مریم واعظ
یکم
قدرت تجسم خوبی دارم، طوریکه گاهی نمیدانم خاطرهای را که به یاد میآورم، بودهام یا شنیدهام.
۱۰، ۱۲ ساله که بودم، ماهواره نداشتیم. خانواده ما هنوز مرحله گذار به مدرنیته را طی نکرده بود. همکلاسیهایم اما همگی داشتند، یا میگفتند که دارند. من ولی هیچوقت نمیگفتم. فقط وقتی دو نفر در مورد برنامهای که آن روزها نامناسب و در عین حال مورد علاقه همسنوسالان من بود صحبت میکردند، بهآرامی و با دقت گوش میدادم، درحالیکه بهخوبی وانمود میکردم حواسم جای دیگری است، سپس وقتی نوبت به همراهی من با آن دو یا کسان دیگر میرسید، چنان نظراتی از من تراوش میشد که انگار برنامه را که دیده بودم هیچ، دستی هم بر آتشِ نقد و بررسی برنامههای اینچنینی دارم.
یک روز، در یک دورهمی سهنفره که تشکیل میشد از من و دو تن از رفقایم، بساط خاطره و خاطرهبازی گرم بود و شروع کردم به نقل یکی از جالبترین خاطرات اکیپ که از قضا یکی از آن دو نفر آن روز را غایب بود. از روزی میگفتم که برادر شیرینزبان یکی از بچهها به تهران آمده بود، آن هم از اصفهان. برای گردش همگی رفته بودند پارک «آب و آتش» و همانطور که از روی «پل طبیعت» میگذشتند، پسرک شروع میکند به حالت اکو حرف زدن. با همان لهجه غلیظ اصفهانی روضه میخواند و با سوز از «امشب شبی آخِرهرهره» میگفت. وسطش هم چندتایی پلاک ماشین صدا کرد و در آخر هم شام را اعلام میکرد که «قیمهس مس مس…»
چنان با هیجان و خندههای پیدرپی تعریف میکردم که نفسم بند آمده و از شدت خنده ماهیچههای شکمم دچار انقباض خوشی شده بود. جملههایی هم سرخود تحریف و اضافه میکردم که حتم داشتم اگر پسرک آنها را واقعا میگفت، قضیه چه بسا بامزهتر هم از آب درمیآمد. رفیق حاضر در آن روز هم هر بار پانوشت و زیرنویسی حواله میکرد و همین شور و حال مضاعفی به ما سه نفر میداد.
بعد از اتمام، همانطور که هر سه ولو شده بودیم روی مبلها و ردپای خنده هنوز روی صورتهایمان دیده میشد، با نفسهایی منقطع همراه با آهی لذیذ، همان رفیقِ «مُطلع» رو به من کرد و گفت : «عجیب است که من اصلا یادم نبود که تو هم آن روز بودی!»
و من همانطور که سیگار بر لب، کبریتی میکشیدم، به سمتش با دهانی نیمهباز نگاه کردم و با جدیت و صراحت تمام، یک جمله خبری گفتم: «برای اینکه نبودم!»
دوم
«برو سایه! بجنگ! حتی کشته شو!»
من در خانواده عجیب و غریبی بزرگ شدم. البته فرزندان خانواده جزو افراد معمول اجتماع به حساب میآیند. تعجب از قسمت پدرانه ماجرا آغاز میشود.
صدای خندههای پدرم میآید. آن روز برایش از ضربات باتومی گفتم که در یکی از روزهای شلوغ دانشگاه خورده بودم. ضربهای که فراتر از دردی که داشت، با فرودش هیجان را به جانم کوبانده بود. مشعوف بودم و از تبدیل شدن به یک دانشجوی مضروب «سیاسینما» لذتی وصفناپذیر میبردم.
باید اعتراف کنم که هرچند آن روز و اتفاقات لحظه به لحظهاش سیاسیترین قسمت زندگی من به حساب میآید، ولی پررنگترین بُرش بهجامانده در بخش خاطرات مغزم، پژواک آن خندههاست.
پدر مسرورانه میخندید به دختر ستمدیدهاش. خندههایی که در پس اشتیاق بیان کلماتم، مدام دلیلش را میجستم. از روی غرور حاصل از یک دختر بیکله داشتن بود یا درک شوق کودکانه دخترِ کوچکترین که فکر میکند حالا دیگر آدم بزرگی شده، یا شاید هم بازسازی خاطرات انقلابی خود پدر؛ نمیدانم، دلیلش هرچه که بود، باری از حجم اعجاب من نمیکاست.
شب شده بود. همه راههای ارتباطی مسدود بود. با کارت تلفن عاریهای، از تنها باجه تلفن خوابگاه، خانه را گرفتم. همان وقت بود که در میان همهمه دخترانی که پشت سرم صف بسته بودند، پدرم جملهاش را آرام در گوشم خواند. جملهای که تا ابد در همان گوش جا خوش خواهد کرد.
