پرونده ای به یاد عمران صلاحی
سهیلا عابدینی
محمد محمدعلی
فاضل ترکمن
عمران صلاحی را آخرین بار با آن لبخند حکشده روی صورتش در ظهیرالدوله زیر درختی دیدم که گویا به شعرهای فروغ فکر میکرد. همان «ادب»ی را که دوستان و دوستدارانش بارها از آن یاد کردند، در رفتار و گفتارش برای راهنمایی کسانی که دورش را گرفته بودند، همراه داشت. جای لبخندهایش هنوز روی واژههایی که به فارسی و تُرکی از خودش به یادگار گذاشته، به جدّ و به طنز باقی است. اگر خودش بود، حتما به این سیر طبیعی تولد و مرگ لبخندی میزد و شعر و نثری مینوشت از جنس کسی که در شکوفایی اسفندگان و شلوغی دید و بازدید نوروز در میان خوشحالی عمومی همگان به دنیا بیاید و با شروع پاییز در مهرماه و سردی و کوتاهی روزها از دنیا برود. اگر بود، حتما یک نظری میداد. مثل مقدمهای که برای کتاب مجموعه شعر ترکی خودش «آینا کیمی» نوشته است: «چون قرار است کارهای مردم به دست خودشان سپرده شود، یعنی خودشان ترتیب کار خودشان را بدهند، ما هم دست به «خودگردانی» زدهایم و خودمان شعرهای خودمان را از ترکی به فارسی برگرداندهایم که چندتا از آنها را در این مجموعه میخوانید». حالا «پسر خوب جوادیه» ۷۳ ساله شد.
شنیدن صدای عمران از سینه آن شاعر تُرک زبان
محمد محمدعلی
اوایل مهرماه ۱۳۸۵ فرشته ساری و بهاره رضایی و مهسا محبعلی و مهرنوش قربانعلی و دکتر رضا براهنی و من و علیرضا سیفالدینی از طرف مسئولان سمینار «پُلی فونی» یا چندصدایی به دانشگاه «توب» آنکارا و دانشگاه «بیلگی» استانبول دعوت شدیم.
دهم مهرماه حرکت کردیم به سوی آنکارا. شور و شوق من بیشتر از بقیه دوستان همسفرم بود. خبر داشتم رمان «نقش پنهان» به ترکی استانبولی ترجمه و چاپ شده و قرار است با حضور جمعی از اساتید رونمایی شود.
باری، هنگامی که من و دکتر براهنی از یکی از موزههای تصویری وابسته به مقبره آتاتورک بیرون آمدیم و از جمع دور شدیم، او خبر داد که دوست مشترکمان، عمران صلاحی، شاعر خوب و طنزپرداز پرآوازه، شب پیش (۱۱مهر) بر اثر سکته قلبی خاموش شده است و… من از فرط اندوه برخلاف مقررات آن مکان عظیم و رسمی سیگار روشن کردم تا بغضم را با او قسمت کنم. با اویی که مثل عمران صلاحی هم رفیق لحظات شادم بود و هم شفیق لحظات اندوهبارم.
پرصدا اشک میریختم و بیصدا سیگار دوم را روشن کردم که ناگهان دکتر هاشم خسروشاهی، مترجم رمان «نقش پنهان»، همراه دختر خانمی نشسته بر ولیچر آمد طرف من و براهنی که حالا در صحن وسیع مقبره بودیم. انگار آن دختر بالبال میزد از فرط بیهمزبانی، بیهمدلی و یافتن زبانی مشترک. وقتی نزدیک شد، احساس کردم آن شاعر نشسته بر ولیچر، ساعتها به پهنه صورتش گریسته و به پهنای سینه آه کشیده است. گویا به او گفته بودند که بین دعوتشدگان به سمینار، من قدیمیترین و رفیقترین رفیق عمران صلاحی بودهام.
