این نوبت فریدون عموزادهخلیلی
متولد ۱۳۳۸، نویسنده، روزنامهنگار
سهیلا عابدینی
خطالرأس کلاس
من توی بچگیام دو بار سیلی خوردهام؛ آن هم به خاطر قد بلندم! باور کنید عین حقیقت است. میدانم باورتان نمیشود که کسی به خاطر قدش کتک بخورد، ولی من خوردم.
دفعه اول کلاس سوم بودم، در مدرسه توکلی سمنان. نمیدانم شاید هم فقط به خاطر قدم نبود، شاید به خاطر قیافهام هم بود که حتما خشن به نظر میرسید، یا شر، یا تخس، یا هر چی.
آقای ف معلم کلاس سوممان بود، قدکوتاه بود، خیلی کوتاه. حتی از من که تازه ۱۰ سالم بود، کوتاهتر بود. تازه من که قدم بلند بود، همقد خیلی از بچههای کلاسمان بود. حتما کار خوبی نبود، ولی بچهها دستش میانداختند، آن هم به خاطر قدش، فقط به خاطر قدش. وگرنه درس دادنش بد نبود، یعنی درسش را میفهمیدیم، اخلاقش هم جز اینکه بیدلیل سر قدش حساس بود، عیب دیگری نداشت.
پای تخته بود، داشت یک شکل میکشید، شکل مثلث بود یا دایره، که یکدفعه صدای پق خنده بلند شد. کار بهمن بود. بهمن بچه تخس کلاس بود، از آنها که نیموجب قد دارند، ولی از دیوار راست بالا میروند. آقای ف برگشت طرف کلاس. طبیعتا همه ساکت شدند و چشمهایشان را الکی به میز دوختند. دستهایش را پشتش گذاشت، آرامآرام آمد توی راهروی وسط نیمکتها. من با اینکه قدم بلند بود، اما نیمکت سوم مینشستم، نه ته کلاس. به نیمکت ما که رسید، ایستاد، حتما خطالرأس سرها را از نظر گذراند، سر مرا که دید بالاتر از خطالرأس است، گفت: الاغ پاشو وایستا!
من نفسم گرفت، گفتم: آقا ما؟
- گفتم زود پاشو وایستا کرهخر!
من تازه پارسال پدرم مرده بود، یعنی هنوز یک سال هم نشده بود، فحش پدر را طاقت نمیآوردم. همینطور که داشتم میایستادم و دهانم را باز کردم که به فحشش اعتراض کنم، یکدفعه برق از چشمهایم پرید… سیلیاش خدایی محکم بود. آنقدر که چشمهایم سیاهی رفت.
برایمان گران تمام میشد اگر معلمی یا ناظمی ضایعمان میکرد پیش دخترها
چک دوم را موقعی خوردم که کلاس سوم دبیرستان بودم. کلاس یازده فعلی. ما نظام جدید بودیم، تازه دوره راهنمایی و دبیرستان ریاضی فیزیک و تجربی و این چیزها درست شده بود. قبلش دبیرستانها طبیعی و ریاضی و ادبی بودند و شش پایهای. حالا شده بودند ریاضی فیزیک. تجربی و علوم انسانی و چهار پایهای. ما که مثلا بچههای نخبه شهرمان بودیم، انتخاب شده بودیم برای دبیرستان جامع که مختلط هم بود کلاسمان. چون کلا هفت، هشت تا دختر بیشتر توی شهرمان نمرهشان نرسیده بود به ریاضی فیزیک جامع. که آن هفت، هشت نفر را هم آورده بودند نشانده بودند کلاس ما. همین بود که حسها توی کلاسمان جور دیگری بود، یعنی خیلی برایمان گران تمام میشد اگر معلمی، ناظمی، کسی ضایعمان میکرد پیش دخترها. از آن طرف هم به خاطر همین دخترها، بعضی بچهها آرام و قرار نداشتند، از هر فرصت بادآوردهای استفاده میکردند برای اینکه خودی نشان دهند، بهخصوص منصور، فرهاد و اصغر.
