محمدجواد جزینی
«اگر میخواهی زندگی را تاب بیاوری،
خودت را برای مرگ آماده کن.»
فروید
آقاجان همیشه میگوید اگر آدمها از زمان مرگ خودشان خبر داشته باشند، زندگی و کاروبارشان بهتر میشود. آقاجان بارها داستان عطار و درویش را برایمان تعریف کرده است. داستان را یک جوری تعریف میکند که انگار خودش آنجا کنار دست عطار، یا وردست درویش بوده.
میگوید عطار توی دکان نشسته بود که یکهو درویشی میآید تو. درویش هی میگوید برای خدا یک چیزی به من بده. اما عطار محلش نمیگذارد. درویش به او میگوید: تو با این خسیسی چطور میخواهی جان بدهی. عطار میگوید همانطور که تو جان میدهی. درویش هم میگوید: من اینطور میمیرم. بعد سرش را میگذارد زمین و میخوابد. و دیگر بیدار نمیشود. مردن درویش عطار را آشفته میکند. بعد میرود عارف میشود. ظاهرا هم، همین داستان آقاجان را به عرفان علاقهمند کرده.
او هم عارف است. البته عرفانی که مخصوص خودش است. میگوید بعضیها زمان مرگشان که فرا برسد، خودشان میفهمند. آقاجان همیشه مثال درویش و عطار را میزند و میگوید وقتی مرگ من هم برسد، خودم خبرتان میکنم.
آقاجان زیاد کتاب میخواند. طریق و السلوک چند تای دیگر. عمو حسین برایش کتاب میآورد. هفته پیش برایش کتاب از هایدگر آورد. آقاجان همیشه میگوید: جهان مدیون پنج اندیشمند است؛ من و مارکس و فروید و داروین و نیچه. عمو حسین میگوید هایدگر چی آقاجان؟
آقاجان میگوید: تو عقلت نمیرسد، هایدگر به پای این پنج تا نمیرسد.
روزها از سراشیب کوچه بالا میرود. تا ظهر توی مغازه یکی از دوستانش مینشیند. همسنهایش هم آنجا جمع میشوند. نزدیکیهای ظهر برمیگردد.
خودش میگوید مثل سیزیف شده است. میگوید صبحها این تن مثل تختهسنگ را بالا میکشم و ظهر برش میگردانم.
یک روز ظهر که از مغازه برگشت، مثل همیشه ناهارش را خورد. لیوان دوغش را که همیشه مادر برایش درست میکرد، سر کشید. بالشش را هم برداشت گذاشت زیر سرش و خوابید. خیلی هم خوابید. بعدازظهر مادر که میرود بیدارش کند، میبیند چشمهای آقاجان باز است و انگار دارد به سقف نگاه میکند. یکهو داد میزند. آقاجان از جا میپرد. ما دویدیم تو. آقاجان گفت چه میکنی دختر. مادر هم دستپاچه گفت چای برایتان آوردم. آن روز آقاجان استکان چایش را که تمام کرد، گفت: گمان میکنم وقتش رسیده باشد.
همه میدانستیم که وقت چه چیزی را میگوید. فقط آبجی پرسید: کی آقاجون؟
مادرم گفت: الهی لال شی دختر.
آقاجان به آبجی گفت: بگو همه بیایند.
همه یقین داشتند که لابد آقاجون میخواهد دوباره تنها تکه زمین باقیمانده از پدرش را میان سه پسر و دو دخترش تقسیم کند. اما آقاجان این کار را نکرد. چون منظورش از «وقتش رسیده» زمان خوردن هندوانه بود.
آبجی هندوانه را از توی حوض آورد. پدرم قاچ زد و ما خوردیم.
بعد آقاجان بلند شد. تسبیح دانهدرشتش را از روی طاقچه برداشت و رفت توی کوچه.
…
چند ماه بعد یک روز صبح که از خواب بیدار شد، گفت: دیشب خواب همقطارهایم را دیدم.
مادرم گفت: خیر است آقاجون.
آقاجان گفت: حبیبالله هی میآید به خوابم. میگوید بیا برویم. هی میگوید آمدهام تو را با خودم ببرم.
آقام گفت: باید یک چیزی خیرات کنیم.
حبیبالله همقطاریاش بوده. هیچکس او را نمیشناسد. حتی آقام. اما آقاجان همیشه از او حرف میزد.
آقاجان چند وقتی از خانه بیرون نرفت. گاهی همانطور که توی رختخواب دراز کشیده بود، داد میکشید: هان؟ پس کجایی حبیبالله؟
آقام و مادرم وحشتزده میدویدند بالای سرش میگفتند: چیزی شده؟ چیزی میخواید آقاجان؟
آقاجان میگفت: هی حبیبالله صدایم میکند.
مادرم گریه میکرد.
از این صدای حبیبالله چند هفتهای گذشت. تا آن شب. شب یلدا بود. همه جمع شده بودند خانه ما. چند روزی بود آقاجان با حبیبالله بلند بلند حرف میزد. همه دور کرسی نشسته بودیم و تخمه میشکستیم و انارهایی را که عمه بلقیس از اراک آورده بود، میخوردیم که آقاجان صدا زد.
اول مادرم رفت سراغش که یکهو با چشمهای خیس بیرون دوید. گفت آقاجان میخواد با بچههاش حرف بزند.
عمه بلقیس زد توی سرش. بابام کاسه انار را گذاشت روی کرسی، بلند شد. من و آبجی دویدیم توی اتاق. آقاجان توی جایش دراز کشیده بود. همه دورش جمع شدیم.
آقاجان گفت: «گمان میکنم وقتش رسیده باشد.» صداش یکجوری بود که همه را میترساند.
عمه بلقیس برایش گریه کرد.
آقام گفت: «این حرفها چیه آقاجان. وقتش رسیده یعنی چه.»
آقاجان گفت: «وقت شام. نمیخواین شام بیارید.»
عمه بلقیس اشکش را پاک کرد. گفت چشم آقاجان، الهی قربونت برم، الان میارم براتون.
بعد رفت توی آشپزخانه برای آقاجان یک بشقاب پر پلو و ماهی کشید، براش برد. بعد از توی اتاق داد زد: یک ماءالشعیر لیمویی هم براش بیارید. آبجی دوید توی آشپزخانه.
همه برگشتند کنار کرسی.
حالا چند سالی از آن شب میگذرد. فردا شب یلداست. به قول آقاجان امشب دوباره وقتش است. همه فامیل جمع میشوند خانه ما. اما جای خیلیها خالی است. عمه بلقیس دو سال قبل مرد. عمو کاظم و زن دایی حسین هم پارسال مردند.
آقاجان دو هفتهای است از جایش هم بلند نمیشود. عینک ته استکانیاش را میزند و کتاب میخواند. صبح که خواب بود، کتابش را برداشتم و دیدم. افسانه سیزیف را میخواند.
آقاجان میگوید همهاش صدای حبیبالله را میشنود، میگوید دیگر وقت رفتن است.