منقرض میشویم…
نویدآقاپور
همسفرهای دیروزی من توی تاکسی کمی عجیب به نظر میرسیدند. اولی که کنار من روی صندلی عقب نشسته بود، درخت پیری بود که هی نق میزد و با دستمالی که به یک شاخهاش آویزان بود، شیره دهانش را پاک میکرد. اولش عجیب بودنش اصلا به چشمم نیامد. یعنی راستش را بگویم سخت میشد تشخیصش داد. اما کمی که گذشت و پرنده روی شاخهاش که پر کشید و نقزدنش تمام شد، فهمیدم برگهای پهنی دارد و هنوز سبزند و یک دانهاش هم نریخته. زود تاریخ ساعتم را نگاه کردم که یادم بیاید امروز چندم زمستان است، که فهمیدم اشتباه نکردهام. رو به او گفتم میبخشید این همه برگ دارید و حتی یک دانهاش نریخته. مگر میشود؟ فکر کردم اصلا بلد نیست بخندد، یا بهتر فهمیده باشم، بلد نبود مهربان باشد. با عصبانیت جوابم را اینگونه داد که ما نژاد خاصی هستیم و دایی مادرم و پدربزرگ پدریام تمام سال برگ به شاخه داشتند. البته آخرش فراموش نکرد غر بزند که «به تو چه ربطی داره آخه؟» پرسیدم پیوندی هستید یا نژاده و خالص؟ که اینبار فهمیدم نباید این را دیگر میپرسیدم. چون اخم بدی روی کُندهاش آورد و ریشهاش را به نشانه احمقانه بودن سوالم به کفشهایم مالید. نمیتوانستم کم بیاورم. چند تا کتاب در مورد چیزی بخوانید، نمیتواند جای یک دقیقه حرف زدن و ارتباط را بگیرد. گفتم میوههایتان را چیدهاند، یا اصلا میوه نمیدهید؟ این را که گفتم، حس کردم یک حشره کوچک سوسکمانندی وارد گوشم شد و شروع کرد به وزوز کردن. هر چه انگشتم را فرو کردم توی گوشم که بیرونش بیاورم، نشد که نشد. حالا نیش طرف باز شده بود و نگاهش را از من برنمیداشت. مثل عفریتهای که خنده جادوگری بکند، سرشاخههایش را تکان میداد و میخندید. حالا من حوصله او را نداشتم. گفتم: «حشره نره تو مغزم؟!» باز اینبار با صدای بلندتری قهقهه زد که «نترس بچهاس، یه کم بازیگوشی میکنه میاد بیرون! مادرش الان رفته تو موهات. منتظرشه بیاد بیرون.»
ترسیدم، ولی خودم را کنترل کردم و نخواستم دست به موهایم بکشم که نکند حشره مادر داد بزند و به بچهاش بگوید برو توی مغزش. عوضش دستی را که برای این کار بالا آورده بودم، بردم زیر گلویم و آنجا را خاراندم که لااقل کم نیاورده باشم. دیگر با درد و وزوز کنار آمده بودم و گفتم که اگر نخواهد کارخرابی کند آن تو، ایرادی ندارد. بد هم نشد. دردی که میکشیدم، کمی بامرامترش کرده بود. شروع کرد به حرف زدن که همه درختان جنگلی که او قبل مهاجرت به تهران آنجا زندگی میکرده، از آدمها متنفرند. اسم آدم و آدمیزاد به میان میآید، برگهایشان سیخ میشود.