دکتر خسروشاهی گفت: «این شاعر جوان از هواداران پروپاقرص عمران است و عمران چندین شعر او را به فارسی برگردانده و در مطبوعات ایران به چاپ رسانده و حالا آمده بوی عمران را از دوست نزدیک او بشنود.» قوتی در پا نداشتم. زانو زدم و آن شاعر ظریف و شکننده مرا در بر گرفت و پرصداتر از پیش گریست. بیصدا میبویید و پرصدا میگریست تا بوی عمران به مشامش برسد و یادش را زنده کند. انگار خود عمران بود که سر بر شانه من میگریست. یا من سر بر شانه دردمند او میگریستم. هر یک به زبان حال خود از هم بوی صداقت و صمیمیت و شاعریت میشنیدیم.
من اما با آن بچه امیریه تهران از پیش از انقلاب آشنا بودم و علاوه بر همنشینی در کانون نویسندگان ایران، طی ۱۰ سال از ۱۳۶۴ تا ۱۳۷۴ هر هفته در جلسه «سهشنبههای شعر» همراه زندهیاد محمد مختاری و کاظم الساداتاشکوری و علی باباچاهی و دکتر جواد مجابی و… دور هم مینشستیم و هر یک با صدای مستقل خود صدایی بودیم در آن عصر بیصدایی. حالا من بودم و دکتر براهنی و دکتر خسروشاهی و آن دختر شاعر هیجانزده روی ویلچر و سایه آن خبر هولناک ناگهانی که یکباره پرصدا روی سر من و آن شاعر هوار شده بود. او صمیمیترین حامیاش را از دست داده بود و من انگار صمیمیترین دوستم را بازیافته بودم. هر دو پرصدا میگریستیم.
خبر چنان هولناک بود که مثل سایه هرجا میرفتم، حتی هنگامی که پشت تریبون سمینار درباره چندصدایی بودن اغلب اسطورهها و افسانههای ایرانی صحبت میکردم، آن را اطراف خود میدیدم. تصویر چشمان اشکبار و پرانتظار آن شاعر که حالا حامی واقعی خود را در ادبیات و مطبوعات فارسی از دست داده بود، از جلو چشمم دور نمیشد. او که فقط برای سلام و خداحافظی به دیدار من و ما آمده بود. کاش پس از ۱۳ سال نامش را به خاطر میآوردم و مطلب را با شعری از او آغاز میکردم.
سنگِ سیاهِ حُقَّه رو، مُهر نمازش میکنن…
فاضل ترکمن
فلاشبک میزنیم به سال ۱۳۲۵ و ماهها را یکییکی دود میکنیم، تا برسیم به اسفند و بعد «قبل از همه چیز/ یک جرعه سلام/ یک جرعه نگاه/ بهسلامتی!» آن وقت دهم اسفند را به سلامتی عمران صلاحی دود میکنیم که از این دود مثل عود هم سازی قشنگ و هماهنگ بلند میشود و هم سوزی که نسبتی با سرمای زمستان ندارد و شبیه به «موسیقیِ عطرِ گلِ سرخ» خوشبوست که از قضا عنوان یکی از رمانهای خواندنی و دوستداشتنی عمران هم هست. دهم اسفند «بچه جوادیه» را به محله امیریه مختاری میبخشد که نام این محله تهران بشود؛ شعری شاهکار و ماندگار در ادبیات فارسی معاصر. یک گروتسک درخشان که به نوعی مانیفستِ خلاصه و مفید عمران نسبت به جهان، زندگی، مرگ و ادبیات است: «یک روز اگر محله ما آمدی/ همراه خود بیاور چترت را/ اینجا همیشه هوا گرفتهست/ اینجا هوا همیشه ابر است/ اینجا همیشه باران است/ بارانِ اشک/ بارانِ غم/ بارانِ فقر/ بارانِ کوفت/ بارانِ زهرمار/ اینجا هوا همیشه بارانیست…» اما عمران در این بارانِ غم هم کم نمیآورد! یعنی حتی میان آن همه شکایتِ تلخ، شیرینیِ روایتِ خودش را فراموش نمیکند. زبان روان عمران کادوپیچ میشود با طنز و نطنز و جابهجایی دقیق و عمیقی مثل واقعیت زندگی دارد. شعر بچه جوادیه مرزهای بین تراژدی و کمدی را با مهارتی رندانه به هم نزدیک میکند، حالا هر چقدر هم که این دو از هم دور به نظر برسند: «در این محله اکثر مردم/ محصولِ نالههای قطارند/ زیرا که نصفِشب/ چندین بار/ هر مادر و پدری از خواب میپرد!»
