منوچهر بدیعی
اکبر اکسیر
بیوک ملکی
جوادیۀ عمران رودرروی خرابآباد الیوت
منوچهر بدیعی
از زمستان ۱۳۳۴ که ترجمه بخش اول منظومه The Waste Land در نخستین شماره «جنگ هنر و ادب امروز» با عنوان «سرزمین ویران» منتشر شد، ۶۴ سال میگذرد و در این مدت دراز بیش از ۱۰ ترجمه با عنوانهای گوناگون ازجمله «سرزمین هرز» ترجمه بهمن شعلهور و «سرزمین بیحاصل» ترجمه جواد دانشآرا (با نام پیشین مترجم) و «هرزآباد» ترجمه علی بهروزی منتشر شده است. بهروزی در پیشگفتار خود به عنوان «خرابآباد» نیز اشاره کرده است. این عنوان را، اولین بار، اخوانثالث بر شعر الیوت گذاشت و به کاربرد آن در دیوان حافظ نظر داشت. علیالخصوص در این بیت بسیار معروف «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد در این دیر خرابآبادم». «خرابآباد» در لغتنامه دهخدا به نقل از فرهنگهای قدیم به معنی «دنیا، گیتی، جهان، این عالم، کنایه از دنیا» است و در هر دو صورت اسم و صفت به دنیا حمل شده است: «خود خرابآباد گیتی نیست جای تو، ولی/ گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب» (انوری). بنابراین، با ترجمه عنوان شعر الیوت به «خرابآباد» میدان وسیعتری برای درک و تفسیر آن باز میشود.
در این نوشته به هر دو ترجمه دانشآرا و بهروزی که از لحاظ معنی کموبیش همسانند، دقت کردهام، اما در نقل شعر از ترجمه بهروزی استفاده کردهام. ترجمه بهروزی شاید نخستین ترجمه موزون شعر الیوت باشد؛ وزنهای گوناگونی که به کار گرفته است، همه متناسب با محتواست. حتی برخلاف شاعران نوپرداز ما که از لغزیدن وزن شعرشان به «بحر طویل» میترسیدند. در ترجمه بخش اول بیپروا «حالت بحر طویلی» به مصرعهای شعر داده است.
من خواننده و شنونده پروپاقرص شعر و طنز عمران صلاحی بوده و هستم. درباره طنز او هرچه بگویم، بهتر از این نخواهد شد که شاپور جورکش میگوید: ۴۰ سال طنز گفت و نوشت و هیچ آدمیزادی از او دلخور نشد.
اما در مورد شعر او: ۱۷، ۱۸ سال پیش که من «بچه جوادیه»ام را در دفتر شعر «ناگاه یک نگاه» خواندم، مقابل عنوان شعر نوشتم: «یک خرابآباد ایرانی». در این سالها همیشه این رودررویی را در ذهن داشتهام. عمران این شعر را در ۲۶ سالگی در مراغه سروده است؛ الیوت «خرابآباد» را در ۳۴ سالگی به صورت کتاب در لندن و نیویورک منتشر کرده است. همین تفاوتهایی که در کار هنر و ادب باید ناچیز شمرده شود. چه بسا کسانی را در همینجا از خواندن این نوشته بازدارد، چندان که حتی انگیزه کنجکاویشان فرو نشیند.
مراد از این رودررویی اثبات مطابقت جزء به جزء تجربی و ادبی و موضوعی این دو منظومه نیست، اما یک چیز تقریبا مسلم است؛ موضوع یا بنمایه هر دو شعر «جهان» است؛ نه لندن و نه جوادیه. از این وجه اشتراک موضوعی چند وجه اشتراک در جهانبینی و حتی در صورت شعرها نتیجه میشود که هدف این نوشته مطرح کردن آنهاست. اما پیش از آن دو وجه افتراق زیر را باید یادآوری کرد:
اول؛ شعر الیوت انباشته از تلمیحات اساطیری و تاریخی و دینی و ادبی است. یکی از علتهای دشواری فهم آن، حتی برای خوانندگان انگلیسیزبان، همین است. شعر عمران، مانند بسیاری از اشعار نو فارسی، از این گونه تلمیحات عاری است.