آن روز هم معلم ادبیاتمان نیامده بود. منصور رفته بود پای تخته و قر و قمبیل میآمد و فرهاد در میز آخر سمت راست، زوزههای گرگی میکشید و چند تا میز جلویی هم ضرب گرفته بودند و تصنیفی میخواندند که هنوز یادم هست چی بود تصنیفش. غروبا که میشه روشن چراغا… میآن از مدرسه خونه کلاغا… یکدفعه شترق ق ق… در کلاس باز شد و آقای الف، مدیر دبیرستان، آمد تو. یعنی همینقدر بگویم که آقای الف نهتنها در دبیرستان کوروش کبیر، بلکه در کل شهر آوازهاش پیچیده بود از دیسیپلین و سختگیری و این حرفها. قدش گمانم در نگاه دانشآموزیِ آن موقعمان به دو متر میرسید، اگر نه یک و نود را حتما داشت.
کلاس یکدفعه مثل قبرستان ساکت شد. منصور تر و فرز یک تختهپاککن برداشت و شروع کرد به پاک کردن تخته.
آقای الف عربده کشید: چیه گاومیشها، معلمتون نیومده، افسار پاره کردین؟
بعد نگاهش افتاد به منصور. گفت: تو اونجا چی کار میکنی کره خر؟
منصور با ترسولرز گفت: آقا اجازه، ما اومده بودیم تخته رو پاک کنیم.
و دوباره شروع کرد تختهپاککن را بیخود روی تخته کشیدن.
آقای الف گفت: برو بتمرگ سرجات!
منصور سریع دوید و خزید تو نیمکت خودش.
- کی بود یاد آبا و اجدادش افتاده بود زوزه میکشید؟
حالا وقت آن بود که آقای الف کلاس را ببیند و قربانی را انتخاب کند.
خوشبختانه من آخرهای کلاس مینشستم، ردیف وسط، دو تا نیمکت مانده به ته کلاس. سمت چپمان کنار پنجره ردیف نیمکت دخترها بود. خیالم راحت بود که من و نیمکتِ ما در معرض انتخاب آقای الف نیستیم. اگرچه در مورد آقای الف هیچچیزی قابل پیشبینی نبود، بهخصوص آنکه چشمهایش هم چپ بود و تو نمیتوانستی از روی نگاهش بفهمی رد نگاهش دقیقا کدام هدف را مدنظر دارد.
قدمهای بعدش را به سمت راهروی بین ما و دخترها برداشت. همینطور که میآمد، چشمهایش را زوم کرده بود روی… گمانم روی دخترها. خیالمان راحت شد که ما در معرض انتخابش نیستیم… آمد و آمد جلوتر و ناگهان شترق ق ق…
آنقدر رعدآسا بود که من خودم تا چند ثانیه نفهمیدم چه اتفاقی افتاده! فقط وقتی به خودم آمدم که حس کردم اشکهایم بیهوا روی گونهام جاری شده. از شدت سیلی تا مغز جمجمهام سوت میکشید. غرورم اما اجازه نمیداد گریه کنم. گفتم که کلاسمان مختلط بود. اما اشک که این چیزها سرش نمیشد. سرخود راه افتاده بود روی گونههایم.
سیدمسعود که پشت سرم مینشست، فردینبازی درآورد و گفت: آقا اجازه اینا نبودن…
آقای الف با کسی از این تعارفها نداشت. برگشت شترق یک چک هم حواله گوش سیدمسعود کرد و راه افتاد و رفت.
بعد از این همه سال هنوز وقتی به آن سیلی فکر میکنم، هیچ دلیل قانعکننده دیگری برای برگزیده شدن خودم به عنوان قربانی پیدا نمیکنم جز سری که بفهمینفهمی از خطالرأس سرها بالا زده و وقتی تو در سکوی کلاس ایستاده باشی، اولین چیزی که میبینی، همین سری است که نظم و محدوده خطالرأس را به هم زده؛ یعنی از همان نگاه اول انتخاب شدهای انگار.
پینوشت۱: خیلی دوست دارم بدانم کیومرث پوراحمد با قد آنهمه بلندش، در بچگی چطوری کنار آمده؟
پینوشت۲: از خانم احترام برومند و احمد مسجدجامعی و خانم رخشان بنیاعتماد دعوت میکنم که بیایند از خاطرات پشتنیمکتی مدرسهشان بگویند.