نوشتن از بودن و سرودنِ عمران صلاحی را میشود هزارویک شب ادامه داد؛ با «یک لب و هزار خنده» و یک چشم و هزار قطره اشک… و از سال ۱۳۸۵ که عمران عبور کرد از دنیا تا حالا که سال ۱۳۹۸ است، مرورِ عبورِ عمران و آثارش تمام نمیشود. انگار سالبهسال اهمیت و اصالت نوشتههایش بیش از پیش شناخته میشود. چراکه جهانِ او تاریخ مصرف ندارد و در هر روز و ماه و سالی تداوم مییابد. حالا دیگر چه تفاوتی دارد کتاب «هفدهم» و شعر «اشک و خنده» را سال ۱۳۵۸ چاپ کرده باشد یا ۹۸؟ وقتی که جهان و زبان و روانِ او در هر زمان و مکان تکثیر میشود: «دلشان میخواست/ چشم مردم را گریان بینند/ گازِ اشکآور را ول کردند/ خندهآور بود»
داشتم فکر میکردم که از میان کمیت همراه با کیفیت کتابهای عمران صلاحی چه کتابهایی را در روز تولدش معرفی یا یادآوری کنم. کتابهای «گریه در آب»، «مرا به نام کوچکم صدا بزن» (که همین شعر امسال توسط علی عظیمی، خواننده قطعه معروف «پیشدرآمد»، خوانده شد)، «در یک زمستان» یا «گزینه اشعار طنزآمیز عمران صلاحی»؟ یا نه مجموعهای از طنزهایش مثل «حالا حکایت ماست»، «عملیات عمرانی»، «تفریحات سالم» یا «کمال تعجب»؟ نمیدانم! میتوانید رمان موسیقیِ عطرِ گل سرخ را پیدا کنید و بخوانید. رمانی که حتی با ممیزی دوران اصلاحات، سانسور شد! با چاپ و پخش محدود، اما استقبالی گسترده. یا نه کتابهای ترجمه و تحقیقیاش را دنبال کنید. از کتاب «طنز در کاغذ کاهی» که به بررسی تاریخی چهار نشریه طنز ایرانی از جمله باباشمل، توفیق، چلنگر و نسیم شمال میپردازد و انتشارات «مروارید» چاپ کرده تا کتاب «خاری سرگشته در بیابان» که اخیرا از سوی انتشارات «ناهید» منتشر شد و «دیوان باباطاهر» با مقدمه و توضیح عمران صلاحی است. پیشنهاد من یک جستوجوی اساسی درباره نام بزرگ عمران و کتابشناسی اوست و در آخر خوانش دوباره سطرهایی از شعر «خونه باهار» که سال ۹۸ از سوی یکی از خوانندگان صداوسیما تحریف و سانسور شد و به سرقت ادبی رفت، اما با پیگیریهایی که انجام دادم، خواننده غیرحرفهای را وادار به عذرخواهی از خانواده صلاحی کردم! خونه باهار با نام عمران صلاحی گره خورده است:
کنار تُنگ ماهیا، گربه رو نازش میکنن
سنگ سیاه حُقَّه رو، مُهر نمازش میکنن
آخر خط که میرسیم، خطو درازش میکنن
آهای فلک که گردنت از همهمون بُلنتره
به ما که خستهایم بگو، خونهی باهار کدوموره؟