دوم؛ شعر الیوت، بهاصطلاح جدید، چندصدایی است و شعر عمران تکصدایی و این نیست مگر به آن سبب که در شعر الیوت، مانند داستانهای کوتاه و رمانها و نمایشنامهها، شخصیتهای دیگری، غیر از شاعر هم هستند که هر کدام با صدا و لحن خود حرف میزنند. عمران در این شعر یک صدا بیشتر ندارد، آن هم صدای خود شاعر است. منکر شعر بودن من «بچه جوادیه»ام، نمیتوان شد؛ اما «برخی منتقدان تا آنجا پیش رفتند که بهکلی منکر شدند سرزمین بیحاصل شعر باشد (تی.اس.الیوت، سرزمین بیحاصل، ترجمه جواد علافچی(دانشآرا)، ص ۱۳۱). آیا همین چندصدایی بودن «خرابآباد» را از «شعر بودن» نینداخته است؟
به طور کلی در مورد هر دو منظومه میتوان گفت که هر دو شاعر از واقعیت سخن میگویند، واقعیت به معنای رابطه ذهن و احساس شاعر با عین واقع. الیوت با اعتراضی که به صورت طنز تلخ و نیشخند ظاهر میشود، عمران فقط با شرح درد.
«خرابآباد» الیوت از فروردین که «ستمکارهترین ماه است» و «بر میآورد/ یاس از زمین مرده و پیچد به هم/ یاد و تمنا را و جنباند/ باران بهاری ریشههای پرکسالت را» آغاز میشود و به وراجیهای آدمهایی در گردشگاههای بینالمللی میرسد و «با صدایی شبیه به حزقیال نبی به اعلام خشکی و بیامیدی تمدن معاصر میپردازد»، عمران فقط میگوید: «من بچه جوادیهام/ من بچه منیریه/ مختاری/ گمرک» و بلافاصله تاکید میکند: «فرقی نمیکند». چون در عالم بیآبوعلف شاعر هر کدام از آن خیابانها و مردمانی که شتابان بر آن رواناند، رودهای خستهای هستند که «به میدان راهآهن میریزند/ میدان راهآهن دریاچهای بزرگ/ دریاچه لجن/ با آن جزیرهاش/ و ساکن همیشگی آن جزیرهاش» و اندکی صریحتر از رودها نام میبرد: «آب از چهار رود/ میریزد/ رود جوادیه /رود امیریه/ سی متری/ شوش/ و بادبان گشوده بر این رودها/ نکبت». اما الیوت نیازی ندارد در عالم تخیل شاعرانه از خیابانها و مردمانی که در خیابان راه میروند، چهار رود بسازد؛ شاعر در کنار رود «لمان» سوییس نشسته است و به رود «تیمز» لندن فرمان میدهد: «ای تیمز شیرین، نرم راهت کی شود آواز من/ ای تیمز شیرین، نرم رو، زیرا نه فریاد است و نه طولانی است/ آواز من». اما همین «تیمز شیرین» از «نکبت» در امان نیست؛ باد سردی از پشت سر در گوش شاعر میآورد: «خشاخشی از استخوان و خندهای از گوش تا گوش/ موشی شکم آغشته با لای و لجنهای کنار آب میرفت/ آرام و سینهخیز از لای علفها».
