به مناسبت سالمرگ خوزه مارتی و زادروز آلبرشت دورر
شکیب شیخی
نوزدهم ماه می ۱۸۹۵ است. هنوز شش ماه نشده است که رهبر انقلابی کوبا، خوزه مارتی، به کشور خود بازگشته. نوار جنوبی این کشور در نزدیکی شهر پالما سوریانو شاهد درگیری نیروهای وفادار به اسپانیاییها و شورشیان کوباست. نوزدهم ماه می ۱۸۹۵ است و در نبردی که امروز همه ما آن را با عنوان «نبرد دوس ریوس» میشناسیم، خوزه مارتی کشته میشود.
نیروهای شورشی حتی نمیتوانند جسد او را پس بگیرند و این جسد توسط قاتلان او دفن میشود؛ قاتلانی که سر در خدمتگزاری اسپانیای امپریالیست دارند. مدتها بعد است که این بدن توسط نیروهای انقلابی کوبا بازیابی و در محل مناسب دفن میشود، اما مسئله مرگ مارتی از چندین سال پیشتر ذهن شخصی دیگر را نیز به خود مشغول کرده بود.
برای رسیدن به مرکز این داستان باید برگردیم به بیستویکم می ۱۵۲۷، یعنی تولد ۵۶ سالگی آلبرشت دورر، نقاش شهیر نورمبرگی که امروز نامش در ردیف بزرگانی چون لئوناردو، رامبراند، بروگل و کاراواجیو برای ما تعریفی است از آنچه «تاریخ» مینامیم.
تولد ۵۶ سالگی دورر، آخرین تولد او در این جهان بود و او یک ماه پیش از اینکه ۵۷ ساله شود، از این دنیا رفت. پس شاید لازم میدید که در همین آخرین تولدش طرحی ماندگار از مبارزی جاودانه در جایی ثبت کند و برای این کار نیازمند مشورت دوستان ایتالیایی و باتجربهاش بود. کدام دوستان ایتالیایی؟ داوینچی، رافائل جوان و جیوانی بلینی سالخورده. چرا با تجربه؟ چون همه آنها در آن زمان مُرده بودند و دورر تنها باقیمانده آنها بود. پس قلم و کاغذ خود را برداشت و شرح سه طرحی را که مشابه طرحهای قبلیاش بودند، نوشت و در مقابل سه صندلی خالی مستقر در اطراف میز تولدش گذاشت و منتظر پاسخ ماند.
جاودانگی
حدود ۳۵ سال پیش «ستایش پادشاهان» را کشیدم. میآمدند یکییکی و زانو میزدند و او در جایش آرام نشسته بود. مارتی هم شاید دیگر در جایش آرام نشسته باشد و چندین دهه و سده بعد در برابرش زانو بزنند. از دو روز قبل که خبردار شدم خوزه مارتی ۳۶۸ سال دیگر درخواهد گذشت، مدام از خود میپرسم «آیا جایی از تاریخ در برابر او زانو میزنند؟»
پاسخ این پرسش برای خودم روشن است و مطمئنم که این ایستادگی و مقاومت روزی مردم کوبا را از شر اسپانیاییها رها خواهد کرد. مارتی از یک «ایالات متحده»ای هم زیاد سخن میگفت و پیشبینی میکرد که آنها هم بدل به تهدیدی شوند برای استقلال کشور و آزادی مردمش؛ نمیدانم این «ایالات متحده» کجاست و هرچه حافظهام را فشار میدهم، چیزی از گوشهای بیرون نمیجهد. اما از اسپانیا مطمئنم و اطمینان دارم که کوباییها به استقلال خود خواهند رسید.
او را روی سنگی سفید خواهم کشید. برهنه دراز کشیده و دستهای نحیفش بیجان از دو سوی این سنگ آویزاناند. پیکرش همچون فانوسی خواهد بود که در میان تاریکی مرزی از روشنایی پدید میآورد. با آنکه دستها و پاهایش چون مردگان بیزور و استقامت از حالت حیات خارج شدهاند، چشمانش باز است. آری چشمهایش را باز خواهم گذاشت که خیره به آسمان نگاه میکنند و رد ستارههایی را میزنند که حتی در روشنایی روز هم چیزی از درخشش آنها کم نمیشود.
قطرهای اشک! آری قطرهای اشک از گوشه چشم راستش خارج شده و راه شقیقه فرورفته و تکیده را طی میکند تا به بالای گوشش برسد. خودش میداند این اشک برای چیست و مسلما نقش که به انتها رسید، برای ما و آیندهها هم خواهد گفت. این سنگ در کجاست؟ در میان جنگلهایی سختسبز که روزی مبارزانی از آن فرود خواهند آمد، یا در کنار ساحلی دلپذیر بر نواری ستمزده که دورتادور کوبا کشیدهاند؟
او را بر خاکی سرخ خواهم گذاشت که به ساحلی خونگرفته مانَد و هنگامی که آیندگان به دست و پایش افتادهاند، در انتهایی دور -که برای ترسیمش شاید مجبور به خروج از سطح محدود نقاشیام شوم- افقی از سبز و سیاه و اخرایی ثبت میکنم که برایمان نویدبخش شبی در کوه و جنگل باشد.