خیر سرم روانشناسیام گل کرد و با کنایه و غرور گفتم پس از ما میترسید؟ که چشمتان روز بد نبیند، حشره مادر هم رفت آن تو. تا بیاید برای بچهاش تاب آویزان کند و شعر مخصوصشان را بخواند، از درد به خودم میپیچیدم. او هم اخم کرده بود و مثل رئیسی که فهمیده چگونه زیردستش را بچزاند، با غیظ چشم از من برنمیداشت و کِیف میکرد. گفتم شما موجودات طبیعی انگار شوخی سرتان نمیشود، نه؟ گفت شوخی را شما شروع کردید. همین مادر و دختری که الان رفتهاند توی گوشَت، بیشتر از ۱۰۰ هزارتا دیگر ازشان نمانده. معلوم هم نیست تا کِی دوام بیاورند. همزمان که درد میکشیدم، دلم هم سوخت. فکر کردم اگر همسایهام که با دخترش همیشه توی پارک وقت بازی میبینمشان منقرض بشوند، چقدر بد میشود، که یکهو آهی کشید و یک شاخه تیزش را آورد زیر گلویم و فشار داد و خواست چیزی بگوید که پشیمان شد و برگهایش را روی صورتم مالید و برگشت. خیلی ترسیده بودم، یعنی نزدیک بود قالب تهی کنم. نفسنفس میزدم و شکم و سینهام بالا میآمد و پایین میرفت. راننده عین خیالش هم نبود این پشت چه اتفاقی دارد میافتد. فقط مسافر صندلی جلو هرازگاهی گوشهایش را برایمان تیز میکرد. من هم نمیدانستم طرف از آن درختهای جانی و خطرناک است، یا شوخیاش گرفته.
خواستم پیاده شوم که یادم افتاد تا این حشرات توی گوشم هستند، بهتر است ریسک نکنم و با خنده و شوخی سر و تهش را هم بیاورم تا ببینیم چه پیش میآید. اما آنقدر توی همان چند دقیقه حرف از مرگ و زندگی شده بود که فکر میکردم باید به بچه توی شکمم رحم کند. فکر میکردم سهچهار شکم زاییدهام و او باید بهخاطر پنجمی مرا ببخشد. باور کنید میخواستم همین را خیلی جدی به او بگویم که یادم افتاد طنز خوبی از آن درمیآید و با خنده استرسی بچگانهای بیانش کردم. خندهاش گرفت و انگار برای اینکه من دیگر آنقدرها پررو نشوم، سرش را به طرف پنجره برگرداند که خندهاش را از من پنهان کند. فهمیده بودم چهکار کنم. طرف درختحسابی بود، ولی مجبور بود جدی باشد که آدمها هوس نکنند ریشهاش را بزنند. شروع کردم به تعریف اینکه زمانی هر بچهای که توی خانواده ما به دنیا میآمد، پدربزرگم یک درخت میکاشت و اعضای فامیلی که همسنوسال من و بزرگتر از من هستند، همهشان یک درخت به اسم خودشان دارند. او هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت از فضل پدر، پسر چه حاصل، و یکچیزهایی در همین مایهها. اما لااقلش این را که شنید، کمی توی چشمانم خیره شد و بعد یکی از شاخههای نازکش را به گوشم نزدیک کرد و مادر و دختر از توی گوشم بیرون آمدند.
راحت شده بودم و میتوانستم به راننده بگویم پیاده میشوم. بلافاصله همین کار را کردم. اسکناسی دو برابر کرایهام به او دادم و خداحافظی نکرده پاهایم را انداختم توی خیابان. آنقدر عجله کردم که کیفم توی تاکسی جا ماند. به طرف تاکسی دویدم تا کیفم را پس بگیرم. تازه به تاکسی رسیده بودم که تاکسی ایستاد و ببری ابلق که جلو نشسته بود، همراه کیف من بیرون آمد، روی دو پایش ایستاد، دسته چرمی کیفم را به دور دستش پیچاند و تا میتوانست کیف چرمی و سنگین را به سر و صورتم کوبید. من دستم را به روی صورتم گرفته بودم و نمیتوانستم کاری بکنم. آنقدر به زدن ادامه داد که به التماس و گریه افتادم. آخرین چیزی که یادم میآید، این بود که دندانهایش توی گلویم فرو رفته بود و جسم نیمهجانم را به روی آسفالت میکشید. کاش فرصت میداد برایش تعریف میکردم مادربزرگم…
شماره ۶۹۳