هر دو شاعر نگاه غریبی به پل پررفتوآمد محل زندگیشان انداختهاند: الیوت به پل لندن، عمران به پل جوادیه. الیوت: «شهر ناواقع به رنگ مه صبح زمستان،/ تودهای روی پل لندن، اینهمه/ من نمیدانستم این را که اجل جانها گرفته این همه/ آهها، کوتاه و گهگاهی برون میآمد از هر سینهای/ هرکسی سر سوی پای خویش داشت». توده مردم بالا پایین میروند. «تا رسید آنجا که ناقوس مری دولنا قدسی بخت را میکوفت/ با صدایی مردهآسا روی زنگ آخرین ساعت ۹». ساعت ۹ که کار روزانه آغاز میشود و تا پنج بعدازظهر ادامه دارد. مری دولنا قدسی نام کلیسایی است در مرکز مالی و بازرگانی لندن که به آن شهر(City) میگویند. ناقوس کلیسا زنگ آغاز کار مردمانی را مردهآسا روی زنگ آخرین ساعت ۹ میکوبد. آغاز کار مردمانی که به قول دانته: «نه با حرمت زیستهاند و نه بیحرمت». (ت. الفِ الیوت. هرزآباد، ترجمه علی بهروزی، صص۳۰-۳۱) چنان مردمانی که کارمند دولت یا شرکتهای دولتی و خصوصی هستند، در ادبیات قرن بیستم بارزترین مثال بیهودگی و بیحاصلی زندگیاند. آلبر کامو در افسانه «سیزیف» زندگی آنان را در این جملهها خلاصه کرده است: از خواب برخاستهاند، تراموا، چهار ساعت کار در دفتر یا کارخانه، غذا، تراموا، چهار ساعت کار، غذا، خواب و دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه همان طرز و همانطور» که سرانجام آن ملال است یا شادیهای پوچ. و اما پل جوادیه حکایت دیگری دارد: از روی پل که میگذری/ غمهای سرزمین من آغاز میشود/ ای خط راهآهن/ ای مرز/ با پردههای دود/ چشم مرا بگیر/ مگذار من ببینم چیزی را در بالا/ مگذار من بخواهم/ مگذار آرزو/ در سینهام دواند ریشه/ مگذار/ ای دود».
جایی برای ملال نمیماند؛ اینجا غم فرزند و نان و جامه و قوت جایی برای شادخواری نمیگذارد، آخر شاعر میگوید: «یک روز اگر محله ما آمدی/ همراه خود بیاور چترت را/ اینجا هوا همیشه گرفتهست/ اینجا همیشه ابر است /اینجا همیشه باران است /باران اشک /باران غم /باران فقر /باران کوفت /باران زهرمار/ اینجا هوا همیشه بارانیست /وقتی که باران میبارد /یعنی همیشه /باید دعا کنیم /و از خدا بخواهیم /نیرو دهد به بام کاهگلیمان/ باید دعا کنیم /دیوارها /تابوت سقفها را /از شانه بر زمین نگذارند/ باید دعا کنیم که از درزهای سقف/ آوای اضطراب قطره باران /در طشت /ننشیند».
و حرف آخر پیش از پایان: بخش سوم «خرابآباد» یکسره در باب تن آدمی است در وضعی که شریف نیست شور و شهوت افسارگسیخته، سخنان زنان تنفروش و…
عمران هم از این غریزه غافل نیست، اما فقط به سمت مشروع و قانونی آن نظر دارد و چنان در پرده میگوید که برای فهم آن باید اندکی تامل کرد. تمام منظومه از حرکت و سوت قطار جان میگیرد. شاعر میگوید: «من با قطار، الفت دیرین دارم / و در مسیر آن /صدها هزار خاطره شیرین دارم». و آن وقت: «در این محله اکثر مردم /محصول نالههای قطارند / زیرا که نصف شب /چندین بار/ هر مادر و پدری از خواب میپرد!»
