تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۹/۱۰ - ۰۷:۱۲ | کد خبر : 6950

معضل ماشین لباس‌شویی!

چند کلامی از زندگی مشقت‌آمیز در خوابگاه دانشجویی مازیار درخشانی نمی‌دونم کدوم‌یک از شماها تجربه زندگی کردن تو خوابگاه یا آسایشگاه را داشته باشید. درهرحال نمی‌تونم بگم چیزی را از دست ندادید. به‌هرحال آدم از سنگ هم می‌تونه چیز یاد بگیره. توی خوابگاه یا هیچ چیزی نیست، یا اگر هم باشه، مشترک مال همه است. […]

چند کلامی از زندگی مشقت‌آمیز در خوابگاه دانشجویی

مازیار درخشانی

نمی‌دونم کدوم‌یک از شماها تجربه زندگی کردن تو خوابگاه یا آسایشگاه را داشته باشید. درهرحال نمی‌تونم بگم چیزی را از دست ندادید. به‌هرحال آدم از سنگ هم می‌تونه چیز یاد بگیره. توی خوابگاه یا هیچ چیزی نیست، یا اگر هم باشه، مشترک مال همه است. مثلا آشپزخونه. توی هر طبقه‌ای یه آشپزخونه است و توی هر آشپزخونه یه گاز و روی هر گاز سه تا شعله. هر طبقه‌اش پنج تا اتاق داره. و توی هر اتاق بین چهار تا شش نفر دانشجو زندگی می‌کنه و هر دانشجو برای خودش یک قابلمه داره. و همین‌طور توی هر طبقه یک مودم اینترنت هست که بین ۲۰ تا ۲۵ نفر دانشجو قراره بهش وصل بشن. سرعتش یه چیزی در حد دایل‌آپه. یه کم کمتر. ۱۰ تا حمام هم در طبقه زیرزمینه که فقط از دو تاش آب داغ می‌آید و تعداد دانشجوهای کل ساختمان نزدیک ۱۰۰ تا ۱۲۰ نفره. بهترین زمان برای دوش گرفتن بین چهار تا شش صبحه. خلاصه طبق گزارش‌های سازمان ملل این‌جا بعد از نروژ و فنلاند از بالاترین شرایط رفاهی برای زندگی بهره‌منده و هم‌چنین بعد از هلند و مکزیک با بیشترین استعمال دخانیات و انواع دراگ‌ها در رتبه سوم قرار داره. البته بی‌انصافی نکنم، ما این‌جا یک ماشین لباس‌شویی هم داریم که برای استفاده از اون گاهی باید ساعت‌های متمادی در صف بمونیم. این‌جا کار از زنبیل گذشته؛ ما لگن می‌ذاریم.
داستان دقیقا از همین‌جا شروع می‌شه. ماشین لباس‌شویی. اتاقی که ماشین توشه، با حمام‌ها تو یک طبقه است. خب قاعدتا خیلی از بچه‌ها ترجیح می‌دن لباس‌هاشون رو خودشون بشورن تا این‌که بندازن توی ماشینی که قبلش لباس‌های یکی دیگه توش بوده. اما خب من با وجود تمامی وسواس‌هایی که دارم، خودم رو این‌جوری توجیه کردم که آب جوشی که داخل ماشین هست، تمومی کثیفی‌ها رو از بین می‌بره. می‌دونم فقط برای توجیه خودمه. لباس‌های چرک را جمع می‌کردم و قبل از رفتن به حمام می‌نداختم تو لباس‌شویی. به همین راحتی‌ها هم نبود. یه بار باید می‌اومدی ببینی خالیه یا نه. بعد می‌دیدی تایمرش زده یک ساعت دیگه. برمی‌گشتی دوباره یک ساعت بعد سر می‌زدی. اگه خالی بود، می‌دویدی بالا تا لباس‌هات رو بیاری. بعد دقیقا تو همون زمانی که تو داشتی می‌رفتی بالا تا لباس‌هات رو بیاری پایین و بذاری توی ماشین، یکی دیگه می‌اومد پایین و همون کارو می‌کرد. پس باید دوباره یک ساعت صبر می‌کردی تا خالی بشه و بعد دوباره سر