وقتتان را بدهید دست کارمندان دانشگاه تا بکشند
غزل محمدی
سال آخر کارشناسیتان است. دو کلاسی که در برنامه ورودی شما ارائه دادهاند، همزمان هستند. درست در سال آخر کارشناسی مسئولان هوشمند دانشگاه تصمیم گرفتهاند برای درسهایتان پیشنیاز بگذارند، به صورتی که نتوانید درس مدنظرتان را در صورتی که درس دیگری را نگذرانده باشید، بردارید و آن درسی که وابسته به گذراندن درس دیگری است، برای ورودی شما ارائه شده است و نمیتوانید آن درس را بردارید. اگر این ترم به تعدادی که باید واحد برندارید، ۹ ترمه خواهید شد، آن هم تنها با چهار واحد ناقابل! یعنی اگر دانشکده ادا و اصول درنیاورد و بگذارد بدون پیشنیازهایی که از ترم یک نداشتهاید و تازه در ترم هفت برای شما تصویب کرده واحد مورد نظرتان را بردارید، به موقع فارغالتحصیل خواهید شد، اما چنین اجازهای ندارید و با وجود اینکه واحد جلوی چشمتان است و دقتان میدهد، اجازه برداشتنش را ندارید، چون پیشنیازش را نگذراندهاید.
شما کار میکنید. درست است که دانشجوی سال آخرید و کنکور دارید و باید واحدهای سال آخرتان را بگذرانید و زبان بخوانید و… اما کار میکنید. شما از خوششانسهای عالمید، چون مثل محمد، همکلاسیتان در مترو قهوه نمیفروشید، بلکه شغلتان تا حدی به رشتهتان مربوطتر است و در یک مدرسه ابتدایی انشا تدریس میکنید. شما باید درستان را امسال تمام کنید، وگرنه امکان کنکور دادن ندارید و یک سال علاف میشوید و به سنوات میخورید و باید هزینهای هم بابت تحصیلتان پرداخت کنید. خیلی رک و پوستکنده به خون مسئولانی که باعث و بانی این اتفاقاند، تشنهاید. کسانی که بهراحتی نمیگذارند شما درسی را که برایتان ارائه شده است، بهموقع بردارید. اتفاقا یک درس دیگر هم برایتان با یک استاد افتضاح ارائه شده است. میدانید چطور استادی؟ استادی که دکترای افتخاری دارد و تا ارشد اصلا رشتهاش هیچ ربطی به رشتهای که در حال حاضر تدریس میکند، نداشته است. اتفاقا سه سال پیش یکی از دانشجوها در اعتراض به اینکه دانشکده با این استاد بیسواد درسی ارائه ندهد و واحدهای درسی دانشجویان را حرام نکند، نامهای نوشته بود و بچهها امضا کرده بودند و او زمانی که در راه رسیدن به اتاق مدیرگروه برای دادن نامه به استاد بود، استاد مورد نظر گیرش انداخته بود و سرش را به کمد کوبانده بود. هیچکس با این استاد کلاس برنمیدارد و معمولا چون کلاسهایش به حد نصاب نمیرسد، کلاسهایش تشکیل نمیشود. مدیر گروه هم خوب میداند برای این موضوع چه تدبیری بیندیشد. او کلاسهای این استاد را برای دو گروه از دانشجویان تشکیل میدهد. یکی برای دانشجویان ترم یک که خودشان حق انتخاب واحد ندارند و دانشکده برایشان انتخاب واحد میکند که با این کار گندی به غایت به دیدگاه دانشجوی ترم یکی نسبت به رشته و دانشگاه در بدو ورود میخورد. گروه دیگر دانشجویان ترم آخری هستند که مجبورند هر واحدی را که ارائه میشود، بردارند تا درسشان بهموقع تمام شود. برای آنها هم همینطور است. کلاسِ استادِ افتضاح را بدون کلاس موازی ارائه میدهند. حالا دانشجو مانده است آن وسط که چه گلی به سرش بگیرد. با این وضع ارائه واحدها که در تمام طول هفته در ساعات گوناگون پخششان کردهاند و شغل و آه…
دانشجو برگهای برمیدارد و مینویسد: به نام خدا
جناب آقای دکتر بییییب، استاد گرامی
از شما خواهش میکنم با مهمان شدن بنده در فلان دانشکده فلان دانشگاه موافقت نمایید.
حالا میافتید به دنبال امضا گرفتن از مدیر گروه که رضایت بدهد شما در دانشکده دیگری مهمان شوید. اولش از بالای عینکش نگاهی میاندازد و بعد میگوید: نع.