طنزپردازان فرشتههایی هستند که یک مقدار خردهشیشه دارند
اکبر اکسیر
عمران صلاحی را آخرین حلقه طنزپردازان مردمی میشناسیم که طنز ادبی ما دیگر چنین نامی را به خود نخواهد دید. پرچمی که از دست عمران صلاحی بر زمین افتاد، گمان نکنم کس دیگری بتواند آن را برافرازد. عمران صلاحی روستاییوار، ساده و سالم زیست و خیلی ساده و سالم بدون اینکه کسی را اذیت کند، از کنار ما پر زد و رفت. عمران تا زمانی که بود، یک پارچه آقاییاش را حفظ کرد. هرگز لب به گلایه نگشود، هرگز برای فرزندانش چیزی نخواست، هرگز حق شریف خانوادهاش را با مردم قسمت نکرد. لب به سخن که باز میکرد، خودبهخود یک جرقه بود برای اشتعال طنزی نو. ستونهایی که در روزنامهها باز میکرد، یا به بسته شدن آن روزنامه و مجله میانجامید، یا آغازگر سبکی نو در طنز ژورنالیستی میشد. عمران صلاحی را چقدر دیر شناختم. مصاحبهای با او کردم و سوالی که همیشه از او میکردم، این بود که عمران جان برای مصاحبههایت هر چقدر هم کم بگیری، از حقوق من و امثال من میگذرد. لبخند میزد و میگفت تمام اینها را دوستانه به خاطر طنز انجام میدهم و هیچ مبلغی از این بابت نمیگیرم. تابهحال نشده که با مجله، روزنامه، نشریهای حتی شهرستانی و کمتیراژ، مصاحبه نکنم. هرکس از من هر تقاضایی کرده، با جان و دل انجام دادم. او عقیده داشت رمز موفقیت در زندگی هنری، ادب و اخلاق است. عمران تا زنده بود، این ادب خاص را رعایت کرد. همیشه یک انسان مودب و شریف و شادمان بود. با تمام شیطنت فکر و روحیه شاداب هرگز پا از گلیم خود فراتر نگذاشت. من ندیدم که با تبختر و با تکبر باشد. همیشه گردنش از مو باریکتر بود و از فقر روزگار، از غم روزگار هرگز گلایهای نکرد. همیشه خودش را کوچکتر از دوستانش حساب میکرد و در هر زمینهای حتی اگر نمیخواست حرفی بزند، با خوشمزگی خاصی از سر سوال میگذشت. من در جایی گفته بودم تمام طنزپردازان اول تُرک و آذریزبان بودند، بعد طنزپرداز شدند. کسی حتی متولد تهران باشد، پدر یا مادر یا پدربزرگش، بالاخره از یک طرف ژنش به تُرکها میرسد. عمران به من گفت یعنی طنزپردازان آمریکایی هم تُرکاند؟ گفتم بله. آنها هم در جنگ جهانی دوم شاید به این طرفها آمدهاند.
خانوادهدوستی عمران یکی از سرمشقهای بزرگ برای من بود. همیشه مرا تشویق میکرد و میگفت چقدر خوشحال میشوم که شما هر جا که هستی، با ملیحه خانم هستی. من این کار را لذتبخش و برای تحکیم خانواده هنرمندان یک چیز واقعا مهم و تاثیرگذار میدانم و شما پیشرو در این کار هستید و من گفتم کسی را ندیدم با همسرش باشد. گفت آنها از چیزهای دیگری میترسند. با یک خوشمزگی خاصی این تعریف را کرد.
یادم هست یک شعری داشتم به نام «میدان فردوسی» که وقتی به دستش رسید، در ماهنامه «گل آقا» چاپ کرد. گفت این شعر تمام مشکلات و معضلات اجتماعی ما را بیان کرده است: «رخش، گاریکشی میکند/ رستم، کنار پیادهرو سیگار میفروشد/ سهراب، ته جوب به خود میپیچد / گردآفرید، از خانه بیرون زده / مردان خیابانی، برای تهمینه بوق میزنند / ابوالقاسم، برای شبکه سه سریال جنگی میسازد / وای… / موریانهها به آخر شاهنامه رسیدهاند!»