می‌زدی. این‌بار، هم خالی بود، هم لباس‌هات رو با خودت آورده بودی، اما ای داد، پودر بالاست. تازه بعضی از بچه‌ها می‌ذاشتن رو دور کند. یه چیزی نزدیک دو ساعت و نیم. بعضی‌ها هم که کلا هر چیزی رو که نیاز به شستن داشت، می‌تپوندن اون تو. همین هم‌اتاقی خودم سجاد یک بار قاشق چنگال ناهارش رو هم پیچید لا حوله و شاید باورتون نشه، تو مخزن مواد شوینده به جای نرم‌کننده مایع ظرف‌شویی ریخت. بعضی وقت‌ها هم حین شست‌وشو یک آدم وحشی دور از تمدن می‌اومد ماشین رو خاموش می‌کرد و لباس‌هات رو با یک من کف بیرون می‌کشید و لباس‌های خودش رو داخل می‌کرد، که به نظرم این از همه چیز بدتر بود. خلاصه بعضی وقت‌ها کار ممکن بود چند روز طول بکشه.
من هر وقت می‌خواستم دوش بگیرم، لباس‌هام رو با خودم می‌بردم که بشورم. تو یک دستم ساک و وسایل حمام و تو اون یکی لگن و لباس‌های چرک و پرسیل ۶ آنزیم. لباس‌ها رو می‌ریختم داخل و چون می‌خواستم بلافاصله بعدش دوش بگیرم، تی‌شرت و شلوارکم رو هم درمی‌آوردم. این‌طوری دیگه هیچ لباس کثیفی نداشتم. می‌خواستم همه چیز تمیز بشه. چون معلوم نبود دفعه بعد باید چند هفته صبر کنم تا نوبتم بشه. اما این کارم یک مشکل اساسی داشت. لباس زیرم هنوز پام بود و اینو نمی‌شد کاریش کرد. یا باید با دست می‌شستم، یا می‌کندم. و اگه می‌کندم، باید فاصله بین اتاق لباس‌شویی تا حمام رو لخت مادرزاد می‌رفتم که این کار خیلی خطرناکی بود، چون هر لحظه ممکن بود یکی از اون ۱۲۵ نفر ساکن خوابگاه از اون مسیر رد بشن و لختت رو ببینن. جدا از اون اتاق مسئول خوابگاه هم دقیقا روبه‌روی اتاق لباس‌شویی بود. یعنی تنها اتاقی که تو زیرزمین بود، همون اتاق بود. ولی خب از یه طرفی هم اصلا حال و حوصله شستن با دست رو نداشتم. لباس زیر را کندم. اوایل یه کم استرس داشتم، اما بعد به قدری تو این کار ماهر و زبردست شده بودم که در عرض سه ثانیه لباس زیر را درمی‌آوردم، می‌نداختم تو ماشین، مخزن را پودر می‌کردم، تنظیمات را تنظیم می‌کردم و بعد یک نگاه به چپ یک نگاه به راست، می‌دویدم سمت راهروی حمام‌ها. البته بعدا به این نتیجه رسیدم که اگه اول پودر را می‌ریختم، می‌تونستم خیلی زودتر کار را تموم کنم.
یک روز بعد از این‌که ماشین روشن شد و من آماده فرار بودم، یک‌دفعه صدای باز شدن در اتاق اومد. آقای برقی مسئول خوابگاهمون بود. دقیقا مثل موقع‌هایی بود که هم‌زمان زنگ در خونه و زنگ تلفن به صدا درمی‌اومد و بابات هم صدات می‌کرد؛ گیج شده بودم. فقط یک لحظه فهمیدم باید برم پشت دستگاه. دویدم اون پشت و نشستم. فقط گردنم بیرون بود. وانمود کردم دارم یه کاری می‌کنم. از اتاق بیرون اومد و یه نگاهی به داخل انداخت. بعد مثل این‌که تو دل خودش گفته باشه این کودن این‌جا چی کار می‌کنه، رفت. واقعا به‌خیر گذشت.
