صفورا بیانی
آقای حیاتی صاف صاف نگاه کرد توی چشمهایم و گفت: «محققان دانشگاه مریلند دریافتند خوردن عسل همراه با شیر داغ باعث ایجاد سمی در بدن میشود که میتواند به مرور پدر کبد را دربیاورد.»
دو ماه پیش درست در همین دقایق بود که موقع بالا و پایین کردن شبکهها رسیدم به همین اخبار و خود همین آقای حیاتی درست با همین کت قهوهای و پیراهن نخودی، این خبر از یافتههای محققان دانشگاه پنسیلوانیا را خواند که: «خوردن روزانه یک لیوان شیر و عسل باعث جلوگیری از ایجاد عفونت، مشکلات ریوی، افسردگی، تنگی عروق کرونر، تصلب شرایین، ایدز و ساییدگی مفصل زانو میگردد. همچنین برای تقویت قوای بدن مفید است.»
درست از آخر همان جمله زندگی من تغییر کرد و تصمیم گرفتم برای سلامتیام خرج کنم. هر چی پول داشتم، از بانک بیرون کشیدم، اما لبنیات گران شده بود و با پول من نهایتش میشد یک قلوپ شیر خرید، عسل هم در همان حدی که عروس با ناخن کاشتهاش میگذارد توی دهان داماد! و من اصلا دلم نمیخواست انگشت آقا بهرام، سوپری محل توی دهانم باشد. مجبور شدم ۲۰ هزار تومان هم از مادربزرگم قرض کنم که قرار شد بعدا از سهمالارثم کم کند.
حالا این آقای حیاتی انگار اصلا یادش رفته باشد دو ماه پیش چهها گفته و چه قولهایی داده، همانطور بر و بر توی چشمهایم نگاه میکند و میگوید کبدت سمی شده! شیر و عسل توی گلویم گیر کرد. مانده بودم قورتش بدهم یا نه، که آقای حیاتی ادامه داد: و اما دانشمندان دانشگاه کالیفرنیا دریافتند خوردن هویج تا ۱۸۵ درصد باعث بهبود عملکرد کبد میگردد.
دویدم سمت آشپزخانه و یک کیلو هویج کج و کوله را شستم و آوردم جلوی تلویزیون. آقای حیاتی داشت از تحقیقات دانشمندان دانشگاه بروکلین روی دیزی و اثرات مخربش روی مغز انسان میگفت. و اینکه آنها همچنین دریافته بودند باز ماندن در دیزی در بیش از ۹۰ درصد موارد باعث گسترش بیحیایی و بیاخلاقی در بین گربهها میگردد، چه برسد به انسانها.
خدا را شکر کردم که کلا پول خریدن گوشت ندارم، آخرین هویجم که تمام شد، بالشم را برداشتم تا تلویزیون را خاموش کنم و بخوابم، اما آقای حیاتی آخرین ضربه را محکمتر زد.
«پیش از پایان اخبار، به خبری که هماکنون به دستم رسید، توجه کنید: محققان دانشگاه اوهایو با تحقیقاتی که بر روی صدها خرگوش کور انجام دادند، دریافتند که برخلاف یافتههای قبلی، هویج نهتنها برای چشم مفید نیست، بلکه مصرف بیش از نیمی هویج در روز باعث تاری دید، آب مروارید، افتادگی پلک و قوز قرنیه میگردد.»
چشمهایم دیگر چیزی نمیدید. در واقع چیزی از بیرون نمیدید، یک پیرمرد عصا به دست قوزکرده جلویم نشسته بود که داشت یواش یواش اشک میریخت، قرنیهام بود. ذرات سمی شیر و عسل را میدیدم که نیزه به دست به سمت کبدم میدویدند. آمپر قوای جسمانیام را میدیدم که به نزدیک صفر رسیده بود. این وسط صدای تلویزیون هم انگار بلندتر شده بود. بالاخره دکمه پاور کنترل را بهسختی پیدا کردم و آن لعنتی را خاموش کردم.
اما صدای آقای حیاتی همچنان میآمد که داشت اخبار میگفت: «محققان دانشگاه کالیفرنیا ثابت کردند خاموش کردن تلویزیون وقتی اخبارگو ناسلامتی دارد حرف میزند، موجب ایجاد توهم، شیزوفرنی و…»
ترسیدم و زود تلویزیون را روشن کردم. آقای حیاتی با همان کت و پیراهن، اما با شلوار چریکی شش جیب، چمباتمه نشسته بود روی میز خبر، یک پاکت سیگار از جیب کنار زانویش بیرون کشید و به من تعارف کرد. گفتم: «آقای حیاتی چه کار داری میکنی؟ میدونی سیگار چقدر برای سلامتی…»
پرید وسط حرفم و گفت: «تو هم جای من بودی، هر روز خبر فقر و بدبختی تو اروپا، توفان و سیل تو اسکاندیناوی…»
بغض جلوی صدایش را گرفت و نگذاشت ادامه بدهد.
دست کرد توی آن یکی جیبش و یک قلیان بیرون آورد. شروع کرد به چاق کردن قلیان بلوبری نعناع و بعد همانطور که پک میزد، گفت: «این محققان پربیراه هم نمیگنها آقای مزینانی! توهم زدی دیگه، وگرنه اصلا شلوار شش جیب و سیگار و روی میز نشستنم به کنار، بوی بلوبری نعناع رو از کجا آوردی آخه؟»
راست میگفت. رسیده بودم آخر خط. پرسیدم: «تو اون جیبهات اسلحه هم پیدا میشه؟» از جیب روی مچ شلوارش یک کلت بیرون کشید و گفت: «بگیر خلاص کن خودتو.»
ضامن را آزاد کردم و آمدم شلیک کنم که با دستش اشاره کرد صبر کنم. «ببین روی این کاغذها چی نوشته.» سیگارش را خاموش کرد و برگهها را برداشت و ادامه داد: «اینها خبرهای فرداست. نوشته خودکشی منجر به مرگ میتواند باعث اختلال در گوارش، کاهش رشد ناخنها، تلخ شدن صبحگاهی دهان و حتی زشت دیده شدن در لباس دامادی گردد…»
نمیخواستم هیچکدام از اینها اتفاق بیفتد. هفت تا تیر داشتم، با یکی همانجا آقای حیاتی را خلاص کردم، برای سلامتی خودش بود، برای اینکه دیگر سیگار و قلیان نکشد. برای اینکه اخبار بد اعصابش را خرد نکند… بقیه را هم نگه داشتم برای دانشمندان دانشگاه پنسیلوانیا که البته موقع خروج از مرز دستگیر شدم. بله آقای بازپرس! من آقای حیاتی را کشتم.