حالا هر وقت در خانه بیکار هستم، به ملیحه میگویم شعر حاصل دلهای پردرد است و هیچوقت نباید آن را با فکاهه اشتباه گرفت. فکاهه یک شعر تاریخ مصرفدار است برای خوشگذرانیِ لحظهایِ مخاطب، ولی طنز مثل خال مثل یک داغ ماندگار است و هرگز از دلها نمیرود. پیام طنز پاک کردن اجتماع از لوث فساد و پلیدی و پَلَشتی است. ما اگر نمیتوانیم در طنز به پای عمرانها و زروییها برسیم، اقلا سعی کنیم اخلاق، مرام و مردانگی آنها را سرلوحه خودمان قرار بدهیم. بدانیم که هیچ لذتی برای یک طنزپرداز بالاتر از این نیست که گوش هوش جهان است. طنزپرداز همیشه برای شادمانی انسانها، برای دوری از فساد و رذایل اخلاقی با فعالیتهایش مبارزه میکند. طنز آمده تا جامعهای پاک داشته باشیم که در آن خبری از زندان و اعدام و مجازات و کیفر نباشد. شهر فرشتهها باشد، شهری که انسانها در آرامش کامل به صلح برسند. طنزپردازان از نظر من فرشتههایی هستند که یک مقدار خردهشیشه دارند. اینها را که به شیطنت روحشان وابسته است، باید بپذیریم. طنزپرداز هیچ غلوغشی در دلش نیست، هیچ کینهای ندارد و اصلا آدم سیاسی و حزبی نیست. اگر حرفی زده، مزهای پرانده، حاشیهای نوشته، فقط به خاطر رفاه جامعه و برای اعتلای فرهنگ جامعهاش است. این است که مهربان باشیم با این سنجاقهایی که بالهایی به شفافیت تیغههای چاقو دارند و مدام در پی کشف زیباییهای درون هستند. این زیبایی درون هم درک ما را نسبت به این عزیزان پیچیده کرده است. به قول شاملوی بزرگ امیدوارم همیشه دهانمان بوی دوستت دارم و عشق به خانواده و جامعه و میهن بدهد.
برادر جان تو سینی را نکو گیر
بیوک ملکی
چند وقتی بود که آقای عموزادهخلیلی «سروش نوجوان» را به ما سپرده و روزنامه «آفتابگردان» را برای بچهها سبز کرده بود. در نبود او ما ظهرها با قیصر امینپور و عمران صلاحی و یکی از دوستان و همکاران عمران، برای خوردن ناهار به طبقه منفی دو، سروش میرفتیم. برای گرفتن غذا باید در صف میایستادیم. یک سینی برمیداشتیم و آن را میگذاشتیم روی پیشخوان و جلو میرفتیم. اول شیشه نوشابه را در سینی میخواباندیم. بعد قاشق و چنگال و بعد همینطور پیش میرفتیم تا به مقسم غذا برسیم و غذایمان را بگیریم. همیشه هم اینطور بود که معمولا چند نفر از افراد خدمات در صف، جلوتر از ما بودند و هر کدام هم برای چند نفر از همکاران خود جا میگرفتند. خیلی از روزها نهتنها صف ما جلو نمیرفت و ما پیشروی نمیکردیم، که به عقب و سرجای اول خودمان هم برمیگشتیم. یک سینی جلو میرفتیم و دو سینی عقب میماندیم. گاهی با اضافه شدن سینیها و ازدحام آنها، سینیها به عقب هل داده میشد و سینی آخری از روی پیشخوان به زمین میافتاد و همه برای لحظهای از غذا خوردن دست میکشیدند. برای همین آخر صفیها مجبور بودند از سینی خود مثل جان خود نگهداری کنند تا مبادا از روی پیشخوان بیفتد و روح و روان دیگران آسیب ببیند. این ماجرا بالاخره سوژه یکی از شعرهای عمران شد. شعری که نقیضهای است بر شعر شاعری معروف که نامش را نمیگویم… در این شعر که همه آن را به یاد ندارم، عمران به همکار دیگرش خطاب میکند:
برادر جان تو سینی را نکو گیر/ که من نوشابه را بردارم از زیر