دیگه برای خودم استادی شده بودم. نزدیک‌های ۱۶ آذر، روز دانشجو، بود. پیش خودم گفتم شاید حالا که حال‌وهوای روز دانشجوئه، زمان خوبی باشه که به مسئولین خوابگاه تلفن کنم و از مشکلات و وضع بد خوابگاه انتقاد کنم تا بلکه تو این روزها برای رودر‌بایستی خودشون هم که شده، برای بهبود اوضاع خوابگاه ما یه کاری بکنن. اون روز بعد از زنگی که زدم، احساس کردم خیلی کار مهمی انجام دادم. دیدین بعضی وقت‌ها از خودتون خیلی راضی هستین؟
دوشنبه بود، ۱۶ آذر. نزدیک‌های ساعت ۱۰ صبح. لباس‌های کثیف رو برداشتم و همین‌طور ساک حمامم رو. اول رفتم تو اتاق لباس‌شویی. مثل همیشه لباس‌ها رو ریختم، بعد پودر و نرم‌کننده، بعد هم تنظیمات و در آخر لباس زیر رو درآوردم. در رو بستم و به چهارچوب در رسیدم. درست لحظه‌ای که آماده فرار بودم، از بالای پله‌ها صدا اومد. چند ثانیه صبر کردم، گفتم شاید می‌خوان برن بالا. اما صدا نزدیک شد. سرم رو بیرون آوردم. رئیس کل خوابگاه‌ها تو پاگرد ایستاده بود. یکی زدم توی سرم. باز صدا اومد. «بریم آقا یک، دو، سه حرکت.» خبرنگار و فیلم‌بردار هم همراهش اومده بودن. یکی دیگه هم زدم تو سرم. خبرنگار: خب به مناسبت روز دانشجو برای رسیدگی به امور دانشجویان و مشکلاتشون بنا به درخواست خود دانشجویان عزیز امروز سر زدیم به یکی از خوابگاه‌های سطح شهر. رئیس کل به اضافه یک تصویربردار و یک خبرنگار کمتر از ۱۰ متر با من لخت فاصله داشتن. یک نگاه انداختم به داخل ماشین گفتم جهنم خاموشش می‌کنم و می‌پوشم، اما لعنتی کف کرده بود. صدای پایین اومدنشون از پله‌ها قوی‌تر می‌شد. افتاده بودم گوشه رینگ. وای خدای من. هی تصویر اون دوربین فیلم‌برداریش می‌اومد جلوی چشمم. صدای خبرنگار اومد: «خب ابتدا می‌ریم طبقه پایین قسمتی که حمام‌ها و اتاق لباس‌شویی هست. ببینید که چقدر این‌جا تمیزه.» دویدم رفتم همون‌جایی که یک دفعه دیگه هم رفته بودم. نشستم پشت ماشین و وانمود کردم دارم یه کاری می‌کنم. وارد شدن. رئیس وسط، خبرنگار کنار رئیس و فیلم‌بردار یه کم جلوتر.
از بیرون که می‌اومدی، من فقط گردنم پیدا بود. بقیه بدنم پشت ماشین پنهان شده بود. خودم رو مشغول ور رفتن به پشت ماشین کردم. رئیس گفت: سلام آقا. و بعد بیرون ایستاد تا خبرنگار و تصویربردار گزارششون رو تهیه کنن.
خبرنگار با اون صدای نکره و منزجرکننده‌اش انگار که داری بیست و سی گوش می‌دی و با همون لحنی که نفرات برتر کنکور رو اعلام می‌کنن، گفت: سلااااام دانشجو روزت مبارک. تو دلم گفتم سلام و درد. روز عمه‌ات مبارک مرتیکه حمال پاچه‌خار. سرم را زیر انداختم و انگار که خیلی مشغول کار هستم، گفتم سلام. بعد گفت: آقا اون پشت چی کار می‌کنی؟ بالاخره اون سوال کوفتی رو پرسید. می‌دونستم که بعد از اون سوال گورش رو گم می‌کنه می‌ره. سرخ شده بودم و پیشونیم خیس شده بود. گفتم: خرابه، پیچش خرابه، دارم سفت می‌کنم. دقیقا تا حرفم تموم شد، فیلم‌بردار مثل این‌که ذوق هنریش گل کرده باشه، اومد جلو و دوربینش رو به پشت لباس‌شویی آورد تا از پیچ خراب فیلم بگیره و مشکلات دانشجویان رو منعکس کنه…