نبردگاه
کلیسای سنتجان را بهخاطر دارید که با آبرنگ بر کاغذ آورده بودم؟ دو چیز را از آن میخواهم برای «نبردگاه»؛ رنگ سرخ و شهری که به حاشیه گریزان است.
ساختمانها را ما میساختیم و آنها هم مانند هر آنچیز دیگری که به درازای تاریخ بر سطح زمین انبار کرده بودیم، از چهره خشونتبارمان گریزان میشوند. شهری میخواهم که بناهایش مانند انسانی که گرفتار پرتگاهی مهیب شده و به پهلو حرکت میکند، نازک و رقیق باشند، گویی بر این تمرکز دارند که از چیزی آسیب نبینند، مانند همان انسانی که نمیخواست دره پرتاب شود.
ساختمانها در فرارند از زخم سنگ و چوب و فلز ما؛ مایی که خودمان بنایشان کردیم. میدانم که در «دوس ریوس» ساختمانی نبوده، اما همین که به گوشمان میرسید وفاداران اسپانیایی در آنجا چه کردهاند، ساختمانها را هم فراری میدهد و این تنها از شجاعت او بود که نگریخت و در آن میان ماند.
شاید هم ساختمانی نکشم و به جایش درختانی گریزان از میدانی وسیع بیاورم که گویی به حاشیهای پناه میبرند. با اینهمه رنگ خون تمام تصویر را باید در خود فرو برده باشد. خون یا غروب. غروبی که در آن خورشید در نبرد با تاریکی پس میرود و باید به انتظار طلوع مجددش بنشینیم.
در میانه هم انبوهی از ستمکاران خواهم کشید که او را به محاصره درآوردهاند و او تسلیم نمیشود. تنها نخواهم گذاشتش، گرچه شاید تنهایی شکوه قهرمانانهای به این پیکار دهد، اما جفایی عظیم در حق یاران وفاداری است که برآورنده امواج سهمگین توفانهای تاریخی خواهند بود. دو یار پشت به پشت او و یکدیگر از سه جهت چشمدرچشم دشمنی قرار میگیرند که هر لحظه عرصه را بر آنها تنگتر میکند.
میماند زمینه اصلی. این محیط گسترده که در میانه قرار دارد، چیست؟ یک تکهزمین بایر و طبیعی؟ آوردگاهی ژرف که پیکارجویان را به گلادیاتورها شبیه سازد؟ خیر! هیچیک از اینها! یک زمین نیشکر است که دیگر کشاورزان در آن مشغول به کار نیستند و شاید از قاب رفتهاند تا روزگاری دیگر در جایی دیگر سربرآورند.
چهره مبارز در جوانی
۲۰ساله که بودم، چهره خود را با قلم بر روی کاغذ آوردم. مورتی قطعا به اندازه من در آن سنین مغموم نبوده و نباید سرش را از سر کلافگی با کف دست پنهان کرده باشد. چهرهای آراسته دارد و بر صورتش تنها سبیل نازکی که بر پشت لبهایش روییده، قرار دارد.
در ادامه اینها باید چشمهایی کشیده از او تصویر کنم که گویی از همان جوانی به جای گوشهگیری متداول جوانها یا حتی عیاشی و بیبندوباری که شاید در تناسب آن سنین باشد، همچون اندیشمندی سالخورده و سردوگرم چشیده و سیاهوسپید دیده بر نقطهای متمرکز شده است.
بالاتر از چشمها پیشانی بلندی از او خواهم کشید که طرح مصوری از بلندی فکرش برای ماست و در این پیشانی خطوطی قرار خواهم داد که به موازات ابروها در میانه به هم فرو میروند؛ گویی که خشمگین است از چیزی که به آن خیره شده. شاید به روزگار سرزمینش نگاه میکند و آن خطوط اینچنین در هم میروند، شاید هم با من و ما و شما سخنی در میان دارد و بیمناک است که کور و کرتر از آن باشیم که پیامش را دریافت کنیم.
موهایش هم بهسادگی به گوشهای شانه شدهاند. آری! اکنون که اینها را در نظر میآورم، با شمایل خوزه مورتی در ۲۰ سالگی روبهرویم که مانند زخمی در سطح کاغذ و در ذهنم شکل گرفته و قوام مییابد. این چهره جوان مانند یک داغ است که از یک سو گداخته و فانوس راه است برای همراهان و رفقایش و از سوی دیگر لعنتی ابدی است برای دشمنانش که تمامی ستمکاران تاریخاند.
دورر پس از اینکه این نوشتهها را در همان محل که پیشتر گفتم، قرار داد، باید به انتظار میماند. نیمهشب که فرا رسید، یعنی زمانی که دقیقا دورر وارد آخرین سال زندگی خود شده بود، گویی مورتی خود لئوناردو و رافائل و جیوانی را به شهادت گرفته بود. خون از چشمهای دورر روی میز جاری شد و این سه خط نوشته را مقابل آن سه کاغذ شکل داد:
انسان برای رسیدن به آرامش و آشکار ساختن خویش، باید از خود خارج شود.
زندگی در این جهان مانند نبردی پنجه در پنجه میان قانون عشق و قانون نفرت است.
انسانها دودستهاند، آنان که عشق میورزند و میآفرینند و آنان که نفرت میکارند و ویران میکنند.
Shakib Sheikhi