسمه آدمک خپلی بود که سرش را زیر بغلش خم کرده بود. معروف بود که این شیطان حقیر همان کسی بود که باعث شده بود همه راهبان دیر دیوانه شوند و مکان مقدس را تبدیل به مرکز صدور شرارت در همه منطقه کنند. بعدش قدیسی به نام والری، که عجیبترین اسم یک قدیس در تمام اروپاست، توانسته بود او را به سنگ تبدیل کند و شرش را از سر همقطارهای خیلی مقدسش کم کند، اما وعده داده بود اگر زمانی شرارت به همان حدی برسد که شیطان راه انداخته بود، شیطان خودبهخود زنده میشود تا موفقیتش را از نو جشن بگیرد.
اوایل استخدام، الیوت از شیطان متنفر بود و احساس میکرد او مایه بدبختی همه ابنای بشر، لااقل در آن منطقه است، اما بعدا آرامآرام حس کرده بود این پیرمرد چاق خسته که حتی خجالت کشیده صورتش، وقت سنگ شدن پیدا باشد، نمیتواند آنقدرها هم موجود خطرناکی باشد. در ۱۰ سال دوم احساس میکرد میتواند با او رفاقتی جزئی به هم بزند و دست آخر بعد از طلاق دادن زنش دیگر به این نتیجه رسیده بود که شیطان سنگی کوچولو، که الیوت آن را با الهام از اسم همسرش ناتالیا، ناتا مینامید، بهترین دوستی است که در زندگیاش داشته است.
صبح روز ۳۰ ژوئن بیستونهمین سال خدمت، الیوت مثل همیشه با لباس نگهبانی که دیگر به خاطر رشد تدریجی شکمش نمیتوانست دکمههای آن را ببندد، از جلوی در اصلی موزه رد شد، برای یوریک که آن روز شیفت نگهبانی در اصلیاش بود، دست تکان داد و راه افتاد سمت پشت ساختمان. سر پلهها، درست بالای سر در مردی با کتوشلوار مرتب خاکستری ایستاده بود و داشت با دقت به تابلوی ساعات باز بودن و تعطیلی تالار نگاه میکرد. این اولین بار در تمام این سالها بود که یک نفر، صبح خیلی زود برای دیدن مجسمه به موزه آمده بود. الیوت که ته دلش از این ملاقاتکننده صبحگاهی دل خوشی نداشت، با لبخند گفت: «یا من چند دقیقه دیر رسیدم، یا شما چند دقیقه زود. الان درو باز میکنم.»
مرد قدبلند بدون اینکه رویش را برگرداند، گفت: «البته که شما چند دقیقه دیر رسیدید. اینطور وصلهها به من نمیچسبه.» و خودش را کنار کشید تا الیوت بتواند در را باز کند. قدمهای کوتاه مرد تناسبی با پاهای خیلی بلندش نداشت. انگار که چیزی مانع این باشد که پاهایش را به شکل طبیعی باز کند. معلوم بود صورتش را همین امروز صبح تراشیده است و عینکی به چشمانش داشت که از پشت آن رنگ چشمهایش به طرز عجیبی کدر شده بود. الیوت چراغ بزرگ سقفی سالن را روشن کرد و اجازه داد مرد داخل بیاید. مرد بدون اینکه معطل پرسیدن چیزی از الیوت بماند، تا آخر سالن رفت و یک دور اطراف مجسمه چرخید و دوباره به سمت الیوت آمد و گفت: «دیوارها از چه جنسیاند؟»
الیوت که انتظار هر سوالی را داشت، جز این یکی، گفت: «راستش گمونم سنگ ساده باشند. من چیز زیادی از ساختمون نمیدونم. میدونم که قبلا آغل خوکها بوده. عوضش هر چی بخواهید درباره مجسمه بدونید، میتونم بهتون بگم. باید براتون جالب باشه که این وقت صبح اومدید ببینیدش.»
-فکر میکنی چیزی بتونی بگی که من ندونم؟
الیوت به این نتیجه رسید که اصلا از این بازدیدکننده غیرمنتظره خوشش نمیآید. «نمیدونم شما چیها میدونید، ولی اطلاعات ما کامله.»
-منظورت اون خزعبل قدیمی والیری همیشه یبس که نیست؟ ها؟
-قدیس والری…
-توی دیر اینطوری صداش میکردند. خیلیها میگفتند به این خاطر خیلی وقت توی مستراح میمونه که اونجا به هستی فکر میکنه. اما من دیده بودم که تموم مدت داشت به خودش فشار میآورد. یه دفعه کاری کردم که بقیه هم ببینند خبری از تامل نیست. از اون به بعد همه بین خودشون صداش میکردند والری همیشه یبس. بیشباهت به شما نبود. اتفاقا زن هم نداشت.