این تخت‌های بااصالت…


فرزانه قاطعی
تمام مزیت تخت‌های زهواردررفته و ناراحت خوابگاه نسبت به تخت‌های گرم و نرم انحصاریِ خودتان به اصالتشان است!
تخت‌های خوابگاه‌ها، همگی بااصالت و با رگ و ریشه هستند و پر از داستان. یعنی وقتی شبی از این پهلو به آن پهلو شدی و سرشماری گوسفندها را هم به انجام رساندی و خواب به چشمانت نیامد، می‌توانی به این فکر کنی که زن میان‌سالی که امروز با عجله و بی‌حوصله از کنارش می‌گذشتی و تنه‌ات به تنه‌اش خورد، ۲۰ سال قبل روی همین تخت خُرخُر کرده، رویا دیده، از وحشتِ هیولاهای ذهنی‌اش جیغ خفه‌ای کشیده و از خواب پریده.
یا آن دختر خوش‌شانسی که تخت را زمانی بهش داده‌اند که میله‌های سبز لجنی‌اش زنگ نزده بوده و تخته‌اش شب‌ها تا صبح سمفونیِ قیژ قیژ سر نمی‌داده. چند نفر روی این تخت از ذوقِ دیداری که فردا قرار بوده برسد، بی‌خوابی کشیده‌اند و با لبخند به سقفِ سیاه بالای سرشان زل زده‌اند؟… اشک‌های یواشکی چند نفر از ملافه و بالش و پتو و تشک گذشته و توی دل و جانِ تخت ته‌نشین شده؟ چند نفر از ترس بیدار شدن دیگران از روی این تخت با دخترِ تخت کناری پچ‌پچ‌کنان رازهایشان را برملا کرده و ریز ریز خندیده‌اند….چند نفر صبح‌های زود التماس فقط پنج دقیقه بیشتر ماندن در آغوش این تخت را کرده‌اند؟
حالا شاید یکی از این دخترها روی تخت خانه خودش، روی تختی غمگین و داغ‌دیده در خانه سالمندان، روی تخت‌های سرد و پیشرفته و بی‌احساسِ بیمارستان خوابیده باشد.
شاید اصلا دیگر نیازی هم به تخت نداشته با‌شد برای خوابیدن…