«برو سایه! برای هدفت بجنگ! حتی کشته شو! اما فقط مطمئن شو که بازیچه کسانی نیستی! برای هدف، هدفِ خودت کشته شو!»
نمیدانم در تاریخ چند پدر و در چه زمانهایی به دخترشان گفتهاند «برو کشته شو»، ولی این را میدانم که یکی از آنها از آنِ من بوده است. هنوز هم بهت آن کلمات از سرم نپریده، اما راز آن خندهها را میدانم. خندههای پدرانه مردی که از برداشتن اولین گامهای کودکش بر این زمین تیره و سیاه، مسرور بود. کودکانه زمین خورده بودم. زمین خوردن لازمه راه رفتن است.
راهی به سوی «هدف!»
«هدف خودم!»
سوم
دریا سخت تیره و غلیظ بود و نوری از دور در آن منشور میشد. حق با پیرمرد همینگوی بود: «خوبتر از آن بود که ماندنی باشد.»
سین دختر جذابی بود. خارج از خصوصیات ظاهری ساده و یکدست، شخصیتی پیچیده و دوستداشتنی داشت. خاطره پررنگی که همیشه به یاد دارم. حسهای پنجگانهاش کمی اتصالی داشتند؛ یک جورایی خط روی خط میافتادند. زنگ میزدی بیناییاش، چشاییاش پشت خط بود. مثلا میگفت سبز، ترش است و قرمز ملس. فکر نکنید بهخاطر میوههای تابستانی است، نه! طالبی هم سبز است، خیار هم سبز است. اگر لباست سبز بود، میگفت عجب پیرهن ترشِ قشنگی! میگفت ۱۵ چاق است. اگر برایش از دختر ۱۵ساله لاغری میگفتی، دیوانه میشد. چهارشنبههایش قهوهای بود قبل از اینکه مد باشد چهارشنبهها را رنگی کنیم. کلا آدمِ قشنگی بود. کنارش یاد میگرفتی چیزها را یکجور دیگر، یکجور بامزهتر نگاه کنی. یکسری بازی هم برای خودش داشت. در خیابان که راه میرفت، آدمها را نگاه میکرد و یک لحظه از آن روزشان را تصور میکرد. لحظهای که آن خانم قبل از اینکه مقنعهاش را سر کند، موهایش را دور کلیپس جمع میکند. آن لحظه که این آقا پاشنه کفشش را بالا میکشیده است. آن موقع که آن پسربچه پایش را در جورابش فرو میکرده و… یا سعی میکرد بو و حالوهوای داخل یک ماشین را تصور یا استشمام کند. آن پراید دربوداغان نقرهایرنگ بیسرنشین کنار خیابان؛ آن پژو ۲۰۶ مشکی اسپرت تکسرنشین؛ آن تویوتا کرولای سفید که زوجی سالمند درونش نشستهاند و از حالات چهرهشان، تو هم کاملا میتوانستی بوها را حس کنی. پرده پیچیدگی زندگی را کنار میزد و همانطور که هست، میدیدش. ساده و یکدست.
یک شب که با هم از دانشگاه زدیم بیرون، هوس کردیم تا خوابگاه پیاده برویم. تا آن نوک تپه. تهِته امیرآباد. از آن شبهایی بود که دیوانگی عجیب میچسبید. گفت بیا کور شویم. اول من. چشمانش را بست و دستم را گرفت. گفت برایم بگو. بگو تا دیدههایت را ببینم، حس کنم. با چشمهای بسته هم دنیا را بهتر از من میدید.
میگفت سایه چرا قهوه ترکت را شیرین میکنی؟! لامصب قهوه به تلخیاش خوش است. طبعت نمیکشد خب شکلات داغ سفارش بده با آن طعم مزخرفش، چرا طبع قهوه را عوض میکنی؟
روزی یکی از دوستانش نشانی پسری را ازش گرفت؛ یکی از بچههای دانشکده؛ مشخصترینشان. سین بالا و پایین میرفت که به دختر حالی کند پسر کدام است. مدام میگفت: «همونه که خیلی مهربونه. بابا همون که خیلی خوشاخلاقه. اهوازیه. همون که…» هرچقدر بیشتر تلاش میکرد، من متعجبتر نگاهش میکردم. دخترک بیچاره گیجتر از قبل رفت. من هاجوواج به سین نگاه کردم، گفتم: «چطور نتونستی بگی کیه؟ تابلوترین پسر دانشکدهست. نیمه چپ صورتش را یک ماهگرفتگی، کامل پوشونده!» اهل عیبپوشانی و این حرفها نبود. با حیرت تمام گفت: «وای آره چطور یادم نبود؟!» و به خنگیاش قاهقاه خندید. دست خودش نبود. دست چشمانش بود. حسابی شسته بودشان. جور دیگر میدید. با کمی رنگ و مزه اضافه.