الیوت شک داشت که بیشتر از این بتواند یاوههای مرد را تحمل کند. برای همین گفت: فکر کنم شما اطلاعات خوبی از قرون وسطا دارید آقا. باید کشیش باشید نه؟»
-یه جور خاص از کشیش. زیر مجسمه نمکشیده. فکر کنم به خاطر جنس دیوارهاست. به خوکها و شما و بازدیدکنندهها آسیبی نمیرسونه، اما برای مجسمه خیلی خوب نیست. اگه همینطوری ولش کنید، ترک میخوره. اون وقت بعیده دیگه کسی بابتش بهتون پولی بده. نه اینکه برام مهم باشه. وقتی که زنده بود، هیچوقت رعایت حال منو نمیکرد. الان هم دل خوشی ازش ندارم، اما بههرحال ترجیح میدم جاش راحت باشه. نسبتهای خانوادگی با این چیزها سست نمیشن. این شعار همیشگی منه!»
الیوت که آن روز صبح، تقریبا مثل همه صبحهای دیگر نوشیدنی مفصلی خورده بود، کلمهها را یکی در میان میشنید، بااینحال شک نداشت که چیزی درباره نسبت خانوادگی شنیده است. برای همین سعی کرد درستتر او را ورانداز کند. نشانه خاصی از دیوانگی در رفتار مرد پیدا نبود. فقط اینکه رنگ چشمهایش شباهتی به چیزی که دم در دیده بود، نداشت، که آن هم میتوانست به خاطر نور مرده لامپ سقفی باشد. مرد ادامه داد: «البته به من مربوط نیست، ولی ممکنه یکی از بازدیدکنندهها متوجه بشه آب بینیات رو با مجسمه پاک کردی. ردش معلومه. بهعلاوه خودش هم ممکنه دل خوشی از این کارت نداشته باشه. از این چیزها بدش میاومد. شاید توی کتابهات خونده باشی که سرافیم پر یه روز صبح کور از خواب بلند شد. همهش فقط محض این بود که زیادی جلوش بیادبی میکرد. با اون لوبیای مزخرف دیر.»
-پدر سرافیم! خدای من! آقای عزیز، فکر کنم شما مسیحی نیستید!
-مسیحی؟ نه. ضمنا عزیز هم نیستم. همینطور آقا. البته بهتره وارد این جزئیات نشیم. جزئیات همیشه دردسرسازند.
-شما کی هستید؟
-فکر نکنم واقعا دلتون بخواد بدونید. کمکی هم به بهتر شدن اوضاع نمیکنه. فکر میکنید بتونم مجسمه رو ازتون یه هفته قرض بگیرم؟ قول میدم سالم برش گردونم.
-معلوم هست چی میگید؟ مجسمه موزه؟ قطعا نه!
-خدای من! کی فکرش رو میکرد یه نگهبان چاق میتونه همچین جواب قاطعی بگه؟ عجیبه که این روزها مردم اینقدر نترس شدند. اگه همون پدر سرافیمی که سنگش رو به سینه میزنی، الان اینجا بود، مطمئن باش بیشتر از تو به جوابش فکر میکرد. بهت یه فرصت دیگه میدم. من باید یه چیزی رو به برادرم نشون بدم. اگه بذاری ببرمش، یه هفتهای میبرم و برش میگردونم. اما اگه نتونم ببرمش، اون وقت مجبورم همه برنامههام رو عوض کنم.
-من مسئول این مجسمهام. نه برنامههای شما. اون به من ربطی نداره.
-خب! اینجا چی داریم؟ یه مامور وظیفهشناس که نمیدونه داره چه بلایی سر جهان میاره. یه مامور خوب که انتظار داره به خاطر تعهد کاریش بهش نشان کارمند نمونه بدن و عکسش رو توی روزنامه بندازن با نشان رسمی افتخار؛ «مردی که مجسمه موزه را نجات داد». اما آقای چاق متعهد! بهت این مژده رو میدم که کسی نمیتونه رقابت بین من و برادرم رو خراب کنه. اگه اون نتونه برای دیدن موفقیت من بیاد، اون وقت من مجبورم موفقیتم رو به اینجا بیارم. اینطوری احتمالا کسی ذوق مامور وظیفهشناس رو نمیکنه. خب! حرفت هنوز همونه؟
-من اصلا نمیفهمم شما چی دارید میگید؟
-معلومه که نمیفهمی! چون برادر نداری. فقط کسی که یه بار به برادرش باخته باشه، میدونه انتقام چقدر ضروریه. خب! دور اول رو اون برد. قبل از اینکه والری همیشه یبس این بلا رو سرش بیاره. قبول دارم که خیلی خلاقانهتر از من کار کرد. همیشه از چیزهای کوچیک خلاق خوشش میاومد. هوم! دیر. میخونه نه. خونه بدنام هم نه. دیر. پدرهای مقدس. قشنگ بود. اگه قرار بود توی یه مسابقه هنری شرکت کنه، حتما برنده میشد، اما حاصلش چی شد؟ چند تا روستای فاسد.