شرایط را که توضیح میدهید، معتقد است هیچ دانشگاهی بهتر از اینجا نمیشود و لزومی نمیبیند شما برای برداشتن درستان به جای دیگری بروید. اصرار میکنید و ناله. برگه را با غیظ امضا میکند. برگه را میبرید آموزش دانشکده تا درخواست بفرستند به دانشکده مذکور. هفته بعد میروید نامه درخواستتان را میگیرید و راهی دانشگاه مذکور میشوید. زنی که پشت میز آموزش نشسته است، هنوز جمله از دهانتان بیرون نیامده است که میگوید: «نه خانوم، امسال مهمان نمیپذیریم.» میگویید که ترم آخرید و مجبورید و واحدی که میخواهید، در این نیم سال در دانشکده آنها ارائه شده است.
- نه خانوم، دست من نیست که. از بالا گفتن قبول نکنیم.
دوباره میآیید دهانتان را باز کنید که از شما میخواهد بیشتر از این حرف نزنید و از اتاقش بیرون بروید و وقتش را نگیرید. به سمت اتاق مدیر گروه راه میافتید. مدیر گروه مهربانتر است. شرایط را که توضیح میدهید، میگوید امکان مهمان شدنتان وجود دارد. میپرسد با رئیس آموزش که کلکل نکردهاید؟ میگویید نه، ولی اصرار کردم. میگوید که اشتباه کردهاید، چون ممکن است او لج کند. نامهای برای رئیس آموزش مینویسد و از او خواهش میکند با مهمان شدن شما موافقت کند. از پنج طبقه پایین میروید و حرصتان درمیآید که در تمام دوران کنکورتان وحشت داشتید که نکند در این دانشگاه قبول شوید و حالا برای دو واحد ناقابل اینطور سر میدواندتان. نامه را که به رئیس آموزش نشان میدهید، میگوید: «نه خیر، مدیر گروه خبر ندارن. ما این ترم مهمان نمیگیریم.»
اصرار میکنید. میگوید: «اصلا من نمیدونم. برو ساختمان مرکزی دانشگاهمون که تو دهکده المپیکه، اگه اونا قبول کردن، بعد بیا اینجا.»
بلند میشوی میروی دهکده. خانمی که باید به تو شماره دانشجویی بدهد، عجلهدانش پر است. سه تا فرم به تو میدهد و تو قرقیوار پر میکنی. او میخواهد برود جلسه اولیا مربیان مدرسه پسرش. همکارهایش مدام میگویند آخر ما که کار تو را بلد نیستیم، کجا پاشدی داری میروی. قول میدهد تا چهار ساعت دیگر برگردد. مینشینی. نشستن فایده ندارد. این را بعد از دو ساعت یه تِک علاف شدن میفهمی. از این اتاق به آن اتاق میروی و پاست میدهند و کاری از پیش نمیرود. درنهایت میگویند خانم فلانی که رفته مدرسه پسرش مسئول است و عجالتا شماره دانشجوییای را که دادهاند، بگیر و ببر دانشکده مورد نظر تا کارت راه بیفتد. سوار اتوبوس میشوی و هِلِک و هِلِک راه میافتی بروی سعادتآباد. وقتی میرسی، مسئول آموزش شماره دانشجوییات را در سیستم میزند و میبیند شماره فعال نشده. با خوشحالی پیروزمندانهای نیشخندی تحویلت میدهد و میگوید اینکه فعال نشده. من میدونستم دانشجوی مهمان نمیگیرن. توضیح میدهی که موافقت کردهاند و از مخالفت حرفی نزدهاند و شمارهات را جلوی خودت فعال کردهاند. مسئول آموزش همچون دیواری با تو برخورد میکند و از کنارت رد میشود. نمیفهمی چرا با وجود موافقت مدیر گروه و مسئولان ساختمان مرکزی او انقدر با راه نیفتادن کار تو کیفور میشود و هیچ جوره حاضر نیست کارت را راه بیندازد. دیگر ساعت سه عصر است و وقت اداری امروز تمام شده. باید بگذاری فردا بقیهاش را پیگیری کنی. بروی ساختمان مرکزی و بپرسی آخر چرا شماره دانشجویی مرا فعال نکردید. آنها هم مثل دیوار سرد و کر وکوری که حتی اگر بتوانند با درست نکردن کارت حال میکنند، حرفت را گوش ندهند و تو بروی و بیایی و بروی و بیایی و چهار ساعت چهار ساعت علاف شوی و از ترس ۹ ترمه شدن آن هم به خاطر دو واحد ناقابل عرق بریزی و فشار بکشی و یاد حرف پدر بیفتی که میگفت کار اداری در ایران آدم را پیر میکند. توی دلت میگویی کارمندِ ناجوانمرد، توی دلت رحم داری؟ نداری به خدا.