اندر مصایب خوابگاه
یک دانشجوی سال آخری


مرضیه فائزی
بزرگ‌ترین مصیبت ما جماعت خوابگاهی اسباب‌کشی‌های مکرر و طاقت‌فرساست. این مراسم سالی دو بار برگزار می‌شود. می‌پرسید چرا؟ چون تابستان خوابگاه تعطیل می‌شود و آخر هر سال تحصیلی باید تمام وسایل یک سال زندگی را روی کولمان گذاشته و به شهرستان برگردیم و با رسیدن بوی ماه مهر دوباره همه را جمع کرده و به این‌جا بیاوریم. هر سال روز ۳۱ شهریور نیمه‌های شب خود را به تهران رسانده و تا هشت صبح پشت در اصلی خوابگاه خیمه می‌زنیم تا به محض این‌که در باز شد، به سوی ساختمان و اتاق مورد نظر شبیخون زده و تخت پایین را بگیریم. درست چیزی شبیه به صندلی‌بازی!
اما ساعت هشت که می‌رسد، سیل جمعیت پشت در به هم فشار می‌آورند و در این اوضاع شیرتوشیر مسئول خوابگاه می‌گوید که تا کارت‌های تک‌تکتان را نبینم و روی برگه‌ها نامتان را پیدا نکنم، نمی‌گذارم به داخل بروید. خلاصه پس از مدتی درگیری و کشمکش، خانم کوتاه آمده و سیل دانشجوها به داخل سرازیر شده و پس از ۱۰ باری رفت‌وآمد، چمدان‌ها و جعبه‌ها و تشک و پتو را به داخل برده و اتاق را تمیز کرده و می‌چینیم. پدرها و برادرها هم که حق ورود به محوطه‌ خوابگاه و کمک‌رسانی در امر حمل‌ونقل را ندارند و خود بنده در یکی از این اسباب‌کشی‌ها به کمردرد سختی مبتلا شده و یک هفته در رختخواب به سر بردم.
یعنی نمی‌شد از اول، چهار ساختمان یکسان برای دانشجوهای چهار سال بسازند تا ما مجبور نباشیم هر سال دو بار اسباب‌کشی کنیم، آن هم یکه و تنها؟!
خب چنان‌که می‌دانید، این‌جا همه چیز بر مبنای هر چه بیشتر عذاب دادن افراد است و حتما باید به گونه‌ای موجبات سختی و آزار شخص را فراهم کرد.
اما مصیبت واقعی وقتی شروع می‌شود که تو هشت صبح کلاس داری و خوابگاه هم که آخر دنیاست و یک ساعت تا دانشگاه راه است و تو ناگزیری صبح زود بیدار شوی، پس باید شب زود بخوابی، اما هم‌اتاقی‌ها این نظر را ندارند، بعضی هم‌اتاقی‌ها عصر که برمی‌گردند، یعنی دم غروب می‌خوابند و شب‌ها بیدارند و تا صبح گوشی به دست می‌خندند.
چهار یا پنج نفر آدم در اتاقی ۹ متری باید با هم بسازند دیگر؛ یکی بلند حرف می‌زند، یکی مو سشوار می‌کند، یکی مهمان می‌آورد، یکی ممکن است به بهداشت و نظافت اعتقادی نداشته باشد، یکی هنوز نمی‌داند هندزفری چیست و…
این هم که ساعتی تنهایی و سکوت و آرامش در روز برای سلامت روان لازم است، لابد لازم نیست دیگر.
و اما ساعت ورود و خروج: شما اگر ۹:۳۰ تا ۱۰:۳۰ شب به خوابگاه برگردی، باید فرم تاخیر را پر کنی و بنویسی کجا تشریف داشته‌ای. اگر بعد از ۱۰:۳۰ برسی که باید تعهد بدهی. از بچه‌ها شنیدم و خودم ندیدم که به صورت رندوم از این فرم‌ها بیرون می‌کشند و به خانواده‌ها زنگ می‌زنند که فلان و… می‌پرسید چرا؟ ساده است، چون ما دختریم و چه جرمی از این بدتر؟!
خلاصه اگر شما شب کارت طول بکشد و خیلی دیر برسی، ممکن است ترجیح بدهی که به خوابگاه برنگردی، چون نیامدن تعهد ندارد، ولی دیرآمدن چرا!
از غذای خوابگاه هم بهتر است چیزی ننویسم و قضیه را مسکوت می‌گذارم که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل…



برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