وقتی این را گفت، با تحقیر به مجسمه اشاره کرد. بعد انگار که دیگر حرفی برای زدن نداشته باشد، دستهایش را توی جیبش فرو کرد و پیپ خیلی باریک سفیدرنگی را بیرون کشید و بدون اینکه کبریت بکشد، شروع کرد آن را دود کند. الیوت که هنوز ملتفت نبود چقدر از چیزهایی را که شنیده، باید به حساب منگی سرصبحش بگذارد، گفت: «دود کردن اینجا قدغنه. اگه نرین بیرون، مجبورم بگم بیان کمکم.»
مرد از همان فاصله دور زل زد توی چشمهای الیوت. حالا دیگر میشد دید که واقعا رنگ چشمهایش مدام تغییر میکند. «وای! یعنی تنها چیز عجیبی که الان میبینی، همینه؟ همه نگهبانهای متعهد همینقدر خنگند؟ هیچ نگران کاری که ممکنه بکنم، نیستی؟»
-اسلحه همراهتون دارید؟
-خدای من! منظورم الان نیست. منظورم بلاییه که ممکنه سرتون بیارم! منظورم چیزیه که میخوام به برادرم نشون بدم. چطور میتونی نگران همچین چیزی نباشی؟ کاش پدر سرافیم و والری همیشه یبس الان اینجا بودن. اونها بیشتر از یه کارمند متعهد به درد دنیا میخوردند. یه فرصت دیگه بهت میدم آقای الیوت. توی این یه هفته چقدر احتمال داره کسی بیاد و متوجه نبودن مجسمه بشه؟ ها؟ میتونی توی این یه هفته دماغت رو به یه چیز دیگه بمالی و منتظر بمونی تا اونو برگردونم. حتی ممکنه بتونم شش روزه هم برات بیارمش. اما اگه مجبور باشم کاردستیم رو بیارم اینجا، اون وقت دیگه معلوم نیست کار به کجاها بکشه. خب؟ ترجیح میدی نگهبان نمونه باشی، یا مردی که اروپا رو نجات میده؟»
الیوت کمکم داشت به این میرسید که با یک دیوانه درست و حسابی طرف است. برای همین دستهایش را برای دفاع از خودش آماده کرد و گفت: «خب! من زیاد از حرفهای شما سر درنمیارم. میدونم که مجسمه سر جاش میمونه و میدونم کاردستی شما هر چی باشه، بدون اجازه من نمیتونه بیاد توی این تالار. و فکر کنم وقتشه که دیگه برین بیرون. هر بازدیدکننده فقط ربع ساعت حق داره اینجا بمونه.»
مرد کام عمیقی از پیپش گرفت و همینطور که سرش را تکان میداد، گفت: «هم! آرشیدوک فردیناند مرده! دارن این طرفی میان و نگهبان متعهد میخواد جلوشون رو بگیره. خب! این هم یه جورشه.» بعد همینطور که از پلهها بالا میرفت، بدون اینکه سرش را برگرداند، فریاد زد: «خداحافظ آقای الیوت. تو یه موزه رو نجات دادی و یه اروپا رو به گند کشیدی.» و بالای پلهها محو شد.
آقای الیوت. دی. رابرتسون در آخرین سال خدمتش موفق شد از کیان شغلیاش دفاع کند. این موفقیت بزرگ، که چند باری در شرایط نامناسب گوشه میخانهها، از زبان خودش یا معدود آدمهایی که میشناختندش، روایت شد، میتوانست بیشتر از اینها سروصدا کند، اگر هنوز شش ماه نگذشته جنگ جهانی اول راهش را به سمت براتیسلاوا خم نکرده بود. کسی در اروپا سر درنمیآورد چرا جنگ باید به این طرف بپیچد. براتیسلاوا از جاهایی نبود که کسی دلش بخواهد آن را فتح کند. صبح روزی که سربازها به براتیسلاوا رسیدند و موزه شهر را هم مثل باقی جاهایش گرفتند، الیوت به خاطر زکام مزمن توی خانه مانده بود. البته خودش هم هیچوقت ادعا نکرده بود اگر آن روز در موزه بود، میتوانست مانع ورود سربازها به تالار شود. و البته شاید هم هیچوقت نفهمید که کاردستیای که حرفش بود، باید همچین چیزی باشد.
خب! اگر از آن دسته آدمهایی هستید که اصرار دارند هر چیزی را که میخوانند، نتیجهای داشته باشد، به این فکر کنید که کارمندهای متعهد همیشه آنقدری که به نظر میرسد، بیخطر نیستند.